انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 54:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۹

خواست تا زلف پریشان تو بی‌سامانیم
جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم

بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق
نامه می‌کردم گر از روی وفا می‌خوانیم

غیر غم حاصل ندیدم ز آشنایی‌های تو
وین غم دیگر که از بیگانگان می‌دانیم

من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود
سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم

حیرتم هر دم فزون تر می‌شود در عاشقی
تا رخ خوب تو شد سرمایهٔ حیرانیم

تا ز خنجر تنگنای سینه‌ام بشکافتی
صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم

تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد
مو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیم

ناله‌ام گر بشنود صیاد در کنج قفس
فرق نتواند نمود از طایر بستانیم

راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار
تا سرو کاری است با آن غمزهٔ پنهانیم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۰

توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم
که صید زخمی آن ترک سخت بازویم

امید طلعت او می‌برد به هر جایم
هوای طرهٔ او می‌کشد به هر سویم

به هر چه می‌نگرم جلوهٔ تو می‌بینم
به هر که میگذارم قصهٔ تو می‌گویم

مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر
به جز مراد تو هیچ از خدا نمی‌جویم

اگر چه نام برآورده‌ام به لاقیدی
ولی مقید آن حلقه‌های گیسویم

به حلقه‌ای که سر زلف او دست افتد
مسلم است که مشک ختا نمی‌بویم

اگر وصال میسر شود، مگر نشود
به جای پا ز پی او به فرق می‌پویم

ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن
اگر قبول کند خاک آن سر کویم

مرا که شیر نکردی شکار در میدان
کنون اسیر غزالان عنبرین مویم

ز مهر دوست فروغی چگونه شویم دست
مگر که دست به خون آب دیدگان شویم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۱

از بس عرق شمر نشسته‌ست به رویم
محروم ز نظارهٔ آن روی نکویم

چندی است که سودایی آن غالیه گیسو
عمری است که زنجیری آن سلسله مویم

دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است
ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم

آن ماه پری چهره گر از پرده درآید
مردم همه دانند که دیوانهٔ اویم

هر بزم که رندان خرابات نشینند
نه قابل جامم نه سزاوار سبویم

تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد
من بر سر آنم که به جز باد نبویم

دور از لب پر شکر او خون جگر باد
هر باده که ریزند حریفان به گلویم

گفتن نبود قاعده عشق وگرنه
هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم

این است اگر جلوه معشوق فروغی
در مرحله عشق نشاید که نپویم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۲

مهر از تو ندیدم و وفا هم
جور از تو کشیدم و جفا هم

چیزی به دلت اثر ندارد
آسوده ز وردم از دعا هم

یک دل ز تو شادمان ندیدم
غیر از تو ملول و آشنا هم

چشمت ز نگاه مردم‌افکن
قلاش فکند و پارسا هم

زلفت ز کمند پیچ در پیچ
درویش گرفت و پادشا هم

از دیر و حرم مسافران را
مقصود تویی و مدعا هم

من اول و آخری ندارم
مبدا تویی و منتها هم

هر منظرت از مه دو هفته
شهری متحیرند ما هم

بالای تو هر کجا نشیند
بس فتنه که خیزد و بلا هم

چندان نگه تو بی‌خودم کرد
کز خویش گذشتم از خدا هم

تا زان سر کوی پا کشیدم
دستم از کار رفت و پا هم

در دور دهان و چشم ساقی
از زهد برستم از ریا هم

بس خرقه به کوی می فروشان
رهن می ناب شد روا هم

از جلوهٔ مهوشی فروغی
مغلوب هوس شدی هوا هم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۳

ما ز چشم تو مست یک نگهیم
بی خبر از خمار صبح گهیم

گر به باد فنا دهی ما را
سر مویت به عالمی ندهیم

حلقه‌در گوش پیر میکده‌ایم
خانه بر دوش ملک پادشهیم

خاک می‌خانه آب حیوان است
همره ما بیا که خضر رهیم

خاک روب در سرای مغان
خاکسار بتان کج کلهیم

با وجود محیط رحمت دوست
کشتی جرم و لنگر گنهیم

دل به چشم سیاه او دادیم
تا نگوید کسی که دل سیهیم

پیش طفلی سپر بیفکندیم
با وجودی که مرد صد سیهیم

ریخت بر چهره جعد ریحان را
کز کمندش به هیچ رو نجهیم

دست ما را ببست نیروی عشق
که ز اندازه پا برون ننهیم

تا فروغی جمال او دیدیم
بی نیاز از فروغ مهر و مهیم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۴

محبان را نصیب است از حبیبان
من حسرت کش از حسرت نصیبان

فغان کان گلبن سرکش ندارد
سری با ناله‌های عندلیبان

مرا گویند از آن رو دیده بربند
که فارغ باشی از پند ادیبان

دلی می‌باید از آهن کسی را
که بر بندد نظر زین دل فریبان

به چشم خود اگر بینی اجل را
از آن خوش تر که دیدار رقیبان

نمی‌ماند شکیبم در محبت
چو می‌میرد یکی از ناشکیبان

کشد سر در گریبان ماه و خورشید
چو بگشایی ز هم چاک گریبان

فروزان طلعت صبح سعادت
معنبر طرات شام غریبان

فروغی را به درد عشق کشتی
خلاصش کردی از ناز طبیبان
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۵

ای که ز آب زندگی لعل تو می‌دهد نشان
خیز و به دیده‌ام نشین، آتش دل فرو نشان

با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر
با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان

سر خوش و مست و بیهشم،در همه نشه‌ای خوشم
بار فلک نمی‌کشم، از کرم سبوکشان

نزد حبیب کرده‌ام قصهٔ درد اهل دل
پیش طبیب گفته‌ام صورت حال ناخوشان

من که به قوت جنون، سلسله‌ها گسسته‌ام
بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان

هر چه ز جور خوی تو، می‌گذرم ز روی تو
می‌کشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشان

باده اگر نمی‌دهی خون مرا به جام کن
مرهم اگر نمی‌نهی، زخم مرا نمک فشان

با تو می حرام را کرده حلال محتسب
چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشان

مرده اگر ندیده‌ای زنده جاودان شود
پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان

طرهٔ عنبرین تو غالیه سای انجمن
پسته نوشخند تو نشئه فزای بیهشان

در غم رویت ای پری سوخته شد دل ملک
بس که رسید بر فلک آه جگر بر آتشان

تا دم باد صبح دم زلف تو می‌زند به هم
جمع چگونه میشود حال دل مشوشان

تا شده سیلی غمت علت سرخ رویی‌ام
رشک برند از این عمل، چهره به خون منقشان

ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا
چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان

وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم
کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان

آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر
وان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شان

دادگرا دعای من کرده به دشمنان تو
آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان

آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا
آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۶

گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان
کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان

برده‌ای از تبسمی نقد بقای اهل دل
کرده‌ای از تغافلی قصد فنای عاشقان

تا لب خود گشوده‌ای مستی ما فزوده‌ای
ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان

با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن
تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان

کارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شد
زلف گره‌گشای تو کارگشای عاشقان

دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را
ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان

وقت نماز چون رود روی تو در حضور دل
کز خم ابروان شدی قبله‌نمای عاشقان

ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد
تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان

هر نفس از جدایی‌ات می‌رسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان

سینهٔ شرحه شرحه‌ام شرح دهد فروغیا
جور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۷

به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن
من که دادم بی قراری را قرار خویشتن

کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار
پرده را برداشتم از روی کار خویشتن

دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی
فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن

بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق
مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن

دلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکن
راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن

من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار
چون نمایم با دل بی‌اختیار خویشتن

گر امید از طرهٔ عنبرفشانت برکنم
چون کنم با خاطر امیدوار خویشتن

ار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاک
گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن

زان فکندستی به محشر وعدهٔ دیدار خویش
تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن

تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا
مشک می‌بارد ز کلک مشکبار خویشتن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۸

عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن
زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن

تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او
اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن

آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را
خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن

تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب
بین چه‌ها می‌بینم از دست دعای خویشتن

کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که ما
با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن

گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن

گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن

کاش می‌ماندی زمانی بر مراد اهل دل
تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن

رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد
تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن

عاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغ
رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن
     
  
صفحه  صفحه 40 از 54:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA