انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 54:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۹

ای که می‌پرسی ز من کیفیت چشم غزالم
من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم

گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم
ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم

ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا
آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم

مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت
تیره‌بختی بین که هجران کشت در عین وصالم

شیوهٔ گل دلستانی، رسم بلبل نغمه‌خوانی
چون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالم

با وجود لعل ساقی جرعهٔ کوثر ننوشم
تا نپنداری که من لب تشنهٔ آب زلالم

تا سر سوداییم از تیغ او در پا نیفتد
غالبا صورت نبندد هیچ سودای محالم

مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم
شد کمال بندگی سرمایهٔ چندین ملالم

کی توان منع جوانان کردن از قید محبت
من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم

حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو
مرهمی باید به زخم رحمتی باید به حالم

از جنون روزی دریدم جامهٔ جان را فروغی
کاین پری رو جلوه‌گر گردید در چشم خیالم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۰

مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم
در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم

اول نگهش کردم آخر به رهش مردم
وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم

شب های فراق آخر بر آتش دل پختم
داد از مه بی مهرم، آه از طمع خامم

خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش
بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم

گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم
ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم

هم حلقهٔ گیسویت سر رشتهٔ امیدم
هم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آرامم

آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم
آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم

تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم
تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم

در عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفی
در گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمنامم

گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد
هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود راهم

دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم
کز چشم غزال او شایستهٔ انعامم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۱


از دشمنم چه بیم که با دوست هم دمم
وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم

دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق
توفان نمونه‌ای بود از چشم پر نمم

یک جا خراب بادهٔ آن چشم پر خمار
یک سو اسیر حلقهٔ آن زلف پر خمم

نومید من که در قدم یار، بی‌نصیب
محروم من که در حرم دوست محرمم

او گر به حسن در همه گیتی مسلم است
من هم به خیل سوختگان آتشین دمم

با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم
با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم

از تیر غمزهٔ تو جگر خون و سینه چاک
وز تار طرهٔ تو دگرگون و درهمم

تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ
سر کردهٔ مصیبت و سر خیل ماتمم

تا دست من به خاتم لعلت رسیده‌است
منت خدای را که سلیمان عالمم

در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر
کز صیقل خیال تو آیینهٔ جمم

پیوند دوستداری من سست کی شود
سختم بکش که بر سر پیمان محکمم

تا جان پاک در قدمت کرده‌ام نثار
در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم

تا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاه
ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم

تاج سر ملوک محمد شه دلیر
کز روزگار دولت او شاد و خرمم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۲

نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم

مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم

رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم

نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم

نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم

سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم

تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم

گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم

گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم

تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۳

تا هست نشانی از نشانم
خاک قدم سبوکشانم

تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم

تا در کفم آستین ساقیست
فرش است فلک بر آستانم

در مرهم زخم خود چه کوشم
کاین تیر گذشت از استخوانم

دردا که به وادی محبت
دنبال‌ترین کاروانم

گفتی منشین به راه تیرم
تا تیر تو می‌زنی، نشانم

پیوسته ببوسم ابروانت
گر تیر زنی بدین کمانم

بالای تو تا نصیب من شد
ایمن ز بلای ناگهانم

گفتم که بنالم از جفایت
زد مهر تو مهر بر دهانم

بالم مشکن که شاه بازم
خونم مفشان که نغمه‌خوانم

مرغ کهنم در این چمن لیک
بر شاخ تو تازه آشیانم

دیدم ز محبتش فروغی
چیزی که نبود در گمانم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۴

فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم
بشارت های خوش داد از اشارت‌های جانانم

به عالم هیچ عیشی را از این خوش‌تر نمی‌دانم
که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم

نمی‌دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم
نمی‌دانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم

شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد
ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم

میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را
اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم

مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر
که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم

من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمی‌نالم
اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم

من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی
نمی‌پرسی ز احوالم نمی‌کوشی به درمانم

اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما
شبی را می‌توانی روز کردن در شبستانم

شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم
که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم

گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم
که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم

سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی
من از خاصیت لعل تو بی‌خاتم سلیمانم

فروغی آن مه نامهربان را کاش می‌گفتی
که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل
که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۵

گر دست دهد دامن آن سرو روانم
آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم

آمد به لب بام که خورشید زمینم
بگرفت به کف جام که جمشید زمانم

افروخت رخ از باده که آتش‌زن شهرم
افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم

گر از درم آن سرو خرامنده درآید
برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم

دی صبح شنیدم ز لب غنچه که می‌گفت
من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم

در عالم پیری سر و کارم به جوانی است
پیرانه‌سر آمد به سرم بخت جوانم

اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان
دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم

صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام
یک روز نبودم که نبودی به گمانم

هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم
هم پرده برانداختی از راز نهانم

گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی
گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم

جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی
فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۶

چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم

گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی می‌توان از دامنت دست طمع ببریدنم

امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم

در آب و در آتش مرا تو می‌دهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم

تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم

تا پسته‌ات را دیده‌ام حرف کسی نشنیده‌ام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم

تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم

بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم

من طایر آزاده‌ام در دام خاک افتاده‌ام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم

گفتم ز شوق بوسه‌ات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم

تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم

شه ناصرالدین کز کرم وقتی که می‌بخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۷

حق ز رخت کرده ظهور ای صنم
این چه ظهور است و چه نور ای صنم

قامت تو شور قیامت نمود
این چه قیام است و چه شور ای صنم

هیچ نمازی نپذیرد قبول
تا تو نباشی به حضور ای صنم

با رخ تو خواهش حور و قصور
محض گناه است و قصور ای صنم

با غم تو خاطر عشاق را
عین نشاط است و سرور ای صنم

با تو دلم را سر آمیزش است
وز همه در غین نفور ای صنم

پرده برانداز که اهل قصور
دیده بپوشند ز حور ای صنم

مردم هشیار همه گرم عجز
چشم و سرمست غرور ای صنم

صبر محال است ز رویت که نیست
خس به سر شعله صبور ای صنم

تا شب هجران تو را دیده‌ام
فارغم از روز نشور ای صنم

زنده به بوی تو شوم روز حشر
نی ز دم نغمهٔ صور ای صنم

ما همه موسی بیابان عشق
نخل قدت نخلهٔ طور ای صنم

ماه فروغی نشدی تا نکرد
بندگی صدر صدور ای صنم

حضرت نصرالله کز رای او
روی تو شد چشمهٔ نور ای صنم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۸

شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم
چه رخنه‌ها که در ارکان سنگ خاره کنم

نه طاقتی که ز نظاره‌ات بپوشم چشم
نه قدرتی که به رخساره‌ات نظاره کنم

نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم
نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم

به کیش زمرهٔ عشاق دوزخی باشم
به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم

شبی بر غم فلک روی خویشتن بنما
که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم

چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل
علاج خرمن گردون به یک شراره کنم

خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا
که سیر روی زین رهگذر دوباره کنم

گره فتد به سر زلفت از پریشانی
گر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنم

به غیر دادن جان چاره‌ای نخواهم جست
اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم

ز سر گنبد مینا نمی‌شوم آگاه
مگر که خدمت رند شراب خواره کنم

فروغی از غم آن ماه خرگهی تا چند
کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم
     
  
صفحه  صفحه 37 از 54:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA