انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 54:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۹

شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی

دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری
دهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابی

نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی
گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی

اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل
پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی

اگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جانان
نموده‌ایم سوالی، شنیده‌ایم جوابی

چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران
که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی

ز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرم
نبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابی

تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما
که غیرت خدمت رندان نکرده‌ایم ثوابی

نظر به جانب شاهان نمی‌کنی ز تکبر
مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی

ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان
که هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابی

فروغی از غم دوری ضرورت است صبوری
ولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۰

دلم افتاد به دنبال سوار عجبی
شه سوار عجبی کرده شکار عجبی

برده هوش از سر من زلف پری سیمایی
کرده دیوانه مرا سلسله دار عجبی

پیش هر حلقهٔ آن زلف شمردم غم دل
حلقه‌های عجبی بود و شمار عجبی

زلف آشفتهٔ او خواسته آشفته دلم
بی قرار عجبی داده قرار عجبی

جان به یک جلوهٔ جانانه نمودیم نثار
جلوه‌گاه عجبی بود و نثار عجبی

دوش آن تار سر زلف به چنگ آوردم
شب تاریک زدم چنگ به تار عجبی

هم لبش بوسه زدم هم به کنارش خفتم
بوسه‌گاه عجبی بود و خمار عجبی

بامدادان شد و مست از می دوشیم هنوز
وه که خمر عجبی بود و خمار عجبی

عشق چندی به دلم خیمه به خرسندی زد
شهریار عجبی بود و دیار عجبی

گرد من رقص کنان رفت پی محمل دوست
کاروان عجبی بود و غبار عجبی

تنگ شد کار به من یک دو سه پیمانه زدم
مژده ای دل که زدم دست به کار عجبی

دست نقاش فلک بهر تماشای ملک
هر شب آراسته در پرده نگار عجبی

کار فرمای دم تیغ ملک ناصردین
آن که هر لحظه گشوده‌ست حصار عجبی

هر که دید آن لب و گیسو به فروغی گوید
مهره بوالعجبی دیدم و مار عجبی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۱

پرده برانداختی، چهره برافروختی
میکده را ساختی، صومعه را سوختی

من صفتی جز وفا هیچ نیاموختم
تو روشی جز جفا هیچ نیاموختی

بر سر اهل وفا سایه نینداختی
غیر متاع جفا مایه نیندوختی

تا دل من در غمت جامهٔ جان چاک زد
چشم امید مرا از دو جهان دوختی

ای دم باد صبا خواجه ما را بگو
بندهٔ خود را به هیچ بهر چه بفروختی

با تو فروغی مگر دم زده از درد خویش
کز سخن ناخوشش سخت‌تر افروختی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۲

هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستی
هر نغمه که سر کرد بسی با اثر ستی

شادیم ز فرخندگی بخت که ما را
فرخنده نگاری است که فرخ سیرستی

ما خسته نشینیم و تو در چشمهٔ نوشی
ما کشته زهریم و تو تنگ شکرستی

از الفت ما گر به گریزی عجبی نیست
ما تیره نهادیم و تو روشن قمرستی

آخر جگرم در هوس لعل تو خون شد
فریاد که سرمایهٔ خون جگرستی

شوری که فکندی به سرم زان لب شیرین
پیداست از این چشمه که در چشم ترستی

شاید اگر از عشق رخت شهرهٔ شهرم
زیرا که در آفاق به خوبی سمرستی

نتوان نظرت کرد به امنیت خاطر
کز چشم سیه فتنهٔ صاحب نظرستی

تا دیده‌ات آن زلف بناگوش ندیده‌ست
آسوده دل از گریهٔ شام و سحر ستی

افسوس که آن سرو خرامنده فروغی
عمری است گران مایه ولی در گذرستی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۳

ای صورت زیبا که به سیرت ملکستی
بر روی زمین غیرت ماه فلکستی

یارب چه سواری تو که بر غارت دلها
سرگرم ز هر گوشه پی تاز و تکستی

ای کاش ببینند جراحات درونم
تا خلق بدانند که کان نمکستی

عشق آمده عقل از پی بیچاره‌گیش رفت
وین نیست یقین تو که در عین شکستی

ای شیخ که منعم کنی از جنت کویش
زین نکته توان یافت که اهل درکستی

ای عشق جهان سوز درآ از در اغیار
تا یار بداند که چه مجرب محکستی

نازم سرت ای شمع فروزان فروغی
زیرا که در این بزم الف‌وار یکستی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۴

کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی

به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی

فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی

نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی

شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی

به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی

زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی

به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی

خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی

حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی

فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۵

صورتت یک باره از آدم نمود از قید هستی
پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی

تا زلف تاب مشتاقان برد در حال جنبش
ترک چشمت خون هشیاران خورد در عین هستی

هم لبان لعل تو نامم نبرد از بینوایی
هم دهان تنگ تو کامم نداد از تنگ دستی

طالبان را نیش شوقت خوش تر است از نوش دارو
عاشقان را درد عشقت بهتر است از تندرستی

هم تو را در عرش اعلا جسته هم در قعر دریا
ای تو مقصود فروغی بوده زین بالا و پستی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۶

مسجد مقام عجب است، می‌خانه جای مستی
زین هر دو خانه بگذر گر مرد حق‌پرستی

کی با تو می‌توان گفت اسرار نیستی را
تا مو به مو اسیری در شهربند هستی

گر بوی زلف او را از باد می‌شنیدی
شب تا سحر ز شادی یک جا نمی‌نشستی

تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی
سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی

دستی که دادی آخر از دست من کشیدی
عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی

گر علم دوستی را تعلیم می‌گرفتی
پیوند دوستان را هرگز نمی‌گسستی

درمان نمی‌پسندد هر دل که درد دادی
مرهم نمی‌پذیرد هر سینه‌ای که خستی

بر آستان یارم برد آسمان غبارم
بالا گرفت کارم در منتهای پستی

دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش
از قید او نرستی وز بند او نجستی

گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست
زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی

هشیاریت فروغی معلوم نیست گویا
مدهوش چشم ساقی مست می الستی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۷

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۸

یک جام با تو خوردن یک عمر می‌پرستی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی

در بندگی عشقت از دست رفت کارم
ای خواجهٔ زبر دست رحمی به زیر دستی

بر باد می‌توان داد خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی

با مدعی ز مینا می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی تا جان من نخستی

گفتی دهم شرابت از شیشهٔ محبت
پیمانه‌ام ندادی، پیمان من شکستی

صید ضعیف عشقم، با پنجهٔ توانا
بیمار چشم یارم، در عین تندرستی

با صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی وز بند او نجستی
     
  
صفحه  صفحه 46 از 54:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA