غزل شمارهٔ ۴۱۹ ثواب من همه شد عین رو سیاهی منکه خواجه در غضب آمد ز بی گناهی منفغان که دور فتادم ز کوی ماهوشیکه در گدایی او بود پادشاهی منبه جرم بیگنهی کشتیام خوشا روزیکه غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی منتوان شناخت که من دردمند عشق توامنه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی منز کشتگان غمت چون گواه میطلبندگواه من نبود غیر بیگواهی منبه غیر تیغ پناهم نماند و میپرسمکه رحم در دلت آید ز بیپناهی منسحر به کشتنم از در درآمدی سرمستمگو نداشت اثر آه صبحگاهی مننریخت تا به زمین خون پاک بازان رابه خون دلیر نشد دلبر سپاهی منسزد فروغی اگر کج کلاه من گویدکه فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
غزل شمارهٔ ۴۲۰ خونم بتی ریخت کش داده بی چونمژگان خون ریز در ریزش خونبی باده دیدی چشمان سرمستبی می شنیدی لبهای میگوندر عهد زلفش یک جمع شیدادر دور چشمش یک شهر مفتونچشم و لب او هر سو گرفتهستشهری به نیرنگ، خلقی به افسونخوبان نشینند در خانه از شرمهر گه که آید از خانه بیروندل برده از من سروی که داردبالای دلکش، رفتار موزونخون از دل من هر شب روان استتا طرهاش داشت قصد شبیخونهر لحظه گردد در ملک خوبیحسن تو بیحد، عشق من افزونکاری که او کرد با من فروغیهرگز نکردهست لیلی به مجنون
غزل شمارهٔ ۴۲۱ خادم دیر مغانم، هنری بهتر از اینبی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از اینساقی نوش لبم دوش به یک باده نواختکس ندادهست به مستان شکری بهتر از اینچشم امید ز خاک در میخانه مپوشکه نماید به نظر خاک دری بهتر از اینمیوهٔ عیش بسی چیدم از آن نخل مرادکی دهد باغ محبت ثمری بهتر از اینبر فراز قدش آن روی فروزان بنگرکز سر سرو نتابد قمری بهتر از اینزیر آن زلف ببین طرف بناگوشش راکز پی شام نبینی سحری بهتر از اینپیش تیغت چه کنم گر نکنم سینه سپرکه ندارند ضعیفان سپری بهتر از اینکشتی امروز ز تاثیر دعای سحرمبالله ار بود دعا را اثری بهتر از ایناشک صاحب نظران این همه پامال مکنزان که در دست نیفتد گهری بهتر از اینبام آن کعبهٔ مقصود بلند است ای کاشعشق میداد مرا بال و پری بهتر از اینگفتمش چشم و چراغ دل صاحب نظریگفت بگشای فروغی نظری بهتر از این
غزل شمارهٔ ۴۲۲ زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببینزنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببینقامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداختهدلها مسخر ساخته، کشورستانی را ببیندر خنده آن شیرین پسر، از پسته میبارد شکرشکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببیندوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنانبشکست جام دوستان، نامهربانی را ببیندر گلستان گامی بزن، می با گل اندامی بزنپیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببیندستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکشجام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببیندر دا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعبآورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببینننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمرابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببینسودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگرداغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببینزان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سرزناربندی را نگر، تسبیحخوانی را ببینخیز ای بت زرین کمر، در بزم خسرو کن گذرخورشید رخشان را نگر جمشید ثانی را ببینشه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سرجام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببینسلطان نشان تاج ور، مسند نشین دادگرمسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببیننظم فروغی سر به سر، هم در فروشد هم گهرگوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۳ دلها فتاده در پی آن دل ربا ببینسلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببینشکر گدای آن لب شکرفشان نگرعنبر غلام آن سر زلف دوتا ببینبر خال چهره زلف کجش را نگون نگربالای دانه حلقهٔ دام بلا ببینخطش نشسته بر زبر لعل نوش خنددر زیر سبزه چشمهٔ آب بقا ببینبیگانه شو ز خیل پری پیکران شهروان گه ز چشم او نگه آشنا ببیندست ار ندارد سجدهٔ محراب ابرویشدست دعا بر آر و مراد از دعا ببینتا مشتری است بر سر بازار مهوشانجنس وفا بیار و بهایش جفا ببینبی درد را چگونه مداوا کند طبیبدرد از خدا بخواه و خواص از دوا ببینآهی روان به کشور بلقیس کردهامپیک صبا روانهٔ شهر سبا ببیناز باده سرخ شد همه رخسار زرد منجامی به نوش و خاصیت کیمیا ببینخواهی که از کدورت کونین وارهیصافی دلان میکده را با صفا ببیندر پیشگاه خواجهٔ مشفق نوشتهاندکاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببیندر چشم شاه صورت عین علی نگردر عین نور معنی نور خدا ببینظل اله ناصرالدین شه که ماه گفتمهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببیندر بوستان فروغی از اشعار خود بخوانوان گاه شور بلبل دستان سرا ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۴ حلقهٔ زلف سیاهش بر رخ انور ببینآفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببینبا سپاه غمزه بازآمد پی تسخیر دلموکب لشکر نگر، جمعیت سلطان ببینهر کجا نقاش نقش قامت و لعلش کشیدجلوهٔ طوبی نگر، سرچشمهٔ کوثر ببینتنگ شکر از دهان میبارد آن شیرین پسرشکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببینتا مگر در دامن محشر بگیرم دامنشچاک دامان مرا تا دامن محشر ببینهر دو عالم را به یک ضربت به خون آغشته ساختقوت بازو نگر، خاصیت خنجر ببینهر دم از فیض لب ساقی شراب لعل رانشهٔ دیگر نگر، خاصیت خنجر ببینگر ندیدی قبض و بسط عشق را بر یک بساطگریهٔ مینا نگر، خندیدن ساغر ببینگر ندیدی شاخسار خشک هنگام بهاردر بهار عشق کامم خشک و چشمم تر ببینتنگ دستان در بهای وصل او سر میدهندبی نوایان را هوای سلطنت بر سر ببینهیچ دوری جام امید فروغی می نداشتگردش گردون نگر، بیمهری اختر ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۵ تابش صبح بناگوشش ببینمهر و مه را خانه بر دوشش ببینحلقهٔ زلف زره سازش نگرجلوهٔ سرو قبا پوشش ببیننوک مژگان سیاهش را نگرآلت خون سیاووشش ببینتشنه کامان محبت را نگرآب حیوان در لب نوشش ببینتا کشیده حلقهٔ سیمین به گوشعالمی را حلقه در گوشش ببینزلف و چشمش خلق را دیوانه کردفتنهٔ عقل آفت هوشش ببینماه بی مهر فروغی را نگرخاطر عاشق فراموشش ببین
غزل شمارهٔ ۴۲۶ مژگان مردم افکن، چشمان کافرش بینهر گوشه صد مسلمان، مقتول خنجرش بینخون ستم کشان را بر خود حلال کردهخون خواریش نظر کن، طبع ستمگرش بینبا یک جهان صباحت چندین ملاحتش هستاقلیم آن و این را یک جا مسخرش بینگر سایبان سنبل بر فرق گل ندیدیبر سر ز جعد مشکین چتر معنبرش بینمن از سیاه بختی آورده رو به دیواروان زلفکان زنگی بر روی انورش بینبا بخت سرنگونم الفت گرفته زلفشافسون عشق بنگر، مار نگون سرش بینتا قلب عاشقان را تسخیر خود نمایداز صف کشیده مژگان صفهای لشکرش بینگر شام تیره خواهی صبح دمیده بینیاز طرهٔ شب آسا تابنده منظرش بینجان از جدایی او تسلیم کن فروغیامروز اگر ندیدی فردای محشرش بین
غزل شمارهٔ ۴۲۷ گر کان نمک خواهی لعل نمکینش بیناقلیم ملاحت را در زیر نگینش بینجان بر لب مشتاقان دور از لب او بنگرلب تشنه جهانی را از ماه معینش بینای دل چو خطش سر زد پیوند از او مگسلیک چند چنان دیدی یک چند چنینش بیناز قهر دل آزارد، وز لطف بدست آرددر شیوهٔ دلداری آتش نگر، اینش بینهر گوشه کمین کرده ابروی کاندارشدر صید نظربازان بگشاده کمینش بینتا پاک بسوزاند خشک و تر عالم رابا چهرهٔ زور آور بازوی سمینش بینخوبان همه از مهرش مهری به جبین دارندخورشید صباحت را طالع ز جبینش بیندر عقرب اگر خواهی جولان قمر بینیزلفین چلیپا را با چهره قرینش بینراز همه کرد افشا، ننموده رخ زیباهم پرده درش بنگر، هم پرده نشینش بیندی ماه فروغی را سرگرم وفا دیدیاز بخت سیاه امروز آماده کینش بین
غزل شمارهٔ ۴۲۸ چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بینحلقههای او بشمر، عقدههای کارم بیناز دمیدن خطش اشک من به دامن ریختهاله بر مهش بنگر، لاله در کنارم بیندوش در گذرگاهی دامنش به دست آوردسعی گرد من بنگر، کوشش غبارم بیننقد هر دو عالم را باختم به یک دیدنطرز بازیم بنگر، شیوهٔ قمارم بینپر و بال عشقم را سایه بر سپهر افتادبال قدرتم بنگر، پر اقتدارم بینمیر انجمن جایی در صف نعالم دادصدر عزتم بنگر، عین اعتبارم بینهم به عشق مجبورم هم به عقل مختارمبا وجود مجبوری صاحب اختیارم بیندر کمال استغنا فقر و ذلتم دادنددر نهایت قدرت عجز و انکسارم بینمی به کوی خماران هر چه بود نوشیدمبا چنین می آشامی غایت خمارم بینمی کشد به میدانم صف کشیده مژگانمگر ز جنگ برگشتم مرد صد هزارم بینای که هیچ نشنیدی نالهٔ فروغی راباری از ره رحمت چشم اشک بارم بین