انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 54:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۹

چه عقده‌هاست به کار دلم ز بخت سیاه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه

نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه

یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه

یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه

یکی ز غمزهٔ خونخواره‌اش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظاره‌اش نشسته به راه

یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه

یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه

هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمی‌دهند پناه

دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه

بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه

ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه

خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونه‌ای است ز شمشیر ناصرالدین شاه

ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله

شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه

رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه

همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه

فروغی از کرم شاه دستگیر شود
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۰

آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره
عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره

بیداریم چه دانی، ای خفته‌ای که شبها
ننشسته‌ای به حسرت، نشمرده‌ای ستاره

جانان اگر نشیند یک بار در کنارم
یک باره می‌توانم کردن ز جان کناره

گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد مست شراب خواره

ای تاب داده گیسو حالی است بر دل من
از تاب بی حسابت وز پیچ بی شماره

آشفتگان عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره

ای شه سوار چالاک احوال ما چه دانی
کز حالت پیاده غافل بود سواره

با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی
تسخیر می‌توان کرد شهری به یک اشاره

از لعل و چشمت آخر دیدی که شد فروغی
ممنون به یک تبسم، قانع به یک نظاره
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۱

تا به چشمان سیه سرمه درانداخته‌ای
آهوان را همه خون در جگر انداخته‌ای

به هوای لب بامت که نشیمن نتوان
طایران را همه از بال و پر انداخته‌ای

ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد
که بر تیغ محبت سپر انداخته‌ای

می‌توان یافتن از تیشهٔ فرهاد ای عشق
که بسی کوه گران از کمر انداخته‌ای

به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست
پس چرا یار قدیم از نظر انداخته‌ای

هیچ مرغ دلی از حلقهٔ زلف تو نجست
این چه دامی است که در رهگذر انداخته‌ای

سرگران رفته‌ای از حلقهٔ عشاق برون
جان به کف طایفه را در خطر انداخته‌ای

گره از چین سر زلف گشودستی باز
یا به دامان صبا مشک تر انداخته‌ای

نه همین کشتهٔ عشق تو فروغی تنهاست
ای بسا کشته که بر یکدیگر انداخته‌ای
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۲

تنها نه جا به خلوت دل‌ها گرفته‌ای
ملک وجود را همه یک جا گرفته‌ای

تا شانه را به جعد معنبر کشیده‌ای
کاشانه را به عنبر سارا گرفته‌ای

یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل
از جعد چین به چین چلیپا گرفته‌ای

من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل
با این چه می‌کنم که به جان جا گرفته‌ای

حسرت مبر ز گریهٔ بی اختیار ما
اکنون که اختیار دل از ما گرفته‌ای

گفتی صبور باش به سودای عشق من
وقتی که صبرم از دل شیدا گرفته‌ای

دل خستهٔ دو لعل تو را جان به لب رسید
با آن که نکته‌ها به مسیحا گرفته‌ای

آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند
کسودگی زمؤمنو ترسا گرفته‌ای

روزی دل فروغی مسکین شکسته‌ای
کز دست غیر ساغر صهبا گرفته‌ای
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۳

تا به جفایت خوشم، ترک جفا کرده‌ای
این روش تازه را تازه بنا کرده‌ای

راه نجات مرا از همه سو بسته‌ای
قطع امید مرا از همه جا کرده‌ای

دوش ز دست رقیب ساغر می خورده‌ای
من به خطا رفته‌ام یا تو خطا کرده‌ای

قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال
تا تو قرین قمر زلف دوتا کرده‌ای

گر نه تو را دشمنی است با دل مجروح من
خال سیه را چرا غالیه سا کرده‌ای

حلقهٔ آزادگان تن به بلا داده‌اند
تا شکن طره را دام بلا کرده‌ای

کار فروبسته‌ام هیچ گشایش ندید
تا گره زلف را کارگشا کرده‌ای

من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم
هر چه به من داده‌ای وام ادا کرده‌ای

من به جگر تشنگی ثانی اسکندرم
تا لب جان بخش را آب بقا کرده‌ای

خضر مبارک قدم سبزهٔ خط تو بود
کز اثر مقدمش میل وفا کرده‌ای

با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن
تا نکند با تو عشق آن چه به ما کرده‌ای

شاید اگر خوانمت فتنهٔ دوران شاه
بس که ز قد رسا فتنه بپا کرده‌ای

ناصردین شاه راد آن که بدون ابر گفت
معدن و دریا گریست بس که عطا کرده‌ای

آن بت آهو نگاه از تو فروغی رمید
نام خطش را دگر مشک خطا کرده‌ای
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۴

سنبل گل پوش را بر سمن آورده‌ای
وین همه آشوب را بهر من آورده‌ای

سرو چمان را به ناز سوی چمن برده‌ای
قامت شمشاد را در شکن آورده‌ای

نرگس مخمور را جام به کف داده‌ای
غنچهٔ خاموش را در سخن آورده‌ای

حقهٔ یاقوت را قوت روان کرده‌ای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آورده‌ای

در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آورده‌ای

قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آورده‌ای

عیسی دل‌ها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آورده‌ای

یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آورده‌ای

جیب فروغی درید تا تو به گل‌زار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آورده‌ای
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۵

امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده‌ای
مگر آگه ز دل بی سر و سامان شده‌ای

گر ز دست تو به هر حلقه دلی لرزان نیست
پس چرا با همه تاب این همه لرزان شده‌ای

هم گره بر کمر سرو خرامان زده‌ای
هم زره بر تن خورشید درخشان شده‌ای

چون سواری تو که از شیوهٔ چوگان بازی
بر سر گوی قمر دست به چوگان شده‌ای

تا کسی کام خود از مهرهٔ لعلش نبرد
بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شده‌ای

چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو
که چسان بر سر آن چاه زنخدان شده‌ای

اهل معنی همه زین غصه گریبان چاکند
بس که با صورت او دست و گریبان شده‌ای

نه به دیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص
طرفه دامی به ره گبر و مسلمان شده‌ای

یک سر مو نگرفتند مجانین آرام
تا تو این سلسله را سلسله جنبان شده‌ای

تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان
در گذرگاه نسیم از پی جولان شده‌ای

تا دگر دم نزند هیچ کس از نافهٔ چین
در ره باد صبا مشک به دامان شده‌ای

همه شاهان جهان حلقه به گوشند تو را
تا غلام در شاهنشه دوران شده‌ای

آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که ز خاک قدمش غالیه افشان شده‌ای

گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب
گر ثناگستر سلطان سخندان شده‌ای
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۶

گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمده‌ای
پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمده‌ای

خانه پرداخته‌ام تا تو ز جا خاسته‌ای
سپر انداخته‌ام تا تو به جنگ آمده‌ای

پنجهٔ عشق قوی پنجه نبرد است گهی
مگر آن حوصله‌ای کش تو به چنگ آمده‌ای

گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن
در دم افعی و در کام نهنگ آمده‌ای

اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار
تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمده‌ای

کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند
تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمده‌ای

آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل
همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمده‌ای

پی به منزل مقصود نخواهی بردن
تو که در بادیه با مرکب لنگ آمده‌ای

کی توان نام تو را برد فروغی در عشق
کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمده‌ای
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۷

رهزن ایمان من شد نازنین تازه‌ای
رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه‌ای

خواجه هی خاموش باش امشب که اصحاب حضور
خلوتی دارند با خلوت نشین تازه‌ای

کاش کی می‌ریخت از بهر سرشک دیده‌ام
دست معمار قضا طرح زمین تازه‌ای

گر ز چین آشوب برخیزد عجب نبود که باز
بر سر زلف تو افتاده‌ست چین تازه‌ای

نام یاقوت لبت بر خاتم دل کنده‌ام
اسم اعظم را نوشتم بر نگین تازه‌ای

گوشهٔ چشمی به سوی من نداری، گوییا
خرمن حسن تو دارد خوشه چین تازه‌ای

در تمام عمر خوردم نیش زنبور فراق
تا مرا نوشین لبت داد انگبین تازه‌ای

ترسم از دست تو ای سنگین دل بیدادگر
دست غیب آید برون از آستین تازه‌ای

تا جوان گردی فروغی در جهان پیرانه‌سر
تازه کن عهد کهن با مه جبین تازه‌ای
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۸

تیغ به دست آمدی و مست شرابی
تشنهٔ خون کدام خانه خرابی

حسن تو بدرید پرده‌های وجودم
عشق تو نگذاشت در میانه حجابی

آه منی یا جهنده شعلهٔ آتش
اشک منی یا ز دیده چشمهٔ آبی

ای که به برهان عقل، منکر عشقی
با تو چه گویم که در شمار دوابی

دل ز غمت آخرم به ناله درآمد
من که ننالیده‌ام ز هیچ عذابی

زان به خطا کشتیم که کس نشنیده
ترک خطایی رود به راه صوابی

چشم تو خون بی حساب کرده ولیکن
جرم تو ناورده کس به هیچ حسابی

آه که در محفلت ز شرم محبت
نیست مرا جرات سؤال و جوابی

گر به حقیقت نه ای تو عمر فروغی
بهر چه پیوسته مستعد شتابی
     
  
صفحه  صفحه 45 از 54:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA