غزل شمارهٔ ۴۷۹ ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پرینیکو نگاهدار دلی را که میبریمعشوق پردهپوشی و منظور پردهدرهم پرده میگذاری و هم پرده میدریدلهای برده را همه آوردهای به دستهم دلبری به عشوهگری هم دلاوریمیرانیم ز مجلس و میخوانیم ز درهم بنده میفروشی و هم بنده میخریمن در کمند عشق اسیر ستم کشمتو بر سریر حسن امیر ستم گریکار من است دادن جان زیر تیغ تومن کار خود چگونه گذارم به دیگریتیغی نمیکشی که فقیری نمیکشیجایی نمیروی که اسیری نمیبریچشمت نظر به هیچ مسلمان نمیکنداین ظلم سر نمیزند از هیچ کافریهر تشنه را که لعل تو آب حیات دادنتوان برید حنجرش از هیچ خنجریپیکان آه من به تو کاری نمیکندتا در نظام لشکر آه مظفریکشورگشای ناصردین شاه جنگ جویکز لشکرش ندیده امان هیچ لشکریآن ماه بر سر تو فروغی گذر نکرددر رهگذار او مگر از خاک کمتری
غزل شمارهٔ ۴۸۰ زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحریمن و پیمودن پیمانه و دیوانهگریچون همه وضع جهان گذران در گذر استمگذر از عالم شیدایی و شوریدهسریتا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بودبادهٔ عیش به جام من و کام دگریتا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارمبی خبر شو که خبرهاست در این بی خبریتا شدم بیاثر، از ناله اثرها دیدمبی اثر شو که اثرهاست در این بی اثریتا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخریدبی هنر شو که هنرهاست در این بی هنریسرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ ندادبی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمریتا سر خود نسپردیم به خاک در دوستخاطر آسوده نگشتیم از این دربه دریبیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشتعشق را بین که از آن کوه گران شد کمریپری از شرم تو در پرده نهان شد وقتیکه برون آمدی از پرده پی پردهدریشهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاهتو به خوش منظری و بنده صاحب نظریآفتاب فلک عدل ملک ناصردینکه ازو ملک ندیدهست به جز دادگریآن که تا دست کرم گسترش آمد به کرمتنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زریتا فروغی خط آن ماه درخشان سر زدفارغم روز و شب از فتنه دور قمری
غزل شمارهٔ ۴۸۱ گفتی که وقت سحر سویت کنم گذریترسم ز پی نرسد این شام را سحریخواهم که با تو شبی در پرده باده خورمگر خون من بخوری ور پردهام بدریآغاز هر طربی انجام هر طلبیهم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبریسرچشمهٔ نمکی خورشید نه فلکیهم فتنهٔ ملکی هم آفت بشریدل بند و دل گسلی، در دلبری مثلیهم در حضور دلی هم غایت از نظریبی پرده گر قدمی سوی چمن بچمیهم جیب غنچه دری هم آب گل ببریبگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکنزیرا که وقت سخن شیرینتر از شکریدر شاه راه طلب جانم رسید به لبلیکن ز سر لبت هیچم نشد خبریدر عین خسرویم مملوک خویش بخوانافزوده کن ز کرم بر قدر من قدرییارب میان تو را هیچ آفتی نرسدکز بهر کشتن من خوش بستهای کمریهر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلیهر سو ز دست غمت در پا فتاده سریتا کی خبر نشوی از حال خستهدلانگویا ز عدل ملک یک باره بی خبریسلطان روی زمین بخشنده ناصردینکز جود متصلش رفت آب هر گهریماهی که تیره نمود روز فروغی خوداز وی ندیده فلک تا بندهتر قمری
غزل شمارهٔ ۴۸۲ تو پری چهره اگر دست به آیینه بریآنچنان شیفته گردی که گریبان بدریبا وجودت دو جهان بیخبر از خویشتنندتو چنان واله خود کز دو جهان بی خبریآسمان با قمری این همه نازش داردچون ننازی تو که دارندهٔ چندین قمریشاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشندتا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکریهیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیستکه توان تن و کام دل و نور بصریمن ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاطای دریغا که به نام من و کام دگریتو به جز ابروی خونخواره نداری تیغیمن به جز سینهٔ صدپاره ندارم سپریمن ز رخسار تو آیینهٔ پرستم زیراکه هم آیین و هم آیینه صاحب نظریاز سر خون خود آن روز گذشتم در عشقکه تو سرمست خرامنده به هر ره گذرینه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایلزان که در خیل بتان از همه مطبوعتری
غزل شمارهٔ ۴۸۳ خوشا شبی که به آرامگاه من باشیمن آسمان تو باشم، تو ماه من باشیکمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشقتو گر نشانهٔ تیر نگاه من باشیتو را دو زلف شب آسا برای آن دادندکه واقف از من و روز سیاه من باشیمن از دو نرگس مست تو چشم آن دارمکه آگه از نگه گاه گاه من باشیبه حکم عشق و تقاضای حسن میبایدکه من گدای تو باشم، تو شاه من باشیپس از هلاک به خاکم بیا که میترسمعلی الصباح جزا عذرخواه من باشیاگر چه هیچ امید از تو بر نمیآیدهمین بس است که امیدگاه من باشیبتان کج کله آنجا که در میان آیندتو در میان بت کج کلاه من باشیچو نیست قسمت من عافیت همان بهترکه آفت من و حال تباه من باشیاز آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادمکه در بیان محبت گواه من باشیبه گریه گفتمش آیا گذر کنی بر منبه خنده گفت اگر خاک راه من باشیفروغی از پی آن زلف و چهره تا نرویچگونه با خبر از اشک و آه من باشی
غزل شمارهٔ ۴۸۴ زندگی بی او ندارد حاصلیوقت را دریاب اگر صاحب دلیعشق لیلی موجب دیوانگی استطعنه بر مجنون مزن گر عاقلیهر کجا کز لعل جانان دم زنندجان چه باشد، تحفهٔ ناقابلیتا به آسانی نمیری پیش دوستبر تو کی آسان شود هر مشکلیواقف از سیل سرشکم میشدیگر فرو میرفت پایت بر گلیناله تاثیری ندارد در دلتیعنی از درد محبت غافلیگر کمال هر دو عالم در تو هستتا پی طفلی نگیری جاهلیدولت وصل بتان دانی که چیستخواهش خامی، خیال باطلیکوشش بی جا مکن در راه وصلهر زمان کز خود گذشتی واصلیبر درش دانی فروغی چیستمپادشاهی در لباس سائلی
غزل شمارهٔ ۴۸۵ این سر که به تن دارم مست می ناب اولیاین کاسه که من دارم سرشار شراب اولیاین است اگر ساقی، می خور ز حساب افزونزیرا که چنین مستی تا روز حساب اولیهر جا بت سر مستی با جام شراب آیدمرغ دل هشیاران البته کباب اولیآن خواجه که میدانم جرم همه میبخشدپیش کرمش رفتن ناکرده ثواب اولیدوشینه سیه چشمی در خواب خوشم گفتاکز نشهٔ بیداری کیفیت خواب اولیگفتم ز لب نوشت صد بوسه طمع دارمگفتا که سؤالت را ناگفته جواب اولیاز چشم بد مردم ایمن نتوان بودنرخسار نکوی او در زیر نقاب اولیابروی کمان دارش پیوسته به چین خوش ترگیسوی گره گیرش همواره به تاب اولیاین پسته که او دارد خندان ز قدح خوش تراین چهره که او دارد گلگون ز شراب اولیگنجینهٔ مهر او در سینه نمیگنجدکاشانه بدین تنگی یک باره خراب اولیتخمی که به دل کشتم آب از مژه میخواهدچشمی که به سر دارم سرچشمهٔ آب اولیاشعار فروغی را با نافه رقم بایدآن شعر مسلسل را شستن به گلاب اولی
غزل شمارهٔ ۴۸۶ ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامیکز دست او به صد جان نتوان گرفت جامیدر کوی می فروشان نه کفری و نه دینیدر خیل خرقهپوشان نه ننگی و نه نامیبا صدهزار خواهش خشنودم از نگاهیبا صدهزار حسرت خرسندم از خرامیاندوه آن پری رو بهتر ز هر نشاطیدشنام آن شکر لب خوش تر ز هر سلامیدر وعدهگاه وصلش جانم به لب رسیدهستترسم صبا نیارد زان بی وفا پیامیگر آن دهان نسازد از بوسه شادکاممشادم نمیتوان کرد دیگر به هیچ کامیای وصل ماه رویان خوش دولتی ولیکنچون چرخ بی ثباتی، چون عمر بی دوامیواعظ مرا مترسان زیرا که در محبتدیدم قیامتم را از قد خوش قیامیاز مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدمنازلترین مکانی، عالی ترین مقامیآن طایرم فروغی کز طالع خجستهالا به بام نیر ننشستهام به بامی
غزل شمارهٔ ۴۸۷ وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمیآن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمیخون ناحق کشتگانت را غرامت دادمیتیغ بر دست ار به فردای حسابت دیدمیمن که مستم دایم از یاد لب میگون توتا چه مستی کردمی گر در شرابت دیدمیچون پری بگرفته گو بر تن بدرد پیرهنجامه را بدریدمی گر بی حجابت دیدمیگر به تلخی جان شیرینم نمیآمد به لبکام دل کی از لب شیرین جوابت دیدمیبی خبر گردیدمی از خویش تا روز جزاگر شبی در بزم خود مست و خرابت دیدمیسجده کردی آستانم را به عزت آسمانبی نقاب ار چهره چون آفتابت دیدمیثبت کردی مشتری منشور عالی جاهیمگر سر امید خود را بر جنابت دیدمیرشتهٔ صبر مرا از هم گسستی دست عشقهر کجا با طرهٔ پرپیچ و تابت دیدمیروزی از دیدار جانان حاجتم گشتی رواای دعای نیم شب گر مستجابت دیدمیروی و لعلش دیدهای روزی فروغی بی خلافور نه کی گاهی در آتش گه در آبت دیدمی
غزل شمارهٔ ۴۸۸ ای زلف خم به خم که زدی راه عالمیدامی به راه خلق فکندی ز هر خمیدلها تمام اگر تو ندزدیدهای چرالرزان و بی قرار و پریشان و درهمیگه در کنار ماه چو جراره عقربیگه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمیزآن رو به شکل سوزن عیسی شدم که توباریک تر ز رشتهٔ باریک مریمیدل بند و دل شکار و دل آویز و دل کشیپیچان و تاب دار و گرهگیر و محکمینیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوستبا سرو هم نشینی و با لاله هم دمیکس بر نمیخورد ز تو جز باد صبح دمکسوده میشود ز شمیمت به هر دمیتا بر رخ خجسته جانان نشستهایایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمیخورشید در کمند تو گردن نهاده استگویا کمند پر خم شاه معظمیجمشید عهد ناصردین شه که روز عیدبر جا نهشت مخزن دینار و درهمیآن خسرو کریم که دست سخای ویافکنده است رخنه در ارکان هر یمیشاها همیشه باد ممالک مسخرتزیرا که در قلمرو شاهی مسلمیچندین هزار عید فروغی به نام توگوید غزل که شادی دلهای خرمی