انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 39 از 54:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۷۹

گر به گل‌زار رخش افتد نگاه گاه گاهم
گل به دامن می‌توان برد از گلستان نگاهم

گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم
گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم

قصهٔ توفان نوح افسانه‌ای از موج اشکم
شعلهٔ نار خلیل انگاره‌ای از برق آهم

کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم
کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم

مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم
صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم

زیر شمشیر اجل بردم پناه از بی‌پناهی
آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم

گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد
ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم

حاجت از بی حاجتی در عشق می‌باید گرفتن
من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم

شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران
بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم

گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته
پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم

من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی
تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۰

غم روی تو به عالم ندهم
عین نستانم و این غم ندهم

گر به جان درد پیاپی دهی‌ام
به مداوای دمادم ندهم

گر مرا در حرمت راه دهند
ره به نامحرم و محرم ندهم

بخت آن کو که به صحرای طلب
آهوی چشم تو را رم ندهم

آبی از چشم تری ریخت به خاک
که به سر چشمهٔ زمزم ندهم

داغی از دوست رسیده‌ست به من
که به سرمایهٔ مرهم ندهم

غمی از عشق به خاطر دارم
که به صد خاطر خرم ندهم

بدنی دوش در آغوشم بود
که به صد روح مکرم ندهم

خاتمی داد به من لعل کسی
که به انگشتری جم ندهم

تا لبم بر لب آن نوش لب است
یک دمم را به دو عالم ندهم

من فروغی نفس پاکم را
به دم عیسی مریم ندهم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۱

بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم
حادثه در کمین من، فتنهٔ روزگار هم

از مژه ترک مست من صف زده بر شکست من
کار بشد ز دست من، چارهٔ نظم کار هم

ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد
خواب خوشم حرام شد، بادهٔ خوش‌گوار هم

تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد
راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم

طایر تیر خورده‌ام، ره به چمن نبرده‌ام
فصل خزان فسرده‌ام، موسم نوبهار هم

زهر ستم چشیده‌ام، بار الم کشیده‌ام
رنج فراق دیده‌ام، محنت انتظار هم

ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من
چشم تو در کمین من، غمزهٔ جان شکار هم

شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من
ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم

ای بت دل پسند من، هر سرت موت بند من
کاکل تو کمند من، طرهٔ تاب دار هم

لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم
وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم

دوش فروغی از مهی یافته جانم آگهی
کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۲

تا خبردار ز سر لب جانان شده‌ایم
خبر این است که تا به قدم جان شده‌ایم

تا به یاد لب او جام لبالب زده‌ایم
واقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شده‌ایم

جام‌جم گر طلبی مجلس ما را دریاب
کز گدایی در میکده سلطان شده‌ایم

همه اسباب پریشانی ما جمع آمد
تا ز مجموعه آن زلف پریشان شده‌ایم

زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را
از ره کفر به سر منزل ایمان شده‌ایم

با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
که بدین واسطه ما بی سر و سامان شده‌ایم

سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
پی تزویر و ریا تازه مسلمان شده‌ایم

نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت
عقل پنداشت که از کرده پشیمان شده‌ایم

همه از حیرت ما واله و حیرت زده‌اند
بس که در صورت زیبای تو حیران شده‌ایم

تو همان چشمهٔ خورشیدی و ما خفاشیم
که ز پیدایی انوار تو پنهان شده‌ایم

داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند
فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شده‌ایم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۳

ما دل خود را به دست شوق شکستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم

تا ننشیند به خاطر تو غباری
از سر جان خاستیم و با تو نشستیم

از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت
رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم

از سر ما پا مکش که با تو به یاری
بر سر مهر نخست و عهد الستیم

پیک صباگر پیامی از تو بیارد
ما همه سرگشتگان باد به دستیم

بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر
دست نجستیم و از کمند نجستیم

گر بکشند از گناه عشق تو ما را
باز نگردیم از این طریق که هستیم

گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد
هوش نیاییم از این شراب که مستیم

بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی
ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۴

تا لب می‌پرست او داد شراب مستیم
مفتی شهر می‌خورد حسرت می پرستیم

کاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پری
چهره نشان نمی‌دهد تا به حجاب هستیم

دست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسد
طعنه بر آسمان زند فر دراز دستیم

زندهٔ جاودانیم تا حرکات عشق شد
آلت زندگانیم، علت تندرستیم

بر سر هر گذار او خاک شدم فروغیا
تا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۵

آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم
به یکی رطل‌گران سخت سبک سار شدیم

عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده‌ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم

دست غیبت ار بدرد پردهٔ ما را نه عجب
که چرا باخبر از پردهٔ اسرار شدیم

بلعجب نیست اگر شعبده‌بازیم همه
که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم

مستی من به نظر هیچ نیامد ما را
تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم

جذبهٔ عشق کشانید به کیشی ما را
که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم

بندهٔ واهمه بودیم پس از مردن هم
خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم

کار شد تنگ چنان بر دل بیچارهٔ ما
کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم

تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم
چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم

لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت
وه که بی‌بهره هم از مهره هم از مار شدیم

نقد جان بر سر سودای جنون باخته‌ایم
ایمن از وسوسهٔ عقل زیان کار شدیم

پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر
فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۶

تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم

تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم
هم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیم

تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد
مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم

سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیم

آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم
که خجالت زده دیده خون بار شدیم

هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان
هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم

غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت
تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم

دو جهان سود ز بازار محبت بردیم
به همین مایه که نادیده خریدار شدیم

سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا
که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم

به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان
مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم

دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم
ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۷

تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم
هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم

گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست
زین جا کجا توان رفت زیرا که پای‌بندیم

از طاق ابروانت وز تار گیسوانت
هم خسته کمانیم، هم بسته کمندیم

در دعوی محبت هم خوار و هم عزیزم
در عالم مودت هم پست و هم بلندیم

او جز ملامت ما بر خود نمی‌پذیرد
ما جز سلامت او بر خود نمی‌پسندیم

در عین تیرباران چشم از تو برنسبتم
در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم

وقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگریم
روزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیم

گو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیم
گو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیم

با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی
هم چشمه‌سار زهریم، هم کاروان قندیم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۸

از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم

زان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم

هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم

هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم
هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم

از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم
در ساحت می‌خانه، سراسیمه دویدیم

یک دم بر آن شاهد می‌خواره نشستیم
یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم

در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم

زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم

هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم

صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
یک بار لبان نمکینش نمکیدیم

خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم

آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامهٔ او بس که سر خامه بریدیم

چندان که در آفاق دویدیم فروغی
الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
صفحه  صفحه 39 از 54:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA