انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 54:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۹

شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن

کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن

به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن

حضورت گر نبوده‌است آن خم ابروی محرابی
نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن

قیامت قامتی با صدهزاران ناز می‌گوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن

دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن

مبارک طلعتی تا می‌رسد از دور می‌گویم
که صبح عید نوروز است می‌باید صفا کردن

ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن

وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن

محب صادق از جانان به جز جانان نمی‌خواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن

چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن

فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن

خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنی‌دان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن

بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۰

گدایی از در می‌خانه باید دم به دم کردن
سفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردن

دمادم کار ساقی چیست در می‌خانه می‌دانی
به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن

صبا ای کاش می‌گفتی بدان آهوی مشکین مو
که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن

زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر
که بی‌تقصیر یوسف را نباید متهم کردن

زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن

فلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشب
که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن

پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا
که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن

پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان
که داد کشتگان را می‌دهد بعد از ستم کردن

اگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور می‌گوید
که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن

نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی
که بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردن

من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم
که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن

نمی‌شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را
که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که می‌باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن

شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده
که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۱

نه از جمال تو قطع نظر توان کردن
نه جز خیال تو فکر دگر توان کردن

غمت هلاک مرا مصلحت نمی‌داند
و گر نه مساله را مختصر توان کردن

کنون که بر سر بالین نیامدی ما را
به خاک ما ز ترحم گذر توان کردن

ز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسن
کنار سبزه پر از مشک تر توان کردن

خوش است نالهٔ شب گیر خاصه در غم عشق
و گر نه در دل خارا اثر توان کردن

به فر طلعت ساقی و خط دل کش جام
علاج فتنهٔ دور قمر توان کردن

میان بحر به یاد گهر توان رفتن
هوای زهر به شوق شکر توان کردن

بهای بوسهٔ او نقد جان توان دادن
هزار نفع پی این ضرر توان کردن

کمان کشیده ز ابرو به روی من صنمی
که سینه را بر تیرش سپر توان کردن

نشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیست
که طی بادیه زین بیشتر توان کردن

هنوز در غم جانان نداده‌ام جان را
گمان نبود که صبر این قدر توان کردن

فروغی ار نشود شرم دوستی مانع
نظاره رخ فرخ سیر توان کردن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۲

با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن
چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن

روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش
سهل است در محبت پیراهنی دریدن

سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن
سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن

پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان
پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن

آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون
یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن

دانی که از تفسیر دوستی چیست
از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن

قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان
پیغام آشنا را از دیگری شنیدن

هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است
در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن

آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم
تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۳

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن

هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بی‌غش را با سادهٔ بی غم زن

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن

چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن

گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۴

بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن

تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن

افتادگان بند تو جایی نمی‌روند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن

زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن

رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن

گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن

در جلوه‌گاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن

بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن

گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۵

ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن
به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن

به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی
برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن

نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری
درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن

تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی
گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن

نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا
به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن

کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد
گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن

گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن
گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن

ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند
برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن

بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش
ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن

فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش
تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن

ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزم‌آرا
که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۶

یا که دندان طمع را از لب جانان بکن
یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن

یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق
یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن

یا سر هر کوچه‌ای دیوانگی را پیشه‌کن
یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن

یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده
یا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکن

یا به زخم سینهٔ فرسوده‌ات آسوده باش
یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن

یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان
یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن

یا بیایی بر در می‌خانه تا ممکن شود
یا لوای عیش را از عالم امکان بکن

یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز
یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن

یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن

یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن

یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن
یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۷

ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن
ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن

گفتی که بکش دامان از خاک در جانان
سر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کن

خواهی نخوری یک جو خون از فلک کج رو
هم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کن

ای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده
هم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کن

تو لعبت حوری وش، زان روی دلت دلکش
خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن

با غمزهٔ غارتگر ترکانه درآ از در
هم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کن

تیر ستمت خوردم، بار المت بردم
یعنی ز غمت مردم، اندیشه ز داور کن

بت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تن
یا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کن

ای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا
برخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۸

شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکن
آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن

از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه
دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن

در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا
ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن

هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو
خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن

درد فروغی را وا تا کی به فردا افکنی
اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن
     
  
صفحه  صفحه 41 از 54:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA