انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 54:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  51  52  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۹

دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

من سر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان
می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را

بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق
وقتی که گشایی لب لعل نمکین را

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را

هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت
ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را

در دایرهٔ تاج‌وران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را

چون باز شود پنجهٔ شاهین محبت
درهم شکند شه پر جبریل امین را

روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را

گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خلد برین را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۰

در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را
وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را

فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی
از می کهن پرکن، کاسهٔ سفالین را

آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی
کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را

باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را

گر ز قد رخسارت، مژده‌ای به باغ آرند
باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را

چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را

در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را

گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را

دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۱

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را
لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم
مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را

سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینهٔ سیمین و دل سنگین را

ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم
تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را

گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی
بشکنی رونق بازار مه و پروین را

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشهٔ سرو و سمن و نسرین را

گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی
بت پرستان نپرستند بت سیمین را

کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت من بی دین را

ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر
گرد خورشید کشی دایرهٔ مشکین را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲

من گرفته‌ام بر کف نقد جان شیرین را
تو نهفته ای در لب خنده‌های شیرین را

من فکنده‌ام در دل عقده‌های بی‌حاصل
تو گشوده‌ای بر رخ طره‌های پرچین را

من ز دیده می‌ریزم قطره‌های گوناگون
تو زشیشه می نوشی باده‌های رنگین را

تا نشانده‌ام در دل ساق سرو و سیمینت
چیده‌ام به هر دستی میوه‌های سیمین را

چون به چهر فشانی چین زلف مشک افشان
کس به هیچ نستاند بار نافهٔ چین را

تا به گوشهٔ چشمت یک نظر کنم روزی
شب ز گریه تر کردم گوشه‌های بالین را

آتش هوای دل شعله زد ز هر مویم
تا بر آتش افکندی موی عنبر آگین را

از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن
تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را

کارخانهٔ مانی در زمانه گم گردد
گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را

با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی
کز همین سبب کشتی آشنای دیرین را

کشتهٔ تو در محشر خون‌بها نمی‌خواهد
گر به خونش آلایی ساعد بلورین را

ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری
التفات کن گاهی عاشقان مسکین را

گفتهٔ فروغی را مطرب از نکو خواند
بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را

آن شهی که بگشوده بر سخن‌وران یک سر
هم سرای احسان را هم لسان تحسین را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳

چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را
که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را

گهی زلفش پریشان می‌کند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش می‌زند یک باغ نسرین را

گر از رخ آن بت زیبا گشاید پردهٔ دیبا
فرو بندند نقاشان، در بت خانهٔ چین را

کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمی‌بیند
همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را

گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی
که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را

به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد
فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را

دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی
که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را

سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم
ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را

گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید
کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را

دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را

شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر
که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را

فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد
سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴

جستیم راه میکده و خانقاه را
لیکن به سوی دوست نجستیم راه را

تا کی کشیم خرقهٔ تزویر را به دوش
نتوان کشیدن این همه بار گناه را

کی بنده پا نهاد به سر منزل یقین
زنهار خواجه هر مکن این اشتباه را

بیچاره آن گروه که از اضطراب عشق
دیدند راه را و ندیدند چاه را

هر جا که آن سوار پری چهره بگذرد
نتوان نگاهداشت عنان نگاه را

دانی که عاشقان ز چه در خون طپیده‌اند
بینی گر آن کرشمه بیگاه وگاه را

زین آرزو که با تو صبوحی توان زدن
بر هم زدیم خواب خوش صبح‌گاه را

دور از رخ تو گریه مجالی نمی‌دهد
کز تنگنای سینه برآریم آه را

اول ز آستان توام راند پاسبان
آخر پناه داد من بی‌پناه را

اهل نظر ز عارض و زلف تو کرده‌اند
تفسیر صبح روشن و شام سیاه را

دیگر نظر نکرد فروغی به آفتاب
تادید فر طلعت ظل الله را

شمس الملوک ناصر الدین شه که تیغ او
از هم شکافت مغفر چندین سپاه را

آن آسمان همت و خورشید معدلت
کز دل شنید نالهٔ هر دادخواه را

یا رب به حق قائم آل محمدی
دائم بدار دولت این پادشاه را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵

غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را
دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را

آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین
تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را

گوهر درج سعادت اختر برج شرف
آن که اقبالش بلندی می‌دهد کوتاه را

ناگهان از خدمتش قومی به دولت می‌رسند
کی به هر کس می‌دهند این دولت ناگاه را

قصدش از شاهی به غیر ز نیک‌خواهی هیچ نیست
چون نخواهند اهل دل این شاه نیکو خواه را

دوستان شاه را در عین شادی دیده‌ام
چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را

تیغ کج بر دست او داده‌ست قهر ذوالجلال
تا به راه راست آرد مردم گمراه را

پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار
مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را

تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار
معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را

کی به ایوان رفیعش دست کیوان می‌رسد
تا نبوسد پای کمتر حاجب درگاه را

ظل یزدانش نمی‌خواندندی ابنای زمان
گر به او یزدان نمی‌دادی دل آگاه را

تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است
کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶

هر جا کشند صورت زیبای شاه را
خورشید سجده می‌کند آن جای‌گاه را

شمس الملوک ناصرالدین شه که صورتش
معنی نمود آیت خورشید و ماه را

شاهنشهی که حاجب دولت‌سرای او
بر خسروان گشوده در بارگاه را

فرماندهی که لشکر کشورگشای او
برداشتند از سر شاهان کلاه را

شاهی که از سعادت پای مبارکش
بر چشم خود فرشته کشد خاک راه را

سروی است قد شاه که در بوستان سحاب
شوید به آب چشمه مهرش گیاه را

بر مهر شاه باش وز کینش کناره گیر
گر خوانده‌ای کتاب ثواب و گناه را

جز شاه کیست سایهٔ پایندهٔ اله
زین سایه سر مپیچ و مرنجان اله را

در دور او نبرده فلک نام ظلم را
در عهد او ندیده جهان دود آه را

هم حضرتش مراد دهد نامراد را
هم درگهش پناه دهد بی‌پناه را

هم حلم او قوام زمین کرده کوه را
هم عزم او به کاه‌کشان برده کاه را

هم زرفشانده دامن هر تنگ‌دست را
هم گوش داده نامه هر دادخواه را

گر در شاه‌وار شود بس عجب مدار
بر سنگ اگر کند ز عنایت نگاه را

تا بست نقش صورت او صورت آفرین
در هم شکست دایرهٔ کارگاه را

تا در دعای شاه فروغی قدم زدیم
در یافتیم فیض دم صبح‌گاه را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۷

دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را
در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را

بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد
کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را

از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام
زان که حلاوتی بود جنس گران خریده را

گر به سر من آن پری از سر ناز بگذرد
بر سر راهش افکنم پیرهن دریده را

پرده ز رخ گشاده‌ای ، داد کرشمه داده‌ای
داغ دگر نهاده‌ای لالهٔ داغ دیده را

دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو
زخم دگر چه می‌زنی صید به خون تپیده را

چشم سیاه خود نگر هیچ ندیده‌ای اگر
مست کمین گشاده را، ترک کمان کشیده را

زهر اجل چشیده‌ام تلخی مرگ دیده‌ام
تا ز لبت شنیده‌ام قصهٔ ناشنیده را

هیچ نصیب من نشد از دهنش فروغیا
چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸

آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را

رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور او
دوخته‌ام به یکدگر سینهٔ پاره پاره را

کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازه‌ای
ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را

با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی
لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را

ز آه شررفشان من نرم نمی‌شود دلش
آتش من نمی‌کند چارهٔ سنگ خاره را

تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی
خواجه ما نمی‌خرد بندهٔ هیچ‌کاره را

خنجر خون‌فشان بکش، آنگه استخاره کن
از پی قتل من ببین خوبی استخاره را

چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا
تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 54:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  51  52  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA