غزل شمارهٔ ۳۲۹ جانی که خلاص از شب هجران تو کردمدر روز وصال تو به قربان تو کردمخون بود شرابی که ز مینای تو خوردمغم بود نشاطی که به دوران تو کردمآهی است کز آتشکدهٔ سینه برآمدهر شمع که روشن به شبستان تو کردماشکی است که ابر مژه بر دامن من ریختهر گوهر غلتان که به دامان تو کردمصد بار گزیدم لب افسوس به دندانهر بار که یاد لب و دندان تو کردمدل با همه آشفتگی از عهده برآمدهر عهد که با زلف پریشان تو کردمدر حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداختهر ناله که در صحن گلستان تو کردمیعقوب نکرد از غم نادیدن یوسفاین گریه که دور از لب خندان تو کردمداد از صف عشاق جگرخسته برآمدهرگه سخن از صف زده مژگان تو کردمتا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریختاز هر طرفی گوش به فرمان تو کردمتا پرده برافکندم از آن صورت زیباصاحب نظران را همه حیران تو کردماز خواجگی هر دو جهان دست کشیدمتا بندگی سرو خرامان تو کردمدوشینه به من این همه دشنام که دادیپاداش دعایی است که بر جان تو کردمزد خنده به خورشید فروزنده فروغیهر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
غزل شمارهٔ ۳۳۰ امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردمتو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردمدوشینه پیش رویت آیینه را نهادمروز سفید خود را آخر سیاه کردمهر صبح یاد رویت تا شام گه نمودمهر شام فکر مویت تا صبح گاه کردمتو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردیمن هر چه کردم امشب از تیر آه کردمصد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدمصد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردمچون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشدگر وعده عطایش عمری گناه کردممن هر غزل که گفتم در عاشقی فروغییک جاگریز آن را بر نام شاه کردمشاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدینکز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم
غزل شمارهٔ ۳۳۱ اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره میکردمگریبان فلک را تا به دامان پاره میکردمگر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشدبزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره میکردمندانستم که دور چرخش از من دور میسازدو گر نه چارهٔ چشم بد استاره میکردمکس گر میشنید از من فسون و مکر گردون رابسی افسانه زین افسون گر مکاره میکردماگر میشد نصیب من سر کوی حبیب منبه صد خواری رقیب سفله را آواره میکردمنمیدیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنهعلاج درد بی درمان خود صد باره، میکردمشبی بر گردن مار غیرت حلقهها میزدکه زلفش را شبیه عقرب جراره میکردمفرو میریخت خون دیده بر رخسار من وقتیکه در خاطر خیال آن پری رخساره میکردمکنار مزرع سبز فلک یکباره تر میشداگر در گریه شب ها دیده را فواره میکردماسیر کودکی کردند چون من پهلوانی راکه رستم را کمان کودک گهواره میکردمکنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزیکه من هم درد هر بیچارهای را چاره میکردمبپرس از من کرامت های پیر میپرستان راکه در میخانه عمری کار هر میخواره میکردمفروغی من ثنای شاه را تنها نمیگفتمدعا هم بر دوام دولتش همواره میکردمخدیو معدلتجو ناصرالدین شاه خوش طینتکه تقسیم سر خصمش به سنگ خاره میکردم
غزل شمارهٔ ۳۳۲ به حلقهٔ سر زلف تو پایبند شدممیان حلقهٔ عشاق سربلند شدمکمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من استکه رستم از همه تا صید این کمند شدمچه حالتی است به چشمان مردم افکن توکه تا نظر به من افکنده دردمند شدمببین که در طلب حال آتشین رخ توچگونه بر سر هر آتشی سپند شدماگر چه شهرهٔ شهر است بینیازی منولی به ناز تو آخر نیازمند شدمبه لب رسید همان لحظه جان شیرینمکه دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدمشکر به جای سخن سرزد از نی قلممچنان ز قند لبش دم زدم که قند شدمز بس به مردم دیوانه پند میدادمکنون به بند جنون مستحق پند شدمز خرج عید فروغی مرا گزندی نیستکز التفات ملک فارغ از گزند شدمستوده ناصردین شاه کز مدایح اوپسند نکتهشناسان خودپسند شدمفتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمینکه من هم از سر این سفره بهرهمند شدم
غزل شمارهٔ ۳۳۳ مو به مو بستهٔ آن زلف گره گیر شدمآخر از فیض جنون قابل زنجیر شدمکاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راستتا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدمنه کنون میخورد آن صفزده مژگان خونمدیرگاهی است که آماجگه تیر شدمتیره شد روزم و افزود غم جان سوزمهر چه افزون ز پی نالهٔ شب گیر شدمنالهها را اثری نیست وگرنه در عشقآن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدمبخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روانآمد از لطف زمانی که زمینگیر شدمپیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجبکز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدماین چه نقشی است که از پرده پدیدار آمدکه به یک جلوه آن صورت تصویر شدممن که نخجیر کمندم همه شیران بودندآهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدممرگ را مایهٔ عمر ابدی میدانمبس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدمتا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدمفارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به بوسهای ز دهان تو آرزومندمفغان که با همه حسرت به هیچ خرسندمتو از قبیله خوبان سست پیمانیمن از جماعت عشاق سخت پیوندمبرید از همه جا دست روزگار مرابدین گناه که در گردنت نیفکندمشرار شوق تو بر میجهد ز هر عضومنوای عشق تو سر میزند ز هر بندماگر تو داغ گذاری چگونه نپذیرمو گر تو درد فرستی چگونه نپسندمپدر علاقه به فرزند خویشتن داردمن از تعلق روی تو خصم فرزندمزمانه تا نکند خیمهات نمیدانیکه من چگونه از آن کوی خیمه برکندمبه راه وعده خلافی نشستهام چندیکه زیر تیغ تغافل نشانده یک چندممعاشران همه در بزم پسته میشکنندشکسته دل من از آن پستهٔ شکرخندمبه گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخشبه خنده گفت مگس کی نشسته بر قندمز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهربتان ساده اگر نشکنند سوگندمنجات داد ملک هر کجا اسیری بودمن از سلاسل زلفش هنوز در بندمستوده ناصردین شه که از شرف گویدبه هیچ دوره ندید آفتاب مانندمکسی سزای ملامت به جز فروغی نیستکه دایم از می و معشوق میدهد پندم
غزل شمارهٔ ۳۳۵ یک باره گر از سبحه در انکار نبودماز زلف بتان صاحب زنار نبودمتا رطل گران از کف ساقی نگرفتمسرمست و سبک روح و سبک بار نبودمروزی ز قضا قسمت من خون جگر بودکز صومعه در خانهٔ خمار نبودمبر مست غم دور فلک دست نداردای کاش در این غمکده هشیار نبودمسرمایهٔ سودا اگر این زلف نبودیسودازده در هر سر بازار نبودموقتی که شدم با خبر از سر دهانشاز هستی خود هیچ خبردار نبودمدر خواب نیاید گرم آن ماه، عجب نیستکاندر خور این دولت بیدار نبودماز روی تو کی شد که بر آتش ننشستموز نور تو کی بود که در نار نبودممی رفت فروغی ز سر کویت و میگفتکز دست دل ای کاش چنین زار نبودم
غزل شمارهٔ ۳۳۶ دیری است که دیوانه آن چشم کبودمسرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودماز روی فروزندهٔ او پرده فکندماز کار فروبستهٔ دل عقده گشودمبینایی من در رخش از گریه فزون شدچندانکه مرا کاست، غم عشق فزودموقتی در دل را به رخم باز نمودندکز دیر و حرم رو به در دوست نمودمتا بر سر بازار غمش پای نهادمنی هم است و نه اندیشهٔ سودمبرهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفرآسوده ز آیین مسلمان و یهودمای کاش که بر دامن ناز تو نشنیدآن روز که بر باد رود خاک وجودمصف های ملائک همه در عالم رشکندتا شد خم ابروی تو محراب سجودمفارغ شدم از فکر پراکنده فروغیتا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم
غزل شمارهٔ ۳۳۷ دوشینه مهی به خواب دیدمیعنی به شب آفتاب دیدمشب ها به هوای خاک کویشچشم همه را پرآب دیدمهر گوشه ز تیر غمزهٔ اودل خسته و بی حساب دیدماز آتش شوق او به گلشنمرغان همه را کباب دیدمیک نکته ز هر دو لعل او بودهر نشئه که در شراب دیدمدر هر سر موی صید بندشصد پیچ و هزار تاب دیدمدر هر خم عنبرین کمندشیک جمع در اضطراب دیدمدر عشق هر آن دعا که کردمیک جا همه مستجاب دیدمدل های شکسته را ز وصلشیک سر همه کامیاب دیدمآسایش جان اهل دل رادر کشمکش عذاب دیدمطومار گناه عاشقان راسر دفتر هر ثواب دیدماز بادهٔ چشم او فروغیمردم همه را خراب دیدم
غزل شمارهٔ ۳۳۸ دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدمدر عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدمدر خون طپید جسمم تا دامنش گرفتمبر لب رسید جانم تا خدمتش رسیدممیکند بی خم از جا اشکی که میفشاندممیزد به جانم آتش آهی که می کشیدمدوشم به وعده گفتا یک بوسه خواهمت دادجان را به نقد دادم، وین نسیه را خریدمبا آن که هیچ پیکی از کوی او نیامدپیغام میشمردم حرفی که میشنیدمخیاط حسن تا دوخت بر قامتش قباییمن نیز در محبت پیراهنی دریدماز عالمی گسستم تا با تو عهد بستماز خویشتن رمیدم تا با تو آرمیدمقد تو در نظر بود هر جا که مینشستمبام تو زیر پر بود هر سو که میپریدمتا ناامید گشتم، امید من برآمددیدی که ناامیدی شد مایهٔ امیدمدر ظلمت خط تو دنبال آب حیوانشوقم زیاده میشود چندان که میدویدمتا از تو دشمن جان پاداش من چه باشدزیرا که دوستی را از دوستان بریدمبعد از هزار خواری در باغ او فروغیشیرین بری نخوردم، رنگین گلی نچیدم