غزل شمارهٔ ۳۸۹ خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیمجمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیمبس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشقنامه میکردم گر از روی وفا میخوانیمغیر غم حاصل ندیدم ز آشناییهای تووین غم دیگر که از بیگانگان میدانیممن که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بودسخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیمحیرتم هر دم فزون تر میشود در عاشقیتا رخ خوب تو شد سرمایهٔ حیرانیمتا ز خنجر تنگنای سینهام بشکافتیصد در رحمت گشودی بر دل زندانیمتا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتادمو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیمنالهام گر بشنود صیاد در کنج قفسفرق نتواند نمود از طایر بستانیمراز من از پرده آخر شد فروغی آشکارتا سرو کاری است با آن غمزهٔ پنهانیم
غزل شمارهٔ ۳۹۰ توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویمکه صید زخمی آن ترک سخت بازویمامید طلعت او میبرد به هر جایمهوای طرهٔ او میکشد به هر سویمبه هر چه مینگرم جلوهٔ تو میبینمبه هر که میگذارم قصهٔ تو میگویممجو خلاف رضای مرا که در همه عمربه جز مراد تو هیچ از خدا نمیجویماگر چه نام برآوردهام به لاقیدیولی مقید آن حلقههای گیسویمبه حلقهای که سر زلف او دست افتدمسلم است که مشک ختا نمیبویماگر وصال میسر شود، مگر نشودبه جای پا ز پی او به فرق میپویمملک به دیده کشد خاک من پس از مردناگر قبول کند خاک آن سر کویممرا که شیر نکردی شکار در میدانکنون اسیر غزالان عنبرین مویمز مهر دوست فروغی چگونه شویم دستمگر که دست به خون آب دیدگان شویم
غزل شمارهٔ ۳۹۱ از بس عرق شمر نشستهست به رویممحروم ز نظارهٔ آن روی نکویمچندی است که سودایی آن غالیه گیسوعمری است که زنجیری آن سلسله مویمدل گمشده بر خاک درش بس که فزون استترسم که نشان از دل گم گشته نجویمآن ماه پری چهره گر از پرده درآیدمردم همه دانند که دیوانهٔ اویمهر بزم که رندان خرابات نشینندنه قابل جامم نه سزاوار سبویمتا باد بهار از همه سو بوی گل آردمن بر سر آنم که به جز باد نبویمدور از لب پر شکر او خون جگر بادهر باده که ریزند حریفان به گلویمگفتن نبود قاعده عشق وگرنههم نکته طرازم من و هم قافیه گویماین است اگر جلوه معشوق فروغیدر مرحله عشق نشاید که نپویم
غزل شمارهٔ ۳۹۲ مهر از تو ندیدم و وفا همجور از تو کشیدم و جفا همچیزی به دلت اثر نداردآسوده ز وردم از دعا همیک دل ز تو شادمان ندیدمغیر از تو ملول و آشنا همچشمت ز نگاه مردمافکنقلاش فکند و پارسا همزلفت ز کمند پیچ در پیچدرویش گرفت و پادشا هماز دیر و حرم مسافران رامقصود تویی و مدعا هممن اول و آخری ندارممبدا تویی و منتها همهر منظرت از مه دو هفتهشهری متحیرند ما همبالای تو هر کجا نشیندبس فتنه که خیزد و بلا همچندان نگه تو بیخودم کردکز خویش گذشتم از خدا همتا زان سر کوی پا کشیدمدستم از کار رفت و پا همدر دور دهان و چشم ساقیاز زهد برستم از ریا همبس خرقه به کوی می فروشانرهن می ناب شد روا هماز جلوهٔ مهوشی فروغیمغلوب هوس شدی هوا هم
غزل شمارهٔ ۳۹۳ ما ز چشم تو مست یک نگهیمبی خبر از خمار صبح گهیمگر به باد فنا دهی ما راسر مویت به عالمی ندهیمحلقهدر گوش پیر میکدهایمخانه بر دوش ملک پادشهیمخاک میخانه آب حیوان استهمره ما بیا که خضر رهیمخاک روب در سرای مغانخاکسار بتان کج کلهیمبا وجود محیط رحمت دوستکشتی جرم و لنگر گنهیمدل به چشم سیاه او دادیمتا نگوید کسی که دل سیهیمپیش طفلی سپر بیفکندیمبا وجودی که مرد صد سیهیمریخت بر چهره جعد ریحان راکز کمندش به هیچ رو نجهیمدست ما را ببست نیروی عشقکه ز اندازه پا برون ننهیمتا فروغی جمال او دیدیمبی نیاز از فروغ مهر و مهیم
غزل شمارهٔ ۳۹۴ محبان را نصیب است از حبیبانمن حسرت کش از حسرت نصیبانفغان کان گلبن سرکش نداردسری با نالههای عندلیبانمرا گویند از آن رو دیده بربندکه فارغ باشی از پند ادیباندلی میباید از آهن کسی راکه بر بندد نظر زین دل فریبانبه چشم خود اگر بینی اجل رااز آن خوش تر که دیدار رقیباننمیماند شکیبم در محبتچو میمیرد یکی از ناشکیبانکشد سر در گریبان ماه و خورشیدچو بگشایی ز هم چاک گریبانفروزان طلعت صبح سعادتمعنبر طرات شام غریبانفروغی را به درد عشق کشتیخلاصش کردی از ناز طبیبان
غزل شمارهٔ ۳۹۵ ای که ز آب زندگی لعل تو میدهد نشانخیز و به دیدهام نشین، آتش دل فرو نشانبا همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبربا همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشانسر خوش و مست و بیهشم،در همه نشهای خوشمبار فلک نمیکشم، از کرم سبوکشاننزد حبیب کردهام قصهٔ درد اهل دلپیش طبیب گفتهام صورت حال ناخوشانمن که به قوت جنون، سلسلهها گسستهامبسته مرا به راستی زلف کج پریوشانهر چه ز جور خوی تو، میگذرم ز روی تومیکشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشانباده اگر نمیدهی خون مرا به جام کنمرهم اگر نمینهی، زخم مرا نمک فشانبا تو می حرام را کرده حلال محتسبچنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشانمرده اگر ندیدهای زنده جاودان شودپای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشانطرهٔ عنبرین تو غالیه سای انجمنپسته نوشخند تو نشئه فزای بیهشاندر غم رویت ای پری سوخته شد دل ملکبس که رسید بر فلک آه جگر بر آتشانتا دم باد صبح دم زلف تو میزند به همجمع چگونه میشود حال دل مشوشانتا شده سیلی غمت علت سرخ روییامرشک برند از این عمل، چهره به خون منقشانای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مراچون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشانوارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجمکز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشانآن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فروان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شاندادگرا دعای من کرده به دشمنان توآن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشانآن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیاآه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان
غزل شمارهٔ ۳۹۶ گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقانکشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقانبردهای از تبسمی نقد بقای اهل دلکردهای از تغافلی قصد فنای عاشقانتا لب خود گشودهای مستی ما فزودهایای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقانبا همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتنتا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقانکارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شدزلف گرهگشای تو کارگشای عاشقاندل ز بلای عاشقی یافت ره نجات راای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقانوقت نماز چون رود روی تو در حضور دلکز خم ابروان شدی قبلهنمای عاشقانز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشدتا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقانهر نفس از جداییات میرسدم عقوبتیای شب انتظار تو روز جزای عاشقانسینهٔ شرحه شرحهام شرح دهد فروغیاجور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان
غزل شمارهٔ ۳۹۷ به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتنمن که دادم بی قراری را قرار خویشتنکردم اظهار محبت پیش از زیبانگارپرده را برداشتم از روی کار خویشتندل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقیفکر کار دل کنم یا روزگار خویشتنبس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشقمرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتندلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکنراز خود مخفی مدار از رازدار خویشتنمن گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیارچون نمایم با دل بیاختیار خویشتنگر امید از طرهٔ عنبرفشانت برکنمچون کنم با خاطر امیدوار خویشتنار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاکگر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتنزان فکندستی به محشر وعدهٔ دیدار خویشتا جهانی را کشی در انتظار خویشتنتا فروغی با خط مشکین او شد آشنامشک میبارد ز کلک مشکبار خویشتن
غزل شمارهٔ ۳۹۸ عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتنزیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتنتا نگردد خون من در حشر دامن گیر اواول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتنآخر از دست جفایش چاک کردم سینه راخود به دست خویشتن دام سزای خویشتنتیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شببین چهها میبینم از دست دعای خویشتنکام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که مابا رضای او گذشتیم از رضای خویشتنگر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشتحاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتنگر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشتحاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتنکاش میماندی زمانی بر مراد اهل دلتا نماند مدعی بر مدعای خویشتنرشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهادتا گسستی دستم از زلف رسای خویشتنعاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغرشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن