غزل شمارهٔ ۴۵۹ با من اگر خواجه سری داشتیهر سر مویم هنری داشتیبر تو شدی سر اناالحق عیانگر ز حقیقت خبری داشتیغرق شدی ساکن بیت الحزنچون من اگر چشم تری داشتیقطع نظر کردمی از کایناتجانب من گر نظری داشتیدیدی اگر ماه مرا آفتابدیدهٔ حسرت نگری داشتیکی غمی از روز جزا داشتمشام غمش گر سحری داشتیروی تو را ماه فلک خواندمیگر لب هم چون شکری داشتیقد تو را سرو چمن گفتمیگر رخ هم چون قمری داشتیکشت مرا حسرت آن ناتوانکش تو به بالین گذری داشتیدر دل آن ماه چه بودی اگرآه فروغی اثری داشتی
غزل شمارهٔ ۴۶۰ ای که هم آغوش یار حور سرشتیعیش ابد کن که در میان بهشتیصاحب این حسن را سزد که بگویدماه فلک را که مه بهیم و تو زشتیدل ز تو غافل نگشت یک نفس اماهم نفسش در تمام عمر نگشتیخون غزالان کعبه ریخته چشمتچون ندیدم صنم به هیچ کنشتیلازم عشق آمد آن جمال، خدا راعاشق بی چاره ره با جرم چه کشتیاز غم عشقت چه جامهها که دریدموز پی قتلم چه نامهها که نوشتیخستی و درمان خستگان ننمودیکشتی و بر خاک کشتگان نگذشتیوای بر آن دل که درد عشق ندادیحیف بر آن جان که داغ شوق نهشتیتخم محبت بری نداد فروغیدانهٔ بیحاصل از برای چه کشتی
غزل شمارهٔ ۴۶۱ نقد غمت خریدم با صد هزار شادیروی مراد دیدم در عین نامرادیمات خط تو بودم در نشهٔ نباتیخاک در تو بودم در عالم جمادیاول به من سپردی گنج نهان خود راآخر ز من گرفتی سرمایهای که دادیدر چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشندر دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادیچشمی نمیتوان داشت در راه هر مسافرگوشی نمیتوان داد بر بانگ هر منادیچون راستی محال است در طبع کج کلاهانگیرم که باز گردد گردون ز کج نهادیترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شبصد ناله میفرستم با باد بامدادیپیر مغان به قولم کی اعتماد میکردگر بر حدیث واعظ میکردم اعتمادیگر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشازیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادیتا جذبهای نگیرد دامان دل فروغیحق را نمیتوان جست با صد هزار هادی
غزل شمارهٔ ۴۶۲ سر از کمند نپیچم اگر تو صیادیرخ از هلاک نتابم اگر تو جلادینکرده چاره مکر تو هیچ مکارینبرده پنجهٔ شید تو هیچ شیادیگه از سلاسل لیلی کمند مجنونیگه از شمایل شیرین بلای فرهادیبه طرف بام قدم نه که شرم خورشیدیبه صحن باغ گذر کن که رشک شمشادینه گریه داد مرا بی رخ تو تسکینینه ناله کرد مرا در غم تو امدادینه داد شیخ شنیدی، نه نامه راهبفغان که گوش ندادی به هیچ فریادیز ناتوانی ما کی خبر توانی شدکه در کمند قوی پنجهای نیفتادیاز آن به بند تو آزادگان گرفتارندکه غیرت مه تابان و سرو آزادیز زلف و چشم تو معلوم میتوان کردنکه آفت بشر و فتنه پری زادیز سیل گریه ما سست شد اساس دو کونتو ای بنای محبت چه سخت بنیادیفروغی آن مه تابان مگر مراد تو دادکه داد صورت و معنی به شاعری دادی
غزل شمارهٔ ۴۶۳ رفتی بر غیر و ترک ما کردیای ترک ختن بسی خطا کردیپیمانه زدی ز دست بیگانهاندیشهٔ خون آشنا کردیسرخوش به کنار بلهوس خفتیبنگر که به اهل دل چهها کردیجز با من دل شکسته در عالمهر عهد که بستهای وفا کردیدر عهد تو هر چه من وفا کردمپاداش وفای من جفا کردیآبی نزدی بر آتشم هرگزتا بر لب آب خضر جا کردیآنگه که قبای ناز پوشیدیپیراهن صبر من قبا کردیبیچاره منم وگر نه از رحمتدرد همه خستگان دوا کردیبی بهره منم وگر نه از یاریکام همه طالبان روا کردیالا من که محکمش بستیهر بسته که داشتی رها کردیتا قد تو زد ره فروغی راهر فتنه که خواستی بپاکردی
غزل شمارهٔ ۴۶۴ زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردیخاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردیمن به سودای غمت اشک به دامن کردمتا تو از سنبل تر مشک به دامان کردیسینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگرکه چهها با من از آن چاک گریبان کردیحیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راستکه به یک جلوه مرا صورت بی جان کردیعندلیب دل من نغمه سرا شد روزیکانجمن را ز رخت صحن گلستان کردیخون بهای دلم از لعل گهربار بیارچون به خون غرقهاش از خنجر مژگان کردینام شمشیر تو آسایش جان باید کردکه ز کشتن همه دشوار من آسان کردیسالها در طلبت گوشهنشینی کردمتا گذاری به سر گوشهنشینان کردیهم نشینان تو از بوی ریاحین مستندوه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردیتا فروغی نظری در رخ زیبای تو کردفارغش از مه و خورشید درخشان کردی
غزل شمارهٔ ۴۶۵ اگر ناصح نظر بر منظر جانان من کردیبه جای هر نصیحت رحمتی بر جان من کردیطبیب دردمندان خوانمت ای عشق کز رحمتهمان دردی که دادی عاقبت درمان من کردیشبی گفتم که مشکین شد دماغ جان من گفتامگر اندیشهٔ گیسوی مشک افشان من کردیفراغت دادی از غمهای دهرم ای غم جانانسرت نازم که تعمیر دل ویران من کردیز سرگردانیت ای طرهٔ دلبر پریشانممگر آمیزشی با بخت سرگردان من کردیز سحر انگیزیت ای چشم کافر کیش حیرانمکه از یک غمزه چندین رخنه در ایمان من کردیز سودای غمت شب تا سحر میگریم و شادمکه شادیها ز آب دیدهٔ گریان من کردیسرو پا آتش سوزندهای امروز پنداریشب روشن گذر از سینهٔ سوزان من کردیفروغی گر نه چشمت دیده آن گلبرگ رنگین راچرا گلهای رنگارنگ در دامان من کردی
غزل شمارهٔ ۴۶۶ با آن که می از شیشه به پیمانه نکردیدر بزم کسی نیست که دیوانه نکردیای خانه شهری نگهت برده به یغمادر شهر دلی کو که در او خانه نکردیتا گنج غمت را سر ویرانی دلهاستیک خانه دل نیست که ویرانه نکردیاز حال شکست دلم آگاه نگشتیتا زلف شکن بر شکنت شانه نکردیتنها نه من از عشق رخت شهرهٔ شهرمصاحب نظری نیست که افسانه نکردینازم سرت ای شمع که شهری زدی آتشواندیشه ز دود دل پروانه نکردیبا چشم تو محرم نشدم تا به نگاهیبیگانهام از محرم و بیگانه نکردیای آن که به مردی نشدی کشتهٔ جاناندردا که یکی همت مردانه نکردیایمن دلی از دست ستم کاری صیادخون خوردن و فریاد غریبانه نکردیدل تنگ شدی باز فروغی مگر امروزاز دست غمش گریه مستانه نکردی
غزل شمارهٔ ۴۶۷ گه جلوهگر ز بام و گه از منظر آمدیاز هر دری به غارت دلها درآمدیتا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راهگه راهزن شدی و گهی رهبر آمدیدلهای مرده زندگی از سر گرفتهاندتا چون مسیح با لب جان پرور آمدیپیراهن حیای زلیخا دریده شدتا در لباس یوسف پیغمبر آمدیایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوریتا با سپاه غمزه به هر کشور آمدیبا صد جهان نیاز تو را بر در آمدمتا با هزار ناز مرا در بر آمدیغیرت کشید رشته جان را ز پیکرمتا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدیتا اهل دل به آمدنت جان فدا کنندنیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدیزان رو به خدمت تو کمر بسته آفتابکز جان غلام شاه فریدون فر آمدیتاج الملوک ناصردین شه که آسمانمیگویدش که بر همه شاهان سرآمدیشاهان کنون نیاز فروغی قبول کنکز فر بخت نازش هفت اختر آمدی
غزل شمارهٔ ۴۶۸ دامن کشان شبی به کنارم نیامدیکارم ز دست رفت و به کارم نیامدیدر پیش زلف خم به خمت عقدههای دلگفتم که مو به مو بشمارم نیامدیدر کارگاه دیده نگارا ز روی توگفتم نگارها به نگارم نیامدیگفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدنبر لب رسید جان فگارم نیامدیشب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنمروزی به دیدن شب تارم نیامدیبا جان نازنین به کمین گاهت آمدمبا تیر دل نشین به شکارم نیامدیخمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشتبا جام می به دفع خمارم نیامدیاشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه راهرگز به سیر نقش و نگارم نیامدیتنها در انتظارم هلاکم نساختیبعد از هلاک هم به مزارم نیامدیتا در میانه بود وجودم ندیدمتتا از میان نرفت غبارم نیامدیگر گنج دست میدهد از رنج پس چرایک بار در یمین و یسارم نیامدیتا با خبر نکردمت از عدل شهریاربهر تسلی دل زارم نیامدیکشورگشای ناصردین شه که تیغ اوگفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدیدوش از فروغ چشم فروغی به راه تویک دل شدم از جان بسپارم نیامدی