غزل شمارهٔ ۳۷۹ گر به گلزار رخش افتد نگاه گاه گاهمگل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهمگفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیممگفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهمقصهٔ توفان نوح افسانهای از موج اشکمشعلهٔ نار خلیل انگارهای از برق آهمکو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودمکو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهممالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایمصاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهمزیر شمشیر اجل بردم پناه از بیپناهیآه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهمگر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتدماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهمحاجت از بی حاجتی در عشق میباید گرفتنمن خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهمشربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجرانبوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهمگه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشتهپرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهممن که از روز ازل دیدم جمالش را فروغیتا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم
غزل شمارهٔ ۳۸۰ غم روی تو به عالم ندهمعین نستانم و این غم ندهمگر به جان درد پیاپی دهیامبه مداوای دمادم ندهمگر مرا در حرمت راه دهندره به نامحرم و محرم ندهمبخت آن کو که به صحرای طلبآهوی چشم تو را رم ندهمآبی از چشم تری ریخت به خاککه به سر چشمهٔ زمزم ندهمداغی از دوست رسیدهست به منکه به سرمایهٔ مرهم ندهمغمی از عشق به خاطر دارمکه به صد خاطر خرم ندهمبدنی دوش در آغوشم بودکه به صد روح مکرم ندهمخاتمی داد به من لعل کسیکه به انگشتری جم ندهمتا لبم بر لب آن نوش لب استیک دمم را به دو عالم ندهممن فروغی نفس پاکم رابه دم عیسی مریم ندهم
غزل شمارهٔ ۳۸۱ بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار همحادثه در کمین من، فتنهٔ روزگار هماز مژه ترک مست من صف زده بر شکست منکار بشد ز دست من، چارهٔ نظم کار همساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شدخواب خوشم حرام شد، بادهٔ خوشگوار همتار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شدراه امید بسته شد، چشم امیدوار همطایر تیر خوردهام، ره به چمن نبردهامفصل خزان فسردهام، موسم نوبهار همزهر ستم چشیدهام، بار الم کشیدهامرنج فراق دیدهام، محنت انتظار همای زده راه دین من، شاهد دل نشین منچشم تو در کمین من، غمزهٔ جان شکار همشاد ز تو روان من، زنده به بوت جان منذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار همای بت دل پسند من، هر سرت موت بند منکاکل تو کمند من، طرهٔ تاب دار هملعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنموه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار همدوش فروغی از مهی یافته جانم آگهیکز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم
غزل شمارهٔ ۳۸۲ تا خبردار ز سر لب جانان شدهایمخبر این است که تا به قدم جان شدهایمتا به یاد لب او جام لبالب زدهایمواقف از خاصیت چشمهٔ حیوان شدهایمجامجم گر طلبی مجلس ما را دریابکز گدایی در میکده سلطان شدهایمهمه اسباب پریشانی ما جمع آمدتا ز مجموعه آن زلف پریشان شدهایمزلف کافر به رخش راهنمون شد ما رااز ره کفر به سر منزل ایمان شدهایمبا سر زلف شکن در شکنش عهد مبندکه بدین واسطه ما بی سر و سامان شدهایمسبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوشپی تزویر و ریا تازه مسلمان شدهایمنفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشتعقل پنداشت که از کرده پشیمان شدهایمهمه از حیرت ما واله و حیرت زدهاندبس که در صورت زیبای تو حیران شدهایمتو همان چشمهٔ خورشیدی و ما خفاشیمکه ز پیدایی انوار تو پنهان شدهایمداغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادندفارغ از مرهم و آسوده ز درمان شدهایم
غزل شمارهٔ ۳۸۳ ما دل خود را به دست شوق شکستیمهر شکنش را به تار زلف تو بستیمتا ننشیند به خاطر تو غباریاز سر جان خاستیم و با تو نشستیماز پی پیوند حلقهٔ سر زلفترشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیماز سر ما پا مکش که با تو به یاریبر سر مهر نخست و عهد الستیمپیک صباگر پیامی از تو بیاردما همه سرگشتگان باد به دستیمبر سر زلفت به هیچ حیلتی آخردست نجستیم و از کمند نجستیمگر بکشند از گناه عشق تو ما راباز نگردیم از این طریق که هستیمگر ز تو بویی نسیم صبح نیاردهوش نیاییم از این شراب که مستیمبندهٔ عشقیم و محو دوست فروغیذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم
غزل شمارهٔ ۳۸۴ تا لب میپرست او داد شراب مستیممفتی شهر میخورد حسرت می پرستیمکاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پریچهره نشان نمیدهد تا به حجاب هستیمدست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسدطعنه بر آسمان زند فر دراز دستیمزندهٔ جاودانیم تا حرکات عشق شدآلت زندگانیم، علت تندرستیمبر سر هر گذار او خاک شدم فروغیاتا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم
غزل شمارهٔ ۳۸۵ آخر از کعبه مقیم در خمار شدیمبه یکی رطلگران سخت سبک سار شدیمعالم بی خبری طرفه بهشتی بودهستحیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیمدست غیبت ار بدرد پردهٔ ما را نه عجبکه چرا باخبر از پردهٔ اسرار شدیمبلعجب نیست اگر شعبدهبازیم همهکه به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیممستی من به نظر هیچ نیامد ما راتا خراب از نظر مردم هشیار شدیمجذبهٔ عشق کشانید به کیشی ما راکه ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیمبندهٔ واهمه بودیم پس از مردن همخواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیمکار شد تنگ چنان بر دل بیچارهٔ ماکز پی چاره بر غیر به ناچار شدیمتا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیمچه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیملعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشتوه که بیبهره هم از مهره هم از مار شدیمنقد جان بر سر سودای جنون باختهایمایمن از وسوسهٔ عقل زیان کار شدیمپا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیرفارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم
غزل شمارهٔ ۳۸۶ تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیمداخل حلقه نشینان شب تار شدیمتا پراکنده آن زلف پریشان گشتیمهم دل آزردهٔ آن چشم دل آزار شدیمتا ره شانه بدان زلف دل آویز افتادمو به مو با خبر از حال دل زار شدیمسر به سر جمع شد اسباب پریشانی ماتا سراسیمهٔ آن طرهٔ طرار شدیمآن قدر خون دل از دیده به دامان کردیمکه خجالت زده دیده خون بار شدیمهیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشانهر چه در راه طلب قافله سالار شدیمغیر ما در حرم دوست کسی راه نداشتتا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیمدو جهان سود ز بازار محبت بردیمبه همین مایه که نادیده خریدار شدیمسر تسلیم نهادیم به زانوی رضاکه به تفسیر قضا فاعل مختار شدیمبه چه رو باده ننوشیم که با پیر مغانمه در روز ازل بر سر اقرار شدیمدل بدان مهر فروزنده فروغی دادیمما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم
غزل شمارهٔ ۳۸۷ تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیمهم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیمگفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هستزین جا کجا توان رفت زیرا که پایبندیماز طاق ابروانت وز تار گیسوانتهم خسته کمانیم، هم بسته کمندیمدر دعوی محبت هم خوار و هم عزیزمدر عالم مودت هم پست و هم بلندیماو جز ملامت ما بر خود نمیپذیردما جز سلامت او بر خود نمیپسندیمدر عین تیرباران چشم از تو برنسبتمدر وقت دادن جان دل از تو برنکندیموقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگریمروزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیمگو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیمگو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیمبا قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغیهم چشمهسار زهریم، هم کاروان قندیم
غزل شمارهٔ ۳۸۸ از دادن جان خدمت جانانه رسیدیمدر عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیمزان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیمزان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیمهر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیمهر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیمهر باده که سیمین کف او داد، گرفتیمهر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیماز خدمت جانانه، کمر بسته ستادیمدر ساحت میخانه، سراسیمه دویدیمیک دم بر آن شاهد میخواره نشستیمیک عمر به خون دل صد پاره تپیدیمدر عهد بتان آن چه وفا بود نمودیمدر عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیمزلف سیهش گفت که ما شام مرادیمروی چو مهش گفت که ما صبح امیدیمهر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانشزین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیمصدبار زخم دل ما زد نمک، امایک بار لبان نمکینش نمکیدیمخیاط وفا در ره آن سرو قباپوشهر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیمآخر سر ما را به مکافات بریدنددر نامهٔ او بس که سر خامه بریدیمچندان که در آفاق دویدیم فروغیالا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیمفخر همه شاهان عجم ناصردین شاهکز بار خدا شادی جانش طلبیدیم