غزل شمارهٔ ۴۰۹ گاهی به نوشخند لبت را اشاره کنما را به هیچ صاحب عمر دوباره کنبنمای روی خود ز پس پرده آشکاریک باره راز هر دو جهان آشکاره کنوقتی که چارهٔ دل عشاق میکنیدرد مرا به نیم شکرخنده چاره کنبا جام می شبی به شبستان من بیاآسودهام ز گردش ماه و ستاره کنخواهی که دامن تو نگیرم روز حشردر زیر تیغ جانب ما یک نظاره کنخیر است آن چه میرسد از دست چون توییکمتر به قتل خستهدلان استخاره کناکنون که از کنار منت میل رفتن استاول بریز خونم و آخر کناره کنبا مهربانی از دل سنگین او مخواهیا ناله را بگو گذر از سنگ خاره کنگفتم فروغی از پی مژگان او مرورفتی کنون علاج دل پاره پاره کن
غزل شمارهٔ ۴۱۰ غافل گذشتی از دل امیدوار منرسوای اگر چنین گذرد روزگار منامشب به بزم خندهٔ بی اختیار توافزون نمود گریه بی اختیار منمن نیستم حریف تو با صدهزار دلکز یک کرشمه میشکنی صدهزار منیک عمر را به روزه بسر بردهام مگرروزی لبت رسد به لب روزهدار مندر زلف بی قرار تو باشد قرار دلبر یک قرار نیست دل بی قرار منکشتی مرا و تا سر خاکم نیامدیآه از سیاهبختی خاک مزار منگویند از آن نگاه نهانی چه دیدهایپیداست آن چه دیدهام از خاک زار منبخت سیاه بین که دو چشمم سفید شددر کار گریهای که نیامد به کار منروز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت استروز قیامت است و شب انتظار منسر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبریشاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار منآن بختم از کجاست فروغی که روزگارروزی کند نشیمن او در کنار من
غزل شمارهٔ ۴۱۱ نرگس بیمار تو گشته پرستار منتا چه کند این طبیب با دل بیمار منخفتهٔ بیدار گیر گر چه ندیدی ببینچشم پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار منرسم تو عاشق کشی شیوهٔ من عاشقیتیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار منبا همه تیر بلا کامده بر دل مرااز مژهات بر نگشت بخت نگون سار منآب رخ گل به ریخت لالهٔ رخسار توخرمن بلبل بسوخت زمزمهٔ زار منناله برآمد ز کوه از اثر زاریمتا تو کمر بستهای از پی آزار منرفتم و از دل نرفت حسرت خاک درتمردم و آسان نساخت عشق تو دشوار منتا خم زلف تو را دام دلم کردهاندمیل خلاصی نکرد مرغ گرفتار منتا بت و زنار من چهره و گیسوی توستقبله حسد میبرد از بت و زنار منهر چه لبم بوسه زد گندم خال تو رایک جو کمتر نشد خواهش بسیار منگر دو جهان میشود از کرم میفروشمست نخواهد شدن خاطر هشیار منتا سخنی گفتهام زان لب شیرین سخنخسرو ایران نمود گوش به گفتار منناصردین شاه راد، بارگه عدل و دادکز گهرش برده اب نظم گهر بار منتا که فروغی شنید شعر مرا شهریارشهره هر شهر شد دفتر اشعار من
غزل شمارهٔ ۴۱۲ دانی که چیست رشتهٔ عمر دراز منمشکین کمند خسرو مسکین نواز منگفتم دلیل راه مجانین عشق چیستگفتا که تار طره زنجیر ساز منگفتم که نور چشمهٔ خورشید از کجاستگفت از طلوع طلعت عاشق گداز منتا جان میانه من و جانانه حایل استکی پی برد به سر حقیقت مجاز منتا از هوای نفس گذشتم به راه عشقبرخاست از میانه نشیب و فراز منتا در خیال حورم و اندیشهٔ قصورجز مایهٔ قصور نگردد نماز منکردم به راه عشق دمی ترک دین و دلکآمد به صد کرشمه پی ترک تاز منپیداست ناز و غمزهٔ پنهان آن پریاز پرده برگفتن عجز و نیاز منتا شد فروغی آن رخ رخشنده آشکارنتوان نهفت در پس صد پرده راز من
غزل شمارهٔ ۴۱۳ با رقیب آمدی به محفل منبرق غیرت زدی به حاصل منجان به آسانی از غمت دادموز تو آسان نگشت مشکل منجانم از تن سفر نمیکردیگر نمیرفتی از مقابل منکینم انداختند در دل تومهرت آمیخت در دل منتشنهٔ آب زندگی بودمخاک میخانه گشت منزل منشوق زخم دگر به جان دارددل مجروح نیم بسمل منخنجری زد به سینهام قاتلکه فزون ساخت حسرت دل منقابل تیغ او شدم آخرکار خود کرد بخت مقبل منمیدهد جان فروغی از سر شوقهر که بیند جمال قاتل من
غزل شمارهٔ ۴۱۴ به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن منکه منتی است ز شمشیر او به گردن منفرشته سینه سپر میکند چو از سر نازسوار میگذرد ترک ناوکافکن مناگر تجلی آن ماه سبز خط این استبهل که برق بسوزد تمام خرمن منسؤال کردم ازو فتنه در حقیقت چیستجواب داد که رمزی ز چشم پر فن منچگونه پای توانم کشید از آن سر کویکنون که دست محبت گرفته دامن منچنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنمهزار ناله برآید ز قلب دشمن مناثر در آن دل سنگین نمیکند چه کنموگرنه رخنه به فولاد کرده شیون منسواد زلف و بیاض رخ تو روشن کردحکایت شب تاریک و روز روشن مننصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز استفغان اگر نرسد روزی معین منبه شاخسار خود ای گل مرا نشیمن دهکه مرغ سدره خورد حسرت نشیمن منفروغی از رخ آن مه نظر نمیبندماگر سپهر ببندد کمر به کشتن من
غزل شمارهٔ ۴۱۵ گفتم که چیست راهزن عقل و دین منگفتا که چین زلف و خط عنبرین منگفتم که الامان ز دم آتشین منگفتا که الحذر ز دل آهنین منگفتم که طرف دامن دولت به دست کیستگفتا به دست آن که گرفت آستین منگفتم که امتحان سعادت به کام کیستگفتا که کام آن که ببوسد زمین منگفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیستگفتا قرین آن که شود هم نشین منگفتم که بهر چاک گریبان صبح چیستگفتا ز رشک تابش صبح جبین منگفتم که از چه خواجه انجم شد آفتابگفتا ز بندگی رخ نازنین منگفتم که ساحری ز که آموخت سامریگفتا ز چشم کافر سحر آفرین منگفتم کجاست مسکن دلهای بی قرارگفتا که جعد خم به خم چین به چین منگفتم هوای چشمهٔ کوثر به سر مراستگفتا که شرمی از لب پر انگبین منگفتم کدام دل به غمت خرمی نخواستگفتا دل فروغی اندوهگین من
غزل شمارهٔ ۴۱۶ وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین منتلخ شد کام حسود از مردن شیرین مناو پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفامن به فکر مهر او، او در خیال کین مندلبری رسم وی و عاشق کشی قانون ویعاشقی کیش من و حسرت کشی آیین منکاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرمتا مگر از دل برآید حسرت دیرین منتنگ شکر تلخ کام از خندهٔ شیرین اوگلبن تر سرخ روی از گریهٔ رنگین منچون ز صحن گلستان گلهای رنگین میدهدتازه میگردد جراحات دل خونین مندوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خوابخواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین منگفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسیدگفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین منگفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفتبایدش زنجیر کرد از طرهٔ مشکین منگر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظرهیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من
غزل شمارهٔ ۴۱۷ تنگ شد از غم دل جای به منیک دل و این همه غم وای به منقتلم امروز نشد تا چه کندحسرت وعده فردای به مننقد جان دادم و یک بوسه ندادآب لب لعل شکرخای به مندر محبت چه تطاول که نکردآن سر زلف چلیپای به مننیست روزی که بلایی نرسدزان قد و قامت و بالای به مننفسی نیست که آتش نزندشعلهٔ عشق سراپای به مندر گذرگاه وی از کثرت خلقبسته شد راه تماشای به مندر غم عشق فروغی نرسیدشادی از گلشن صحرای به من
غزل شمارهٔ ۴۱۸ لبش را هر چه بوسیدم، فزونتر شد هوای منندارد انتهایی خواهش بی منتهای منچرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثرکه در میخانه دایم صدر مجلس بود جای منخطای بنده باید تا عطای خواجه بنمایدنمایان شد عطای او ز طومار خطای منشبی کز شور مستی گریهٔ مستانه سر کردمسحر از در درآمد شاهد شیرین ادای منسکندروار در ظلمت بسی لب تشنه گردیدمکه جام باده شد سرچشمهٔ آب بقای منبه صد تعجیل بستان از کفش پیمانهٔ می راکه در پیمان خود سست است یار بیوفای منبه میدان محبت خون بهایش از که بستانمکه پامال سواران شد دل بیدست و پای مندوای عاشق دلخسته را معشوق میداندکسی تا درد نشناسد نمیداند دوای منخدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی راکه خود رایی ندارد ره به بازار خدای منز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گرددکه من از خود شدم بیگانه تا شد آشنای منرساند آخر به دست من سر زلف رسایش راچه منتها که دارد بر سرم بخت رسای منسزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلهاکه هم شکل است با تیغ شه کشورگشای منابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرورکه اعدایش به خون خفتند از تیر دعای منفروغی مستی من کم نشد از دولت ساقیکه بر عمرش بیفزاید خدای من برای من