انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 36 از 54:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۹

هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم
خون مردم همه گردید گریبان گیرم

گنج ها جسته‌ام از فیض خرابی ای کاش
آن که کرده‌ست خرابم، بکند تعمیرم

اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکنی شعلهٔ عالم‌گیرم

از سر کوی جنون نعره‌زنان می‌آیم
کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم

بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید
خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم

نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند
گریهٔ با اثر و نالهٔ بی‌تاثیرم

گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی
می‌توان سوز مرا یافتن از تقریرم

چون مرا می‌کشی از چره برانداز نقاب
تا خلایق همه دانند که بی‌تقصیرم

دوش با زلف بلند تو فروغی می‌گفت
دگری را به کمند آر که من نخجیرم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۰

من بر سر کوی تو ندیدم
خاکی که به سر نکرده باشم

از دست جفای تو نمانده‌ست
شهری که خبر نکرده باشم

جز مهر تو در دلم نرفته‌ست
مهری که به در نکرده باشم

شب نیست که با خیال قدت
دستی به کمر نکرده باشم

در حسرت زلف تو شبی نیست
کز گریه سحر نکرده باشم

یک باره مرا مکن فراموش
تا فکر دگر نکرده باشم

کردی نظری به من که دیگر
از فتنه حذر نکرده باشم

تیری ز کمان رها نکردی
کش سینه سپر نکرده باشم

از سیل سرشکت خانه‌ای نیست
کش زیر و زبر نکرده باشم

خاکی نه که در غمش فروغی
زآب مژه تر نکرده باشم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۱

تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم
وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم

تا نمکم لب تو را، می به دهان نمی‌برم
تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمی‌چشم

چرخ شود غلام من، دور زند به کام من
گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم

کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکرده‌ام
بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم

گر چه به هیچ حالتی یاد نکرده‌ای مرا
یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم

تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو
رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم

دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفته‌ام
گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم

بس که شب وصال تو ناطقه لال می‌شود
با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم

بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی
یار ندیده واله‌ام، می نچشیده بیهشم

نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن
چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم

تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون
دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم

ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او
ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۲

دوش از در می‌خانه کشیدند به دوشم
تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم

چشمم به چه کار آید اگر ساده نبینم
کامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشم

هم خاک در پیر مغان سرمهٔ چشمم
هم زلف کج مغبچگان حلقهٔ گوشم

هم چشم سیه مست تو کرده‌ست خرابم
هم لعل قدح نوش تو برده‌ست ز هوشم

تو مهر درخشنده و من ذرهٔ محتاج
تو خانه فروزنده و من خانه به دوشم

خون دلم از حسرت یک جام به جوش است
آبی به سر آتش من زن که نجوشم

تا شانه صفت چنگ زدم بر سر زلفت
گه عقده گشاینده گهی نافه فروشم

تا مهر تو زد بر لب من مهر خموشی
آتش ز سرم شعله کشیده‌ست و خموشم

در دایرهٔ عشق تو تا پای نهادم
گاهی به خراش دل و گاهی به خروشم

گویند که در سینه غم عشق نهان کن
در پنبه چسان آتش سوزنده بپوشم

فارغ نشوم زین شب تاریک فروغی
تا در پی آن ماه فروزنده نکوشم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۳

سروش عشق تو یک نکته گفت در گوشم
که بار هر دو جهان را فکند از دوشم

اگر چه وصل تو ممکن نمی‌شود، لیکن
درین معامله تا ممکن است می‌کوشم

غم تو را به نشاط جهان نشاید داد
من این خریدهٔ خود را به هیچ نفروشم

به خواب خوش نرود چشم من از خوشحالی
اگر تو مست بیفتی شبی در آغوشم

به هیچ حال ز خاطر فرامشم نشوی
ولی دریغ که از خاطرت فراموشم

ز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنم
اگر هزار زره بر سر زره پوشم

دو گوشت ار ز خروشیدنم به تنگ آمد
چنین مزن که ز دستت چو چنگ نخروشم

بیار ساغر می را به گردش ای ساقی
که من ز چشم حریف افکن تو مدهوشم

مگر به دامن محشر مرا به دوش آرند
چنین که مست و خراب از پیالهٔ دوشم

چنان زبانه کشید آتش تظلم من
که آب چشمهٔ رحمت نکرد خاموشم

ز هر طرف به کمینم نشسته شیرانند
من از نهایت غفلت به خواب خرگوشم

فروغی از می گلگون سخن بگو ور نه
من آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۴

من ساده پرست و باده نوشم
فرمان بر پیر می فروشم

مستغرق لجهٔ شرابم
مستوجب مژدهٔ سروشم

بر گردش ساقی است چشمم
بر پردهٔ مطرب است گوشم

آن جا که پیاله‌ای، خرابم
و آن جا که ترانه‌ای، خموشم

من گوش ز بانگ نی شنیدم
من چشم ز جام می نپوشم

هم آتش می بسوخت مغزم
هم ناله نی ببرد هوشم

در کردن توبه سست کیشم
در خوردن باده سخت کوشم

عشرت طلب و نشاط جویم
ساغر به کف و سبو به دوشم

جز پیر مغان نمی‌شناسم
جز قول بتان نمی‌نیوشم

از طعن کسی نمی‌خراشم
وز کردهٔ خود نمی‌خروشم

تا روز جزا کشد فروغی
کیفیت باده‌های دوشم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۵

من مست می‌پرستم، من رند باده نوشم
ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم

من با حضور ساقی کی توبه می‌نمایم
من با وجود مطرب کی پند می‌نیوشم

از می طرب نزاید روزی که من ملولم
وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم

با چین طرهٔ او مشک ختن بپاشم
با نقش چهرهٔ او روی چمن بپوشم

گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن
گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم

تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم
گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم

دانی چرا سر و جان از من نمی‌ستاند
تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم

بخت بلندم آخر سر حلقهٔ جنون ساخت
کان حلقه‌های گیسو، شد حلقه‌های گوشم

در پردهٔ محبت جبریل ره ندارد
پیغام او رسیده‌ست بی منت سروشم

ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت
بر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشم

ای گل که می‌خراشد خار غمت دلم را
گر بشنوی خروشم یک عمر می‌خروشم

آن مهوشم فروغی از بس که دوش می‌داد
تا بامداد محشر مست شراب دوشم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۶

ای خط تو را دایرهٔ حسن مسلم
وی نور رخت برده دل از نیر اعظم

هم خیره ز انوار رخت موسی عمران
هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم

هم منظر زیبای تو مهری است منور
هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم

هم فتنهٔ مردم شدی از نرگس پر فن
هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم

هم کاستهٔ درد تو فارغ نه مداوا
هم سوختهٔ داغ تو آسوده ز مرهم

افراختی از قامت خود رایت خوبی
آویختی از طرهٔ خود ... پرچم

بی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگز
خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم

هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد
از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم

تو قبلهٔ عشاق رخت کعبهٔ مقصود
وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم

گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی
مسجود ملایک نشدی قالب آدم

زان کرده دلش را به تو تسلیم فروغی
زیرا که به خوبی تویی امروز مسلم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۷

تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم
از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم

گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم
ور زنده کوی تو روم مایهٔ ننگم

در ورطهٔ شوق تو چه اندیشه ز بحرم
در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم

تا پاره نگردید ز هم رشتهٔ عمرم
تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم

روی تو در آیینهٔ جان عکس بینداخت
تا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگم

زان رو به خدنگ مژه‌ات دوخته‌ام چشم
کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم

دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا
ترسم شکند شیشهٔ امید به سنگم

فریاد که آن عمر شتابنده فروغی
گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۸

ای کعبهٔ مقصودم، وی قبلهٔ آمالم
مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم

هم سینه به تنگ آمد از نالهٔ شب گیرم
هم دیده به جان آمد از گریهٔ سیالم

در شامگه هجرش بگداخت تن و جانم
در دامگه عشقش بشکست پر و بالم

در حسرت دیدارش طی گشت شب و روزم
در محنت بسیارش بگذشت مه و سالم

از زلف پریشانش در هم شده ایامم
کز صف زده مژگانش وارون شده اقبالم

از شعلهٔ رخسارش می‌سوزم و می‌سازم
وز جلوهٔ رفتارش می‌گریم و می‌نالم

شب نیست که در پایش تا روز به صد زاری
یا جبهه نمی‌سایم یا چهره نمی‌مالم

گر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرم
فیروز شود روزم، فرخنده شود فالم

گر زلف و خطش بینی معلوم شود بر تو
هم معنی اوضاعم، هم صورت احوالم

فردا که گنهکاران در پای حساب آیند
جز عشق گناهی نیست در نامهٔ اعمالم

آن روز فروغی من از قتل شوم ایمن
کاو خط امان بخشد زان غمزهٔ قتالم
     
  
صفحه  صفحه 36 از 54:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA