انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 47 از 54:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۹

با من اگر خواجه سری داشتی
هر سر مویم هنری داشتی

بر تو شدی سر اناالحق عیان
گر ز حقیقت خبری داشتی

غرق شدی ساکن بیت الحزن
چون من اگر چشم تری داشتی

قطع نظر کردمی از کاینات
جانب من گر نظری داشتی

دیدی اگر ماه مرا آفتاب
دیدهٔ حسرت نگری داشتی

کی غمی از روز جزا داشتم
شام غمش گر سحری داشتی

روی تو را ماه فلک خواندمی
گر لب هم چون شکری داشتی

قد تو را سرو چمن گفتمی
گر رخ هم چون قمری داشتی

کشت مرا حسرت آن ناتوان
کش تو به بالین گذری داشتی

در دل آن ماه چه بودی اگر
آه فروغی اثری داشتی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۰

ای که هم آغوش یار حور سرشتی
عیش ابد کن که در میان بهشتی

صاحب این حسن را سزد که بگوید
ماه فلک را که مه بهیم و تو زشتی

دل ز تو غافل نگشت یک نفس اما
هم نفسش در تمام عمر نگشتی

خون غزالان کعبه ریخته چشمت
چون ندیدم صنم به هیچ کنشتی

لازم عشق آمد آن جمال، خدا را
عاشق بی چاره ره با جرم چه کشتی

از غم عشقت چه جامه‌ها که دریدم
وز پی قتلم چه نامه‌ها که نوشتی

خستی و درمان خستگان ننمودی
کشتی و بر خاک کشتگان نگذشتی

وای بر آن دل که درد عشق ندادی
حیف بر آن جان که داغ شوق نهشتی

تخم محبت بری نداد فروغی
دانهٔ بی‌حاصل از برای چه کشتی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۱

نقد غمت خریدم با صد هزار شادی
روی مراد دیدم در عین نامرادی

مات خط تو بودم در نشهٔ نباتی
خاک در تو بودم در عالم جمادی

اول به من سپردی گنج نهان خود را
آخر ز من گرفتی سرمایه‌ای که دادی

در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن
در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی

چشمی نمی‌توان داشت در راه هر مسافر
گوشی نمی‌توان داد بر بانگ هر منادی

چون راستی محال است در طبع کج کلاهان
گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی

ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب
صد ناله می‌فرستم با باد بامدادی

پیر مغان به قولم کی اعتماد می‌کرد
گر بر حدیث واعظ می‌کردم اعتمادی

گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا
زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی

تا جذبه‌ای نگیرد دامان دل فروغی
حق را نمی‌توان جست با صد هزار هادی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۲

سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی
رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی

نکرده چاره مکر تو هیچ مکاری
نبرده پنجهٔ شید تو هیچ شیادی

گه از سلاسل لیلی کمند مجنونی
گه از شمایل شیرین بلای فرهادی

به طرف بام قدم نه که شرم خورشیدی
به صحن باغ گذر کن که رشک شمشادی

نه گریه داد مرا بی رخ تو تسکینی
نه ناله کرد مرا در غم تو امدادی

نه داد شیخ شنیدی، نه نامه راهب
فغان که گوش ندادی به هیچ فریادی

ز ناتوانی ما کی خبر توانی شد
که در کمند قوی پنجه‌ای نیفتادی

از آن به بند تو آزادگان گرفتارند
که غیرت مه تابان و سرو آزادی

ز زلف و چشم تو معلوم می‌توان کردن
که آفت بشر و فتنه پری زادی

ز سیل گریه ما سست شد اساس دو کون
تو ای بنای محبت چه سخت بنیادی

فروغی آن مه تابان مگر مراد تو داد
که داد صورت و معنی به شاعری دادی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۳

رفتی بر غیر و ترک ما کردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی

پیمانه زدی ز دست بیگانه
اندیشهٔ خون آشنا کردی

سرخوش به کنار بلهوس خفتی
بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی

جز با من دل شکسته در عالم
هر عهد که بسته‌ای وفا کردی

در عهد تو هر چه من وفا کردم
پاداش وفای من جفا کردی

آبی نزدی بر آتشم هرگز
تا بر لب آب خضر جا کردی

آنگه که قبای ناز پوشیدی
پیراهن صبر من قبا کردی

بی‌چاره منم وگر نه از رحمت
درد همه خستگان دوا کردی

بی بهره منم وگر نه از یاری
کام همه طالبان روا کردی

الا من که محکمش بستی
هر بسته که داشتی رها کردی

تا قد تو زد ره فروغی را
هر فتنه که خواستی بپاکردی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۴

زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی
خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی

من به سودای غمت اشک به دامن کردم
تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی

سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر
که چه‌ها با من از آن چاک گریبان کردی

حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست
که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی

عندلیب دل من نغمه سرا شد روزی
کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی

خون بهای دلم از لعل گهربار بیار
چون به خون غرقه‌اش از خنجر مژگان کردی

نام شمشیر تو آسایش جان باید کرد
که ز کشتن همه دشوار من آسان کردی

سالها در طلبت گوشه‌نشینی کردم
تا گذاری به سر گوشه‌نشینان کردی

هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند
وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی

تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد
فارغش از مه و خورشید درخشان کردی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۵

اگر ناصح نظر بر منظر جانان من کردی
به جای هر نصیحت رحمتی بر جان من کردی

طبیب دردمندان خوانمت ای عشق کز رحمت
همان دردی که دادی عاقبت درمان من کردی

شبی گفتم که مشکین شد دماغ جان من گفتا
مگر اندیشهٔ گیسوی مشک افشان من کردی

فراغت دادی از غم‌های دهرم ای غم جانان
سرت نازم که تعمیر دل ویران من کردی

ز سرگردانیت ای طرهٔ دلبر پریشانم
مگر آمیزشی با بخت سرگردان من کردی

ز سحر انگیزیت ای چشم کافر کیش حیرانم
که از یک غمزه چندین رخنه در ایمان من کردی

ز سودای غمت شب تا سحر می‌گریم و شادم
که شادیها ز آب دیدهٔ گریان من کردی

سرو پا آتش سوزنده‌ای امروز پنداری
شب روشن گذر از سینهٔ سوزان من کردی

فروغی گر نه چشمت دیده آن گلبرگ رنگین را
چرا گلهای رنگارنگ در دامان من کردی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۶

با آن که می از شیشه به پیمانه نکردی
در بزم کسی نیست که دیوانه نکردی

ای خانه شهری نگهت برده به یغما
در شهر دلی کو که در او خانه نکردی

تا گنج غمت را سر ویرانی دلهاست
یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی

از حال شکست دلم آگاه نگشتی
تا زلف شکن بر شکنت شانه نکردی

تنها نه من از عشق رخت شهرهٔ شهرم
صاحب نظری نیست که افسانه نکردی

نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش
واندیشه ز دود دل پروانه نکردی

با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی
بیگانه‌ام از محرم و بیگانه نکردی

ای آن که به مردی نشدی کشتهٔ جانان
دردا که یکی همت مردانه نکردی

ایمن دلی از دست ستم کاری صیاد
خون خوردن و فریاد غریبانه نکردی

دل تنگ شدی باز فروغی مگر امروز
از دست غمش گریه مستانه نکردی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۷

گه جلوه‌گر ز بام و گه از منظر آمدی
از هر دری به غارت دلها درآمدی

تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه
گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی

دلهای مرده زندگی از سر گرفته‌اند
تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی

پیراهن حیای زلیخا دریده شد
تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی

ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری
تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی

با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم
تا با هزار ناز مرا در بر آمدی

غیرت کشید رشته جان را ز پیکرم
تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی

تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند
نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی

زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب
کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی

تاج الملوک ناصردین شه که آسمان
می‌گویدش که بر همه شاهان سرآمدی

شاهان کنون نیاز فروغی قبول کن
کز فر بخت نازش هفت اختر آمدی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۸

دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی

در پیش زلف خم به خمت عقده‌های دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی

در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
گفتم نگارها به نگارم نیامدی

گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم نیامدی

شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی

با جان نازنین به کمین گاهت آمدم
با تیر دل نشین به شکارم نیامدی

خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام می به دفع خمارم نیامدی

اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را
هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی

تنها در انتظارم هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی

تا در میانه بود وجودم ندیدمت
تا از میان نرفت غبارم نیامدی

گر گنج دست می‌دهد از رنج پس چرا
یک بار در یمین و یسارم نیامدی

تا با خبر نکردمت از عدل شهریار
بهر تسلی دل زارم نیامدی

کشورگشای ناصردین شه که تیغ او
گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی

دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو
یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی
     
  
صفحه  صفحه 47 از 54:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA