انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 54:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۹

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم
تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر
هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن
یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد
پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم

گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی
بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری
گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی
فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم
     
  
مرد

 
غزل شماره ۳۲۰

از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم

اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بر دستم

گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم

سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم

خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم

همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم

طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم

ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم

بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم

فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من به همت شاه از غم جهان رستم

ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که مستحق عطایش به راستی هستم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۱

ز تجلی جمالش از دو کون بستم
به صمد نمود راهم صنمی که می‌پرستم

به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم
به امید عهد سستش همه عهده شکستم

پی دیدن خرامش سر کوچه‌ها ستادم
پی جلوهٔ جمالش در خانه‌ها نشستم

منم اولین شکارش به شکارگاه نازش
که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم

پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر
چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم

همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته
دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم

به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم
ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم

به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا
تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم

همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش
به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۲

من این عهدی که با موی تو بستم
به مویت گر سر مویی شکستم

پس از عمری به زلفت عهد بستم
عجب سر رشته‌ای آمد به دستم

ز مویت کافر زنار بندم
ز رویت هندوی آتش پرستم

کمند عشق را گردن نهادم
طناب عقل را درهم گسستم

ز مستوری چه می‌پرسی که عورم
ز هشیاری چه می‌گویی که مستم

شراب شادکامی را چشیدم
سبوی نیک نامی را شکستم

به شمشیر از سر کویش نرفتم
به تدبیر از خم بندش نجستم

فزون تر شد هوای او پس از مرگ
تو پنداری کزین اندیشه رستم

چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت
که آگه نیستم از خود که هستم

گواه دعویم پیر مغان است
که مست از جرعهٔ جام آلستم

قیامت چون نخوانم قامتت را
که تا برخاستی، از پا نشستم

چه گفتی زان سهی بالا فروغی
که فارغ کردی از بالا و پستم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۳

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان
هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم
بالای سرکش او چون سایه کرده پستم

کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم
سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم

تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم
مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم

کیفیت جنون را از من توان شنیدن
کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم

ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست
گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم

سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست
فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم

از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی
لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۴

بر در می‌خانه تا مقام گرفتم
از فلک سفله انتقام گرفتم

خدمت مینا علی الصباح رسیدم
ساغر صهبا علی الدوام گرفتم

در ره ساقی به انکسار فتادم
دامن مطرب به احترام گرفتم

خرقه نهادم به رهن و باده خریدم
سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم

هیچ نشد حاصلم ز رشتهٔ تسبیح
حلقهٔ آن زلف مشک فام گرفتم

پرده برانداختم از ان رخ و گیسو
کام دل از دور صبح و شام گرفتم

ترک طلب کن که در طریق ارادت
مطلب خود را به ترک کام گرفتم

خواجه ز من تا گرفت خط غلامی
تاجوران را کمین غلام گرفتم

پخته شدم تا ز جام صاف محبت
نکته به دردی کشان خام گرفتم

یک دو قدح می‌کشیدم از خم وحدت
داد دلم را ز خاص و عام گرفتم

بس که نخفتم شبان تیره فروغی
حاجت خود زان مه تمام گرفتم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۵

در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم
در روز تیرباران مردانه ایستادم

جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم

جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم

نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم
روی تو دیده می‌شد تا دیده می‌گشادم

در وادی محبت دانی چه کار کردم
اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم

مجلس بهشت گردد از غایت لطافت
هر گه ز در درآید حور پری نژادم

جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت
استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم

تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم

طرح توی فروغی می‌ریختم، اگر بود
حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۶

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر ازین قید کنی آزادم

نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم

چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن
که من از بهر همین کار ز مادر زادم

تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف
ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم

آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود
ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم

گاهی از جلوهٔ لیلی‌روشی مجنونم
گاهی از خندهٔ شیرین منشی فرهادم

جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان
شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۷

در عالم محبت دانی چه کار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم

بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خیل کشتگانش آخر گذار کردم

شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد
من یک جهان بلا را خود اختیار کردم

اول قدم نهادم در کوی بی قراری
آن گه قرار الفت با زلف یار کردم

عشاق روز روشن گریند پیش معشوق
من هر چه گریه کردم شب‌های تار کردم

گفتم برای دل ها آخر بده قراری
گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم

روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت
کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم

هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش
این مست دل سیه را من هوشیار کردم

هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش
سرمایهٔ قلم را مشک تتار کردم

هر چند روزگارم از دست او سیه بود
هر شکوه‌ای که کردم از روزگار کردم

در عین ناامیدی گفتم امید من داد
نومید عشق او را امیدوار کردم

صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب
یعنی برای آن گل تمکین خار کردم

از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی
آخر شکایتش را با شهریار کردم

شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین
کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۸

بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم
معنی عشق تو را بر همه روشن کردم

کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد
که من از گردش آن نرگس رهزن کردم

خادم غیر شدم با همه غیرت عشق
آه کز دوستی‌ات خدمت دشمن کردم

سنگ نالید به حال دل دیوانهٔ من
بس که در کوه غمش ناله و شیون کردم

یارب آویزهٔ گوش تو پری‌پیکر باد
در اشکی که من از دیده به دامن کردم

عاجزم پیش دل سخت تو من کز آهی
رخنه در خاره و سوراخ در آهن کردم

سری از چشم تو با مردم عالم گفتم
همه را زآفت دور فلک ایمن کردم

بوسه‌ای از لب نوشین تو مقدورم شد
نوش داروی دل خسته معین کردم

اثر از دیر و حرم ندیدم هر چند
طلب وصل تو از شیخ و برهمن کردم

گر پرم بشکنی از سنگ، نخواهم برخاست
من که از سدره به بام تو نشیمن کردم

خیل اندوه به سر منزل من راه نبرد
تا فروغی به در میکده مسکن کردم
     
  
صفحه  صفحه 33 از 54:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA