غزل شمارهٔ ۳۴۹ هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرمخون مردم همه گردید گریبان گیرمگنج ها جستهام از فیض خرابی ای کاشآن که کردهست خرابم، بکند تعمیرماگر آبم نزنی آتش خرمن سوزمور خموشم نکنی شعلهٔ عالمگیرماز سر کوی جنون نعرهزنان میآیمکو سر زلف تو آماده کند زنجیرمبخت برگشتهٔ من بین که به میدان امیدخم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرمنرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کندگریهٔ با اثر و نالهٔ بیتاثیرمگر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگیمیتوان سوز مرا یافتن از تقریرمچون مرا میکشی از چره برانداز نقابتا خلایق همه دانند که بیتقصیرمدوش با زلف بلند تو فروغی میگفتدگری را به کمند آر که من نخجیرم
غزل شمارهٔ ۳۵۰ من بر سر کوی تو ندیدمخاکی که به سر نکرده باشماز دست جفای تو نماندهستشهری که خبر نکرده باشمجز مهر تو در دلم نرفتهستمهری که به در نکرده باشمشب نیست که با خیال قدتدستی به کمر نکرده باشمدر حسرت زلف تو شبی نیستکز گریه سحر نکرده باشمیک باره مرا مکن فراموشتا فکر دگر نکرده باشمکردی نظری به من که دیگراز فتنه حذر نکرده باشمتیری ز کمان رها نکردیکش سینه سپر نکرده باشماز سیل سرشکت خانهای نیستکش زیر و زبر نکرده باشمخاکی نه که در غمش فروغیزآب مژه تر نکرده باشم
غزل شمارهٔ ۳۵۱ تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشموه که تو در کنار گل، من به میان آتشمتا نمکم لب تو را، می به دهان نمیبرمتا نچشم از این نمک، چیز دگر نمیچشمچرخ شود غلام من، دور زند به کام منگر تو به گردش آوری جام شراب بیغشمکاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکردهامبس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشمگر چه به هیچ حالتی یاد نکردهای مرایاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشمتا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تورشک نگارخانه شد، روی به خون منقشمدوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفتهامگفت که شرمسار شو از حرکات دلکشمبس که شب وصال تو ناطقه لال میشودبا همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشمبلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقییار ندیده والهام، می نچشیده بیهشمنی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمنچارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشمتا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خوندست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشمناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ اوترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم
غزل شمارهٔ ۳۵۲ دوش از در میخانه کشیدند به دوشمتا روز جزا مست ز کیفیت دوشمچشمم به چه کار آید اگر ساده نبینمکامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشمهم خاک در پیر مغان سرمهٔ چشممهم زلف کج مغبچگان حلقهٔ گوشمهم چشم سیه مست تو کردهست خرابمهم لعل قدح نوش تو بردهست ز هوشمتو مهر درخشنده و من ذرهٔ محتاجتو خانه فروزنده و من خانه به دوشمخون دلم از حسرت یک جام به جوش استآبی به سر آتش من زن که نجوشمتا شانه صفت چنگ زدم بر سر زلفتگه عقده گشاینده گهی نافه فروشمتا مهر تو زد بر لب من مهر خموشیآتش ز سرم شعله کشیدهست و خموشمدر دایرهٔ عشق تو تا پای نهادمگاهی به خراش دل و گاهی به خروشمگویند که در سینه غم عشق نهان کندر پنبه چسان آتش سوزنده بپوشمفارغ نشوم زین شب تاریک فروغیتا در پی آن ماه فروزنده نکوشم
غزل شمارهٔ ۳۵۳ سروش عشق تو یک نکته گفت در گوشمکه بار هر دو جهان را فکند از دوشماگر چه وصل تو ممکن نمیشود، لیکندرین معامله تا ممکن است میکوشمغم تو را به نشاط جهان نشاید دادمن این خریدهٔ خود را به هیچ نفروشمبه خواب خوش نرود چشم من از خوشحالیاگر تو مست بیفتی شبی در آغوشمبه هیچ حال ز خاطر فرامشم نشویولی دریغ که از خاطرت فراموشمز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنماگر هزار زره بر سر زره پوشمدو گوشت ار ز خروشیدنم به تنگ آمدچنین مزن که ز دستت چو چنگ نخروشمبیار ساغر می را به گردش ای ساقیکه من ز چشم حریف افکن تو مدهوشممگر به دامن محشر مرا به دوش آرندچنین که مست و خراب از پیالهٔ دوشمچنان زبانه کشید آتش تظلم منکه آب چشمهٔ رحمت نکرد خاموشمز هر طرف به کمینم نشسته شیرانندمن از نهایت غفلت به خواب خرگوشمفروغی از می گلگون سخن بگو ور نهمن آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم
غزل شمارهٔ ۳۵۴ من ساده پرست و باده نوشمفرمان بر پیر می فروشممستغرق لجهٔ شرابممستوجب مژدهٔ سروشمبر گردش ساقی است چشممبر پردهٔ مطرب است گوشمآن جا که پیالهای، خرابمو آن جا که ترانهای، خموشممن گوش ز بانگ نی شنیدممن چشم ز جام می نپوشمهم آتش می بسوخت مغزمهم ناله نی ببرد هوشمدر کردن توبه سست کیشمدر خوردن باده سخت کوشمعشرت طلب و نشاط جویمساغر به کف و سبو به دوشمجز پیر مغان نمیشناسمجز قول بتان نمینیوشماز طعن کسی نمیخراشموز کردهٔ خود نمیخروشمتا روز جزا کشد فروغیکیفیت بادههای دوشم
غزل شمارهٔ ۳۵۵ من مست میپرستم، من رند باده نوشمایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشممن با حضور ساقی کی توبه مینمایممن با وجود مطرب کی پند مینیوشماز می طرب نزاید روزی که من ملولموز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشمبا چین طرهٔ او مشک ختن بپاشمبا نقش چهرهٔ او روی چمن بپوشمگفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشنگفتا که شرم بادت از روی گل فروشمتا ز اقتضای مستی دامان او بگیرمگاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشمدانی چرا سر و جان از من نمیستاندتا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشمبخت بلندم آخر سر حلقهٔ جنون ساختکان حلقههای گیسو، شد حلقههای گوشمدر پردهٔ محبت جبریل ره نداردپیغام او رسیدهست بی منت سروشمای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمتبر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشمای گل که میخراشد خار غمت دلم راگر بشنوی خروشم یک عمر میخروشمآن مهوشم فروغی از بس که دوش میدادتا بامداد محشر مست شراب دوشم
غزل شمارهٔ ۳۵۶ ای خط تو را دایرهٔ حسن مسلموی نور رخت برده دل از نیر اعظمهم خیره ز انوار رخت موسی عمرانهم زنده به انفاس خوشت عیسی مریمهم منظر زیبای تو مهری است منورهم پیکر مطبوع تو روحی است مجسمهم فتنهٔ مردم شدی از نرگس پر فنهم عقده به دلها زدی از سنبل پر خمهم کاستهٔ درد تو فارغ نه مداواهم سوختهٔ داغ تو آسوده ز مرهمافراختی از قامت خود رایت خوبیآویختی از طرهٔ خود ... پرچمبی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگزخوش بو نشود مجمع ارواح مکرمهر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شداز خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کمتو قبلهٔ عشاق رخت کعبهٔ مقصودوان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزمگر طاق دو ابروی تو منظور نبودیمسجود ملایک نشدی قالب آدمزان کرده دلش را به تو تسلیم فروغیزیرا که به خوبی تویی امروز مسلم
غزل شمارهٔ ۳۵۷ تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگماز تنگ دلی با در و دیوار به جنگمگر کشته ز عشق تو شوم صاحب ناممور زنده کوی تو روم مایهٔ ننگمدر ورطهٔ شوق تو چه اندیشه ز بحرمدر لجه عشق تو چه پرواز نهنگمتا پاره نگردید ز هم رشتهٔ عمرمتار سر زلف تو نیفتاد به چنگمروی تو در آیینهٔ جان عکس بینداختتا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگمزان رو به خدنگ مژهات دوختهام چشمکابروی کمان دار تو دوزد به خدنگمدستی که طمع دارم از آن ساغر صهباترسم شکند شیشهٔ امید به سنگمفریاد که آن عمر شتابنده فروغیگشت از ره بیداد ولیکن به درنگم
غزل شمارهٔ ۳۵۸ ای کعبهٔ مقصودم، وی قبلهٔ آمالممپسند بدین روزم، مگذار بدین حالمهم سینه به تنگ آمد از نالهٔ شب گیرمهم دیده به جان آمد از گریهٔ سیالمدر شامگه هجرش بگداخت تن و جانمدر دامگه عشقش بشکست پر و بالمدر حسرت دیدارش طی گشت شب و روزمدر محنت بسیارش بگذشت مه و سالماز زلف پریشانش در هم شده ایاممکز صف زده مژگانش وارون شده اقبالماز شعلهٔ رخسارش میسوزم و میسازموز جلوهٔ رفتارش میگریم و مینالمشب نیست که در پایش تا روز به صد زارییا جبهه نمیسایم یا چهره نمیمالمگر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرمفیروز شود روزم، فرخنده شود فالمگر زلف و خطش بینی معلوم شود بر توهم معنی اوضاعم، هم صورت احوالمفردا که گنهکاران در پای حساب آیندجز عشق گناهی نیست در نامهٔ اعمالمآن روز فروغی من از قتل شوم ایمنکاو خط امان بخشد زان غمزهٔ قتالم