غزل شمارهٔ ۳۳۹ دوش از لب نوشش سختی چند شنیدمکز نوش لبان رشتهٔ پیوند بریدمچندی به هوس بر در هر خانه نشستمعمری به طلب بر سر هر کوچه دویدمبر دامن او بند نشد دست مرادمبر عارض او باز نشد چشم امیدمزان غنچهٔ سیراب چه خون ها که نخوردمزان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدمهر پرده که جان بر رخ او بست فکندمهر جامه که دل در غم او دوخت، دریدماز شیشهٔ مقصود گلابی نگرفتموز ساغر امید شرابی نچشیدمکی بود که جان در ره محبوب ندادمکی بود که رنج از پی مطلوب ندیدمبی کشمکش دام به باغی نگذشتمبی واسطهٔ رنج به گنجی نرسیدمدر خانهٔ دل جز تو کسی را ننشاندماز خیل بتان جز تو کسی را نگزیدمجز خون دل از دیده سرشکی نفشاندمجز آن غم از سینه فروغی نکشیدم
غزل شمارهٔ ۳۴۰ ای خوش آن دم که به بستان تو مینالیدمسرو بالای تو میدیدم و میبالیدمباغ رخسار تو میدیدم و دل میدادمگرد گلزار تو میگشتم و گل میچیدمجان به سودای تو میدادم و میرنجیدیخون ز بیداد تو میخوردم و میخندیدمنکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتممحنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدمهر سر موی مرا از تو امید دگر استوه که با این همه امید بسی نومیدممهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جستبس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدمفکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنتهرچه میگفتم و هر نکته که میسنجیدممن اگر سبزه خط تو نبویم چه کنمبرگ سبزی است که از باغ محبت چیدمحاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوسآن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدمتو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشقمن کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدمهمسر بوالهوسان نیز فروغی نشدممن که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم
غزل شمارهٔ ۳۴۱ بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارمگر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارماشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شدبلعجب بین که در آب آتش سوزان دارمگر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجبزان که در سینه بسی سوزش پنهان دارمداغ و دردی که رسید از تو حرامم باداکه سر مرهم و اندیشهٔ درمان دارمشیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزنکه دل سوخته و دیدهٔ گریان دارمبخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آببه هواداری آن صف زده مژگان دارممن و با خاطر مجموع نشستن، هیهاتکه سر و کار بدان زلف پریشان دارممن و از بندگی خواجه گذشتن، حاشاکه ز فرمانبریش بر همه فرمان دارمخوش دلم در غم او با همه ویرانی دلکه بسی گنج در این خانهٔ ویران دارمعین مقصود من از دیر و حرم دست ندادسر خون ریختن گبر و مسلمان دارمعاقلان دست به زنجیر جنونم نزنیدکه من این سلسله را سلسله جنبان دارمتا فروغی به سیه روزی خود ساختهاممنتی بر سر خورشید درخشان دارم
غزل شمارهٔ ۳۴۲ بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارمیعنی از عشق تو در بر دل خونین دارمگر تو در سینهٔ سیمین دل سنگین داریمن هم از دولت عشقت تن رویین دارمبر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیستزان که از خشت سر کوی تو بالین دارمبه امیدی که سحر بر رخت افتد نظرمنظری شب همه شب بر مه و پروین دارمگر چه کامم ز لب نوش تو تلخ است اماگر کسی گوش دهد، قصهٔ شیرین دارمکامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشقگلهای چند هم از کفر و هم از دین دارمروز تاریک و شب تیره و اقبال سیاههمه زان خال و خط و طرهٔ مشکین دارمعشق هر روز ز نو داد مرا آیینیتا بدانند خلایق که چه آیین دارمگفتمش مهر فروغی به تو روز افزون استگفت من هم به خلافش دل پر کین دارم
غزل شمارهٔ ۳۴۳ چون سر زلف تو آشفته خیالی دارمالله الله که چه سودای محالی دارمتو پری چهره عجب زلف پریشی داریمن آشفته عجب شیفته حالی دارمعیشها میکنم ار خون خوریم فصل بهاربس که از ساغر می بی تو ملالی دارمسر مویم همه شد تیغ و سپر سینهٔ تنگبا سپاه غم او طرفه جدالی دارمخون دل گر عوض باده خورم خرده مگیرکه ز دیوان قضا رزق حلالی دارمبه نشیمن گه آن طایر زرین پر و بالترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارمواقف از حال دل مرغ چمن دانی کیستمن که بر سر هوس دانهٔ خالی دارمدوزخی باشم اگر سایهٔ طوبی طلبممن که در روضهٔ دل تازه نهالی دارمتا جوابی نرسد پا نکشم از در دوستراستی بین که عجب روی سؤالی دارمشاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهرکز پری زاده بتی چشم وصالی دارمشکر ایزد که ز جمعیت طفلان امروزبر سر کوی جنون جاه و جلالی دارمغزلم گر برد آرام جهانی نه عجبکه سر الفت رم کرده غزالی دارمپس از این خاطر آسوده فروغی مطلبزان که با هر دو جهان قال و مقالی دارم
غزل شمارهٔ ۳۴۴ گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرمهزار دجله به یکدم گذشته از نظرمچه قطرهها که دمادم نریخت از مژهامچه شعلهها که پیاپی نخاست از جگرمزمین به زلزله از سیل اشک خانه کنمفلک به غلغله از برق آه شعله ورمچه شد خلیل که واله شود ز آتش منکجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترمشب فراق بود تا ز هستیم اثریاثر نمیکند این نالههای بیاثرمدلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادندکه حاصلی ندهد گریههای بیثمرمبه شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کردکه هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرممگر پیامی از آن ماه میرسد امشبکه آب دیده ز شادی رسید تا کمرممن از نهایت بیداد دوست میترسمکه داد دل رسد آخر به شاه دادگرمابوالمظفر منصور ناصرالدین شاهکه داده نام خوشش بر معاندین ظفرمفروغی آن مه تابان چنان طلوعم دادکه آفتاب صفت در زمانه مشتهرم
غزل شمارهٔ ۳۴۵ به جلوه کاش درآید مه نکوسیرمکه آفتاب نتابد مقابل قمرمز کار خلق به یک باره پرده بردارنداگر ز پرده درآید نگار پردهدرماگر به چشم درستی نظر کند معشوقمن از شکسته سر زلف او شکستهترمرسیدهام به مقامی ز فیض درویشیکه از کلاه نمد پادشاه تاجورمبه اعتبار من امروز هیچ شاهی نیستکه پیش بادهفروشان گدای معتبرمهزار مرتبه بالاترم ز چرخ امابه کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرمنخست عهد من این شد به پیر بادهفروشکه بی شراب کهن ساعتی به سر نبرماز آن به خوردن می شاهدم اجازت دادکه گول زاهد مردم فریب را نخورمتو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کارکه تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرمفروغی از هنر شاعری بسی شادمکه طبع شاه جهان مایل است بر هنرمخدایگان سخن سنج ناصرالدین شاهکه در مدایح ذاتش محیط پرگهرم
غزل شمارهٔ ۳۴۶ عشق بگسست چنان سلسله تدبیرمکه سر زلف زره ساز تو شد زنجیرمخنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزمطعنه زد جزع تو بر نالهٔ بیتاثیرمروزگاری است که پیوسته بدان ابرویمدیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرمعشق برخاست که من آتش عالم سوزمحسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرمیک سر موی من از دوست نبینی خالیهر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرمدست من دامن ساقی زدم از بخت جوانتا نگویند که در بادهکشی بیپیرمخم زنار من آن زلف چلیپا نشودتا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرمبه خرابی خوشم امروز که فردا ز کرمهمت پیر خرابات کند تعمیرمآه اگر خواجهٔ من بندهنوازی نکندکه ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرمبخت برگشته به امداد من از جا برخاستکه ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرمآهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساختمن که شیران جهانند کمین نخجیرمگر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجبکه به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم
غزل شمارهٔ ۳۴۷ جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرمکه از سلاسل تو مستحق زنجیرمز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدمز فر عشق تو فرمانروای تقدیرمز سحر چشم تو شاهین پنجهٔ شاهمز بند زلف تو زنجیر گردن شیرمچنان به جلوه درآمد جمال صورت توکه از کمال تحیر مثال تصویرمنشستهام به سر راه آرزو عمریکه ابروی تو نشاند به زیر شمشیرمکنون که دست تظلم زدم به دامانتعنان کشیدی و بستی زبان تقریرمز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدمولی نبود در آن دل مجال تاثیرمسحر کمان دعا را به یکدگر شکنمخدا نکرده گر امشب خطا رود تیرمبه قاتلی سر و کارم فتاد در مستیکه تیغ میکشد و میکشد ز تاخیرمشراب داد ولیکن نخفت در بزممخراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرمطلای احمر اگر خاک را کنم نه عجبکه من ز تربیت عشق کان اکسیرممگر که خواجه فروغی ز بنده در گذردو گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم
غزل شمارهٔ ۳۴۸ نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرمآستانت را ببوسم، آستینت را بگیرمنه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانمنه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرمدر همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونمدر همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرمخسرو ملک جهانم من که در جنت غلاممخواجهٔ آزادگانم من که در بندت اسیرمآشنای قدسیانم من که در کویت غریبمپادشاه لامکانم من که در ملکت فقیرمسرفرازی میکنم وقتی که بنوازی به تیغمکوس عشرت میزنم روزی که بردوزی به تیرمتا تو فرمان میدهی من بندهٔ خدمتگزارمتا تو عاشق میکشی من کشتهٔ منت پذیرمدیر میآیی به محفل، میروی زود از تغافلآخر ای شیرین شمایل میکشی زین زود و دیرمدر گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانیای جوان سرو بالا دستگیری کن که پیرمدرد هر کس را که بینی در حقیقت چاه داردمن ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرممهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشدگر نقاب از چهره بردارد نگار بینظیرمتا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغیعشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم