غزل شمارهٔ ۴۶۹ دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندیعلاقهٔ تو خلاصم نمود از هر بندیغمی نمانده مرا با وجود زلف تو آریگزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندیسری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیریدلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندیکدام دام نهادی که طایری نگرفتیکدام تیر گشادی که خستهای نفکندیگهی ز غمزهٔ چشمت چه خانهها که نرفتیگهی ز تیشهٔ نازت چه ریشهها که نکندیز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامیز رشک قامت موزون شکست سرو بلندیچنین روش که تو داری چرا به سرو ننازیچنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندیعلاج چشم بد اندیش کرده دانهٔ خالتچه احتیاج که بر آتش افکنند سپندیببند دست فلک را، به ریز خون ملک راهمه اسیر کمندند و تو سوار سمندیفروغی از ستمت چون به شهریار ننالدکز آستان تو نومید رفت از پس چندیستوده ناصردین شه خدایگان مکرمکه غیر بحر ز دستش ندیدهام گلهمندی
غزل شمارهٔ ۴۷۰ شب چارده غلامی ز مه تمام داریتو چه خواجهٔ تمامی که چنین غلام داریمگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشیکه طلوع صبح روشن ز سواد شام داریحشم کرشمه از پیش و سپاه غمزه از پسپس و پیش خویش بنگر که چه احتشام داریاگر آن قیامتی را که شنیدهام بیایدنرسد بدین قیامت که تو در قیام داریز تو صاحب جراحت نرسد به هیچ راحتکه علاوه بر ملاحت خط مشک فام داریصنمت چرا نگویم، صمدت چرا نخوانمکه تو منحصر به فردی و هزار نام داریبه درستی از مقامت کسی آگهی نداردمگر آن شکسته قلبی که در آن مقام داریسخنی به مرده بر گو که دوباره زنده گرددتو که معجزات عیسی همه در کلام دارینظری به حال من کن چو قدح به دست گیریگذری به خاک جم کن چو به دست جام داریچه عقوبت از جدایی بتر است عاشقان رابه کدام قدرت از ما سر انتقام داریسزد ار کبوتر دل پی خال و زلفت افتادکه چه دانههای دل کش به کنار دام داریبه فدای چشم مستت کنم آهوی حرم راکه تو در حریم سلطان بسی احترام داریسر حلقهٔ سلاطین شه راد ناصرالدینکه می عنایتش را به قدح مدام داریبه چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغیکه هنوز در محبت حرکات خام داری
غزل شمارهٔ ۴۷۱ تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داریهر گوشه شکاری را حسرت نگران داریفرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازیآسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داریهم بادهگساران را بشکسته قدح خواهیهم شاهسواران را بگسسته عنان داریدر حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادیدر حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داریاز جعد پریشانت جمعی به پریشانیوز چشم سیه مستت شهری به امان داریترسم گسلد مویت از کشمکش دلهازنهار سبک میرو کاین بار گران داریکس طاقت دیدارت زین دیده نمیآردآن به که جمالت را در پرده نهان داریهیچ از دهن تنگت مفهوم نمیگرددیعنی که در این معنی خلقی به گمان داریهر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبیبر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داریزان رو لب میگون را آلوده به می کردیتا خون فروغی را از دیده روان داری
غزل شمارهٔ ۴۷۲ چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداریچو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداریچو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقیپری در خانهٔ آیینه پنهان است پنداریعبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز میآیدگذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداریگل آتش زد چاک سینهاش دامان گلشن راگریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداریز کویش دوش میآمد خروش حسرت انگیزیدل از کف دادهای در دادن جان است پنداریکسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانانسر کوی نکویان کافرستان است پنداریرسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویشگرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداریز تقریری که واعظ میکند بر عرشهٔ منبرطلوع صبح محشر شام هجران است پندارینمیگردد زمانی خاطرم جمع از پریشانیهنوز آن طرهٔ مشکین پریشان است پنداریمرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانیگذشت از سر جان کاری آسان است پنداریگرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین راولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداریفروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشنفروغش از ادیب المک سلطان است پنداریخدیو ذرهپرور ناصرالدین شاه نیک اخترکه در ایوان رخش مهر درخشان است پنداریشه بخشندهٔ عادل، گهر بخشای دریادلکه دست همتش ابر درافشان است پنداری
غزل شمارهٔ ۴۷۳ تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داریکجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داریمرا از انجمن در گوشهٔ خلوت نشانیدیولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داریمن آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانمتو آن گنجی که در ویرانهٔ دلها وطن دارینخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر همکه از هر سو هزاران کشتهٔ خونین کفن داریگرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدیکه لطف بی نهایت با اسیران کهن داریاگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارمکه پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داریهم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستمکه سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داریتو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرونکه هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داریکمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون توکه دلها را نشان غمزهٔ ناوک فکن داریسزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان راکه خط عنبرین و طره عنبر شکن دارینجات از تلخ کامی میتوان دادن فروغی راکه هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری
غزل شمارهٔ ۴۷۴ این چه دامی است که از سنبل مشکین داریکه به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داریهمه را نیش محبت زدهای بر دل ریشاین چه نوشی است که در چشمهٔ نوشین داریخون بها از تو همین بس که ز خون دل مندست رنگین و کف پای نگارین داریعرقت خوشهٔ پروین و رخت خرمن ماهوه که بر خرمن مه خوشهٔ پروین داریهمه صاحب نظران بر سر راهت جمعندخیز و بخرام اگر قصد دل و دین داریبه چمن گر نچمی بهر تماشا نه عجبگر خط و عارض خود سبزه و نسرین داریمن اگر سنگ تو بر سینه زنم عیب مکنزان که در سینهٔ سیمین دل سنگین داریاز شکرپاشی کلک تو فروغی پیداستکه به خاطر هوس آن لب شیرین داری
غزل شمارهٔ ۴۷۵ گرد مه خط سیهکار نداری، داریروز روشن به شب تار نداری، داریصنعت دلکش داود ندانی، دانیزره از طرهٔ طرار نداری، داریزلف رام دام دلآویز نسازی، سازیفکر دلهای گرفتار نداری، داریصف دلها همه از تیر ندوزی، دوزیخم ابروی کمان دار نداری، داریخون مردم همه بر خاک نریزی، ریزیچشم سر مست دل آزار نداری، داریبی دلان را همه رنجور نخواهی، خواهیعاشقان را همه بیمار نداری، داریچشم صاحب نظر از سحر نبندی، بندیچشم افسونگر سحار نداری، داریپی خون ریزی عشاق نکوشی، کوشیسپه غمزه خونخوار نداری، داریبر فلک توسن اقبال نتازی، تازیبر قمر عقرب جرار نداری، داریجام می از کف اغیار ننوشی، نوشیسر خونخواریم ای یار نداری، داریبر فروغی ز جفا تیغ نیازی، یازیقصد یاران وفادار نداری، داری
غزل شمارهٔ ۴۷۶ زان فشانم اشک در هر رهگذاریتا به دامان تو ننشیند غباریزلفت از هر حلقه میبندد اسیریچشمت از هر گوشه میگیرد شکاریاز برای بی قراران محبتآه اگر زلف تو نگذارد قراریاختیاری آید اندر دست ما راگر گذارد عشق در دست اختیاریچشم تو گر گوشهٔ کارم نگیردپیش نتوانم گرفتن هیچ کاریرنج عشقت راحت هر دردمندیزخم تیغت مرهم هر دل فکاریاز کنارم رفته تا آن سرو بالاجوی اشکم میرود از هر کناریگوشهای خواهم نهان از چشم مردمتا به کام دل بگیریم روزگاریتا گره بگشاید از کارم فروغیبستهام دل را به زلف تاب داری
غزل شمارهٔ ۴۷۷ دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاریدادم تسلی دل در عین بی قراریخواری کشان حسنش گلهای بوستانیشوریدگان عشقش مرغان شاخساریشاخ گلی که آبش از جوی دیده دادمدورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواریدوش آن مهم به تندی میزد به تیغ و می گفتکاین است دوستان را پاداش دوستاریخون آبه جگر بود کز چشم تر فشاندمنقشی که بر درش ماند از من به یادگاریگیرم طبیب وقتی احوال من بپرسدکی در شمارش آید دردم ز بی شمارینومیدیم به حدی است در عالم محبتکز ایزدم نماندهست چشم امیدواریباد صبا رسانید خاکسترم به کویشبر کام خود رسیدم اما ز خاکساریدادیم جان ولیکن آسودگی ندیدیمما را به هیچ حالت فارغ نمیگذاریتا خار او خلیده ست در پای دل فروغیچشمم گرو کشیدهست با ابر نوبهاری
غزل شمارهٔ ۴۷۸ من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آریهمت آن است که الا تو نگیرد یاریای سر زلف قمرپوش عجب طراریعقربی، میرشبی، بلعجبی، جراریدوش یک نکته ز بوی تو حکایت کردمتا صبا مهر کند خانهٔ هر عطاریطبلهٔ مشک تتاری همه آتش گیردگر تو بر باد دهی زان خم گیسو تاریهم از آن موی سیه مایهٔ هر سوداییهم از آن روی نکو یوسف هر بازاریاز خط نافه گشا مرهم هر مجروحیوز لب شهدفشان شربت هر بیماریتو به خواب خوش و من شب همه شب بیدارمکه مباد از پی این خفته بود بیداریبه که بر جان بکشم منت آزار تو رامن که تن دادهام از چرخ به هر آزاریمستی ما همه این است که در مجلس دوستبا خبر نیست ز کیفیت ما هشیاریعارف آن است که جز دوست نبیند چیزیعاشق آن است که جز عشق نداند کاریاز فروغ نظر پاک فروغی پیداستکه ندارد بجز از نیر اعظم یاری