غزل شمارهٔ ۳۹۹ شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردنقفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردنکمال کامرانی در محبت چیست میدانیبتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردنبه چشم پاک بنگر مجمع پاکیزهرویان راکه در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردنحضورت گر نبودهاست آن خم ابروی محرابینماز کردهات را راستی باید قضا کردنقیامت قامتی با صدهزاران ناز میگویدکه می باید قیامت را از این قامت بنا کردندلا باید گرفتن دامن بالا بلندی راتن آسوده را چندی گرفتار بلا کردنمبارک طلعتی تا میرسد از دور میگویمکه صبح عید نوروز است میباید صفا کردنز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب منز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردنوجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شدکه باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردنمحب صادق از جانان به جز جانان نمیخواهدکه حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردنچنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت راکه نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردنفروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرینوگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردنخدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنیدانکه کام نکته سنجان را ازو باید روا کردنبلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش راگهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن
غزل شمارهٔ ۴۰۰ گدایی از در میخانه باید دم به دم کردنسفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردندمادم کار ساقی چیست در میخانه میدانیبه مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردنصبا ای کاش میگفتی بدان آهوی مشکین موکه بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردنزلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخرکه بیتقصیر یوسف را نباید متهم کردنزبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتنکه راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردنفلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشبکه نتوان قتل صید محترم را در حرم کردنپی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جاکه زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردنپس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبانکه داد کشتگان را میدهد بعد از ستم کردناگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور میگویدکه باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردننهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کوییکه بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردنمن آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتمکه تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردننمیشاید به جرم عاشقی کشتن گدایی راکه نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردنخدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرورکه میباید به هر حکمی وجودش را حکم کردنشهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کردهکه اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن
غزل شمارهٔ ۴۰۱ نه از جمال تو قطع نظر توان کردننه جز خیال تو فکر دگر توان کردنغمت هلاک مرا مصلحت نمیداندو گر نه مساله را مختصر توان کردنکنون که بر سر بالین نیامدی ما رابه خاک ما ز ترحم گذر توان کردنز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسنکنار سبزه پر از مشک تر توان کردنخوش است نالهٔ شب گیر خاصه در غم عشقو گر نه در دل خارا اثر توان کردنبه فر طلعت ساقی و خط دل کش جامعلاج فتنهٔ دور قمر توان کردنمیان بحر به یاد گهر توان رفتنهوای زهر به شوق شکر توان کردنبهای بوسهٔ او نقد جان توان دادنهزار نفع پی این ضرر توان کردنکمان کشیده ز ابرو به روی من صنمیکه سینه را بر تیرش سپر توان کردننشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیستکه طی بادیه زین بیشتر توان کردنهنوز در غم جانان ندادهام جان راگمان نبود که صبر این قدر توان کردنفروغی ار نشود شرم دوستی مانعنظاره رخ فرخ سیر توان کردن
غزل شمارهٔ ۴۰۲ با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدنچندین هزار احسنت میبایدت کشیدنروزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوشسهل است در محبت پیراهنی دریدنسر حلقهٔ سلامت در دام او فتادنسرمایهٔ ندامت از بام او پریدنپیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوانپیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدنآهوی چشمش آخر رامم نشد به افسونیارب به دو که آموخت این شیوه رمیدندانی که از تفسیر دوستی چیستاز جان خود گذشتن، در خون خود تپیدنقاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوانپیغام آشنا را از دیگری شنیدنهیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار استدر پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدنآسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیمتا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
غزل شمارهٔ ۴۰۳ گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زنچون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زنهم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگوهم بانگ اناالحق را بر دار معظم زنهم چشم تماشا را بر روی نکو بگشاهم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زنهم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بینهم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زنذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گوحرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زنحال دل خونین را با عاشق صادق گورطل می صافی را با صوفی محرم زنچون ساقی رندانی، می با لب خندان خورچون مطرب مستانی نی با دل خرم زنچون آب بقا داری بر خاک سکندر ریزچون جام به چنگ آری با یاد لب جم زنچون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشینچون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زندر پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزیناسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زنگر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان دهور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زنگر دردی از او بردی صد خنده به درمان کنور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زنیا پای شقاوت را بر تارک شیطان نهیا کوس سعادت را بر عرش مکرم زنیا کحل ثوابت را در چشم ملائک کشیا برق گناهت را بر خرمن آدم زنیا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چینیا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زنیا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شویا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زنزاهد سخن تقوی بسیار مگو با مادم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زنگر دامن پاکت را آلوده به خون خواهدانگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زنگر هم دمی او را پیوسته طمع داریهم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زنسلطانی اگر خواهی درویش مجرد شونه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زنچون خاتم کارت را بر دست اجل دادندنه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زنتا چند فروغی را مجروح توان دیدنیا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
غزل شمارهٔ ۴۰۴ بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزنبر نامهٔ حیات محبان قلم مزنتیغ عتاب بر سر اهل وفا مکشتیر هلاک بر دل صید حرم مزنافتادگان بند تو جایی نمیروندمرغان بال بسته به سنگ ستم مزنزلفی که جایگاه دخل خلق عالم استبر یکدگر میفکن و عالم به هم مزنرنگی نماند پیش رخت هیچ باغ رابرقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزنگفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهنپیراهن دریدهٔ من بین و دم مزندر جلوهگاه دوست نگاهی فزون مخواهدر کارگاه عشق دم از بیش و کم مزنبی ترک سر ز راه ارادت نشان مجوبی راهبر به کوی محبت قدم مزنگر آسمان به کام تو گردد فروغیابر آسمان میکده جز جام جم مزن
غزل شمارهٔ ۴۰۵ ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کنبه زیر سایهاش بنشین، قیامت را تماشا کنبه طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادیبرای دوستان اسباب عشرت را مهیا کننگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داریدرون خسته را دریاب و کار بسته را واکنتو مشکین مو نباید ساعتی بیکار بنشینیگهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کننشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرابه صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کنکسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شدگهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کنگهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردنگهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کنز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمیبیندبرو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کنبیا همراه من یک روز بر مصر سر کویشز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کنفروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانشتو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کنابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزمآراکه تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن
غزل شمارهٔ ۴۰۶ یا که دندان طمع را از لب جانان بکنیا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکنیا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشقیا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکنیا سر هر کوچهای دیوانگی را پیشهکنیا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکنیا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه دهیا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکنیا به زخم سینهٔ فرسودهات آسوده باشیا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکنیا سر خار ستم را بر دل خونین نشانیا سراسر خیمه را از دامن بستان بکنیا بیایی بر در میخانه تا ممکن شودیا لوای عیش را از عالم امکان بکنیا می گلفام را در ساغر از مینا بریزیا غم ایام را یک باره از بنیان بکنیا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذاریا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکنیا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شویا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکنیا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کنیا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن
غزل شمارهٔ ۴۰۷ ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکنور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کنگفتی که بکش دامان از خاک در جانانسر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کنخواهی نخوری یک جو خون از فلک کج روهم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کنای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان دههم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کنتو لعبت حوری وش، زان روی دلت دلکشخط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کنبا غمزهٔ غارتگر ترکانه درآ از درهم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کنتیر ستمت خوردم، بار المت بردمیعنی ز غمت مردم، اندیشه ز داور کنبت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تنیا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کنای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغابرخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن
غزل شمارهٔ ۴۰۸ شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکنآرام جان او مشو، آزار جان ما مکناز بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منهدست از پی آزردنم در گردن مینا مکندر بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پاما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکنهردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجوخاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکندرد فروغی را وا تا کی به فردا افکنیاندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن