غزل شمارهٔ ۳۵۹ ای که میپرسی ز من کیفیت چشم غزالممن از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالمگر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختمور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالمساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پاآن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالممردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرتتیرهبختی بین که هجران کشت در عین وصالمشیوهٔ گل دلستانی، رسم بلبل نغمهخوانیچون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالمبا وجود لعل ساقی جرعهٔ کوثر ننوشمتا نپنداری که من لب تشنهٔ آب زلالمتا سر سوداییم از تیغ او در پا نیفتدغالبا صورت نبندد هیچ سودای محالممزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانمشد کمال بندگی سرمایهٔ چندین ملالمکی توان منع جوانان کردن از قید محبتمن که پیر سالخوردم صید طفل خردسالمحالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازومرهمی باید به زخم رحمتی باید به حالماز جنون روزی دریدم جامهٔ جان را فروغیکاین پری رو جلوهگر گردید در چشم خیالم
غزل شمارهٔ ۳۶۰ مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جاممدر حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامماول نگهش کردم آخر به رهش مردموه وه که چه نیکو شد آغازم و انجاممشب های فراق آخر بر آتش دل پختمداد از مه بی مهرم، آه از طمع خاممخیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکشبگسل همه زنارم، بشکن همه اصناممگر طره نیفشانی، کی شام شود صبحمور چهره نیفروزی کی صبح شود شاممهم حلقهٔ گیسویت سر رشتهٔ امیدمهم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آراممآسوده کجا گردم تا با تو نیاسایمآرام کجا گیرم تا با تو نیاراممتا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخمتا با تو نیامیزم کی شاد شود کاممدر عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفیدر گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمناممگر آهوی چشم تو سویم نظر اندازدهم شیر شود صیدم، هم چرخ شود راهمدی باز فروغی من دلکش غزلی گفتمکز چشم غزال او شایستهٔ انعامم
غزل شمارهٔ ۳۶۱ از دشمنم چه بیم که با دوست هم دمموز اهرمن چه باک که با اسم اعظممدریا ترشحی بود از سیل گاه عشقتوفان نمونهای بود از چشم پر نممیک جا خراب بادهٔ آن چشم پر خماریک سو اسیر حلقهٔ آن زلف پر خممنومید من که در قدم یار، بینصیبمحروم من که در حرم دوست محرمماو گر به حسن در همه گیتی مسلم استمن هم به خیل سوختگان آتشین دممبا خاک مقدم تو چه منت ز افسرمبا لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمماز تیر غمزهٔ تو جگر خون و سینه چاکوز تار طرهٔ تو دگرگون و درهممتا لشکر خطت پی خونم کشید تیغسر کردهٔ مصیبت و سر خیل ماتممتا دست من به خاتم لعلت رسیدهاستمنت خدای را که سلیمان عالممدر من ببین جمال خود ای آفتاب چهرکز صیقل خیال تو آیینهٔ جممپیوند دوستداری من سست کی شودسختم بکش که بر سر پیمان محکممتا جان پاک در قدمت کردهام نثاردر کوی عشق بر همه پاکان مقدممتا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاهایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غممتاج سر ملوک محمد شه دلیرکز روزگار دولت او شاد و خرمم
غزل شمارهٔ ۳۶۲ نرگسش گفت که من ساقی میخوارانمگر چه خود مست ولی آفت هشیارانممژه آراست که غوغای صف عشاقمطره افشاند که سر حلقهٔ طرارانمرخ برافروخت که من شمع شب تاریکمقد برافراخت که من دولت بیدارانمنکته خال و خطش از من سودازده پرسکه نویسندهٔ طومار سیه کارانمنقد جان بر سر بازار محبت دادمتا بدانند که من هم ز خریدارانمسر بسی بار گران بود ز دوش افکندمحالیا قافلهسالار سبک بارانمتا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیزروزگاری است که خاک قدم یارانمگر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقیزان که دیری است که هم صحبت هشیارانمگفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارمگفت خاموش که من خود سر مکارانمتا فروغی خم آن زلف گرفتارم کردمو به مو با خبر از حال گرفتارانم
غزل شمارهٔ ۳۶۳ تا هست نشانی از نشانمخاک قدم سبوکشانمتا ساغر من پر از شراب استاز شر زمانه در امانمتا در کفم آستین ساقیستفرش است فلک بر آستانمدر مرهم زخم خود چه کوشمکاین تیر گذشت از استخوانمدردا که به وادی محبتدنبالترین کاروانمگفتی منشین به راه تیرمتا تیر تو میزنی، نشانمپیوسته ببوسم ابروانتگر تیر زنی بدین کمانمبالای تو تا نصیب من شدایمن ز بلای ناگهانمگفتم که بنالم از جفایتزد مهر تو مهر بر دهانمبالم مشکن که شاه بازمخونم مفشان که نغمهخوانممرغ کهنم در این چمن لیکبر شاخ تو تازه آشیانمدیدم ز محبتش فروغیچیزی که نبود در گمانم
غزل شمارهٔ ۳۶۴ فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانمبشارت های خوش داد از اشارتهای جانانمبه عالم هیچ عیشی را از این خوشتر نمیدانمکه جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانمنمیدانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادمنمیدانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانمشنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شدندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانممیان جمع بنگر آن سر زلف پریشان رااگر خواهی بدانی صورت حال پریشانممگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکرکه یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانممن از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمینالماگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانممن از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کینمیپرسی ز احوالم نمیکوشی به درمانماگر چه قابل بزم حضورت نیستم اماشبی را میتوانی روز کردن در شبستانمشبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارمکه مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانمگریبان تو را از دست چون دادم ندانستمکه تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانمسلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانیمن از خاصیت لعل تو بیخاتم سلیمانمفروغی آن مه نامهربان را کاش میگفتیکه سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانمخدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادلکه دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم
غزل شمارهٔ ۳۶۵ گر دست دهد دامن آن سرو روانمآزاد شود دل ز غم هر دو جهانمآمد به لب بام که خورشید زمینمبگرفت به کف جام که جمشید زمانمافروخت رخ از باده که آتشزن شهرمافراخت قد از جلوه که غارت گر جانمگر از درم آن سرو خرامنده درآیدبرخیزم و بر چشم خود او را بنشانمدی صبح شنیدم ز لب غنچه که میگفتمن تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانمدر عالم پیری سر و کارم به جوانی استپیرانهسر آمد به سرم بخت جوانماکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگاندیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانمصبحم همه با یاد سر زلف تو شد شامیک روز نبودم که نبودی به گمانمهم قطره فروریختی از چشمهٔ چشممهم پرده برانداختی از راز نهانمگفتم که بجویم ز دهان تو نشانیگم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانمجز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغیفکری به ضمیر من و ذکری به زبانم
غزل شمارهٔ ۳۶۶ چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنمیارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنمگر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرمکی میتوان از دامنت دست طمع ببریدنمامروز دادم را بده، امشب به فریادم برسزیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنمدر آب و در آتش مرا تو میدهی جنبش مراور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنمتا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدماین گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنمتا پستهات را دیدهام حرف کسی نشنیدهامیعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنمتا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو مننه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنمبیدادگر صیاد من نشنید چندان داد منتا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنممن طایر آزادهام در دام خاک افتادهامباید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنمگفتم ز شوق بوسهات تا کی رسد جانم به لبگفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنمتا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمنشد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنمشه ناصرالدین کز کرم وقتی که میبخشد درمگوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
غزل شمارهٔ ۳۶۷ حق ز رخت کرده ظهور ای صنماین چه ظهور است و چه نور ای صنمقامت تو شور قیامت نموداین چه قیام است و چه شور ای صنمهیچ نمازی نپذیرد قبولتا تو نباشی به حضور ای صنمبا رخ تو خواهش حور و قصورمحض گناه است و قصور ای صنمبا غم تو خاطر عشاق راعین نشاط است و سرور ای صنمبا تو دلم را سر آمیزش استوز همه در غین نفور ای صنمپرده برانداز که اهل قصوردیده بپوشند ز حور ای صنممردم هشیار همه گرم عجزچشم و سرمست غرور ای صنمصبر محال است ز رویت که نیستخس به سر شعله صبور ای صنمتا شب هجران تو را دیدهامفارغم از روز نشور ای صنمزنده به بوی تو شوم روز حشرنی ز دم نغمهٔ صور ای صنمما همه موسی بیابان عشقنخل قدت نخلهٔ طور ای صنمماه فروغی نشدی تا نکردبندگی صدر صدور ای صنمحضرت نصرالله کز رای اوروی تو شد چشمهٔ نور ای صنم
غزل شمارهٔ ۳۶۸ شب فراق تو گر ناله را اشاره کنمچه رخنهها که در ارکان سنگ خاره کنمنه طاقتی که ز نظارهات بپوشم چشمنه قدرتی که به رخسارهات نظاره کنمنه پای آن که به سوی تو ره بپیمایمنه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنمبه کیش زمرهٔ عشاق دوزخی باشمبه بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنمشبی بر غم فلک روی خویشتن بنماکه زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنمچو بی تو آه شرر بار برکشم از دلعلاج خرمن گردون به یک شراره کنمخوشم به کشمکش خون خویش روز جزاکه سیر روی زین رهگذر دوباره کنمگره فتد به سر زلفت از پریشانیگر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنمبه غیر دادن جان چارهای نخواهم جستاگر به درد تو چندین هزار چاره کنمز سر گنبد مینا نمیشوم آگاهمگر که خدمت رند شراب خواره کنمفروغی از غم آن ماه خرگهی تا چندکنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم