غزل شمارهٔ ۴۴۹ شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابیفغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبیدل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاریدهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابینشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهیگذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابیاگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دلپس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابیاگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جاناننمودهایم سوالی، شنیدهایم جوابیچنان به روز جزا خسته بودم از شب هجرانکه التفات نکردم به هیچ گونه عذابیز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرمنبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابیتمام شهر ندارد گناه کار تر از ماکه غیرت خدمت رندان نکردهایم ثوابینظر به جانب شاهان نمیکنی ز تکبرمگر که بنده شاهنشه سپهر جنابیستوده ناصردین شه خدایگان سخن دانکه هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابیفروغی از غم دوری ضرورت است صبوریولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی
غزل شمارهٔ ۴۵۰ دلم افتاد به دنبال سوار عجبیشه سوار عجبی کرده شکار عجبیبرده هوش از سر من زلف پری سیماییکرده دیوانه مرا سلسله دار عجبیپیش هر حلقهٔ آن زلف شمردم غم دلحلقههای عجبی بود و شمار عجبیزلف آشفتهٔ او خواسته آشفته دلمبی قرار عجبی داده قرار عجبیجان به یک جلوهٔ جانانه نمودیم نثارجلوهگاه عجبی بود و نثار عجبیدوش آن تار سر زلف به چنگ آوردمشب تاریک زدم چنگ به تار عجبیهم لبش بوسه زدم هم به کنارش خفتمبوسهگاه عجبی بود و خمار عجبیبامدادان شد و مست از می دوشیم هنوزوه که خمر عجبی بود و خمار عجبیعشق چندی به دلم خیمه به خرسندی زدشهریار عجبی بود و دیار عجبیگرد من رقص کنان رفت پی محمل دوستکاروان عجبی بود و غبار عجبیتنگ شد کار به من یک دو سه پیمانه زدممژده ای دل که زدم دست به کار عجبیدست نقاش فلک بهر تماشای ملکهر شب آراسته در پرده نگار عجبیکار فرمای دم تیغ ملک ناصردینآن که هر لحظه گشودهست حصار عجبیهر که دید آن لب و گیسو به فروغی گویدمهره بوالعجبی دیدم و مار عجبی
غزل شمارهٔ ۴۵۱ پرده برانداختی، چهره برافروختیمیکده را ساختی، صومعه را سوختیمن صفتی جز وفا هیچ نیاموختمتو روشی جز جفا هیچ نیاموختیبر سر اهل وفا سایه نینداختیغیر متاع جفا مایه نیندوختیتا دل من در غمت جامهٔ جان چاک زدچشم امید مرا از دو جهان دوختیای دم باد صبا خواجه ما را بگوبندهٔ خود را به هیچ بهر چه بفروختیبا تو فروغی مگر دم زده از درد خویشکز سخن ناخوشش سختتر افروختی
غزل شمارهٔ ۴۵۲ هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستیهر نغمه که سر کرد بسی با اثر ستیشادیم ز فرخندگی بخت که ما رافرخنده نگاری است که فرخ سیرستیما خسته نشینیم و تو در چشمهٔ نوشیما کشته زهریم و تو تنگ شکرستیاز الفت ما گر به گریزی عجبی نیستما تیره نهادیم و تو روشن قمرستیآخر جگرم در هوس لعل تو خون شدفریاد که سرمایهٔ خون جگرستیشوری که فکندی به سرم زان لب شیرینپیداست از این چشمه که در چشم ترستیشاید اگر از عشق رخت شهرهٔ شهرمزیرا که در آفاق به خوبی سمرستینتوان نظرت کرد به امنیت خاطرکز چشم سیه فتنهٔ صاحب نظرستیتا دیدهات آن زلف بناگوش ندیدهستآسوده دل از گریهٔ شام و سحر ستیافسوس که آن سرو خرامنده فروغیعمری است گران مایه ولی در گذرستی
غزل شمارهٔ ۴۵۳ ای صورت زیبا که به سیرت ملکستیبر روی زمین غیرت ماه فلکستییارب چه سواری تو که بر غارت دلهاسرگرم ز هر گوشه پی تاز و تکستیای کاش ببینند جراحات درونمتا خلق بدانند که کان نمکستیعشق آمده عقل از پی بیچارهگیش رفتوین نیست یقین تو که در عین شکستیای شیخ که منعم کنی از جنت کویشزین نکته توان یافت که اهل درکستیای عشق جهان سوز درآ از در اغیارتا یار بداند که چه مجرب محکستینازم سرت ای شمع فروزان فروغیزیرا که در این بزم الفوار یکستی
غزل شمارهٔ ۴۵۴ کسی که دامنش آلودهٔ شرابستیدعای او به در دیر مستجابستیبه مستی از لب دردیکشی شنیدم دوشکه چاره همه دردی شراب نابستیفغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشقهنوز چهره معشوق در حجابستینصیبم آن صف مژگان نشد به بیداریهنوز طالع برگشتهام به خوابستیشبی نظاره بدان شمع انجمن کردمهنوز ز آتش دل دیدهام پرآبستیبه گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نهبه خنده گفت که خورشید در سحابستیزکانه بوسه زند پای شه سواری راکه با تو از مدد بخت همرکابستیبه خاک ریختهای خون بیگناهان رامگر به کیش تو خون ریختن ثوابستیخوشا به حال شهیدی که در صف محشربه خون ناحق او ناخنت خضابستیحدیث قند نشاید بر دهان تو گفتکه در میانهٔ این هر دو شکر آبستیفروغی از اثر پرتو محبت دوستکمین تجلی من ماه و آفتابی
غزل شمارهٔ ۴۵۵ صورتت یک باره از آدم نمود از قید هستیپی به معنی بردهام در عالم صورت پرستیتا زلف تاب مشتاقان برد در حال جنبشترک چشمت خون هشیاران خورد در عین هستیهم لبان لعل تو نامم نبرد از بینواییهم دهان تنگ تو کامم نداد از تنگ دستیطالبان را نیش شوقت خوش تر است از نوش داروعاشقان را درد عشقت بهتر است از تندرستیهم تو را در عرش اعلا جسته هم در قعر دریاای تو مقصود فروغی بوده زین بالا و پستی
غزل شمارهٔ ۴۵۶ مسجد مقام عجب است، میخانه جای مستیزین هر دو خانه بگذر گر مرد حقپرستیکی با تو میتوان گفت اسرار نیستی راتا مو به مو اسیری در شهربند هستیگر بوی زلف او را از باد میشنیدیشب تا سحر ز شادی یک جا نمینشستیتن به هر بلایی آنجا که مبتلاییسر کن به هر جفایی آنجا که پای بستیدستی که دادی آخر از دست من کشیدیعهدی که بستی آخر در انجمن شکستیگر علم دوستی را تعلیم میگرفتیپیوند دوستان را هرگز نمیگسستیدرمان نمیپسندد هر دل که درد دادیمرهم نمیپذیرد هر سینهای که خستیبر آستان یارم برد آسمان غبارمبالا گرفت کارم در منتهای پستیدیدی دلا که آخر با صدهزار کوششاز قید او نرستی وز بند او نجستیگر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیستزیرا که من ندادم دستی به هیچ دستیهشیاریت فروغی معلوم نیست گویامدهوش چشم ساقی مست می الستی
غزل شمارهٔ ۴۵۷ چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستیبر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستیسر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاولکه به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستیز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتیز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستیکسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگزتو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستیبه قلمروی محبت در خانهای نرفتیکه به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستیبه کمال عجز گفتم که به لب رسید جانمز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستیز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسیبه در کنشت منشین تو که بت نمیپرستیتو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتیتو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستیاگرت هوای تاج است به بوس خاک پایشکه بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستیمگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنهکس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستیمگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغیکه به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
غزل شمارهٔ ۴۵۸ یک جام با تو خوردن یک عمر میپرستییک روز با تو بودن، یک روزگار مستیدر بندگی عشقت از دست رفت کارمای خواجهٔ زبر دست رحمی به زیر دستیبر باد میتوان داد خاک وجود ما راتا کار ما به کویت بالا رود ز پستیبا مدعی ز مینا می در قدح نکردیتا خون من نخوردی تا جان من نخستیگفتی دهم شرابت از شیشهٔ محبتپیمانهام ندادی، پیمان من شکستیصید ضعیف عشقم، با پنجهٔ توانابیمار چشم یارم، در عین تندرستیبا صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخراز دست او نرستی وز بند او نجستی