غزل شمارهٔ ۳۹ آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه رااول از بیگانه باید کرد خالی خانه راآشناییهای آن بیگانه پرور بین، که منمیخورم در آشنایی حسرت بیگانه راچشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیستواعظ کوته نظر کوته کن این افسانه راگر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیستالفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه راکاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهامتا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه رانیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیستشادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه راتا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفسنازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه رادر اشکم را عجب نبود اگر لعلش خریدجوهری داند بهای گوهر یکدانه رابس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوستزان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
غزل شمارهٔ ۴۰ کاش آن صنم آماده شدی جلوهگری رادر پرده نشاندی صنم کاشغری راگر جعد تو مویی فکند بر سر آتشاحضار کند روح هوا فوج پری رااز منظر خورشید تو گر پرده برافتدهر ذره کند دعوی صاحبنظری راهر گه که چو طاوس خرامی عجبی نیستگر طوق به گردن فکنی کبک دری راتا خط تو بر صفحهٔ رخسار ندیدمواقف نشدم فتنهٔ دور قمری راگر پای نهی از سر رحمت به گلستاندرهم شکنی رونق گلبرگ طری راچون سرو قباپوش تو در جلوه درآیدالبته پری شیوه کند جامه دری راکحال صبا از اثر گرد قدومتاز نرگس شهلا ببرد بیبصری راهر کس که دم از حور زند عین قصور استگفتن نتوان با تو حدیث دگری راپیغام فروغی نرسد بر سر کویتکه آنجا گذری نیست نسیم سحری را
غزل شمارهٔ ۴۱ نه دست آن که بگیریم زلف ماهی رانه روز روشنی از پی شب سیاهی رافغان که بر در شاهی است دادخواهی ماکه از ستم ندهد داد دادخواهی راگدای شهرم و بر سر هوای آن دارمکه سر نهم به کف پای پادشاهی راز خسروان ملاحت کجا روا باشدکه در پناه نگیرند بیپناهی رابه راه عشق به حدی است ناامیدی منکه نا امید کند هر امید گاهی راچگونه لاف محبت زند نظر بازیکز آب دیده نشستهست خاک راهی رابزیر خون محبان که در شریعت عشقبه هیچ حال نخواهم کسی گواهی رانه من شهید تو تنها شدم که از هر سوبه خاک ریختهای خون بیگناهی رابه یک نگاه ز رحمت بکش فروغی رامکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
غزل شمارهٔ ۴۲ هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفاوانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفاشربت من ز کف یار الم بود، المقسمت من ز در دوست بلا بود، بلاسکه عشق زدن محض غلط بود ، غلطعاشق ترک شدن عین خطا بود، خطایار خوبان ستم پیشه گران بود ، گرانکار عشاق جگر خسته دعا بود، دعاهمه شب حاصل احباب فغان بود، فغانهمه جا شاهد احوال خدا بود، خدااشک ما نسخهٔ صد رشته گهر بود، گهردرد ما مایهٔ صد گونه دوا بود، دوانفس ما از مدد عشق قوی بود، قویسر ما در ره معشوق فدا بود، فدادعوی پیر خرابات به حق بود، به حقعمل شیخ مناجات ریا بود، ریاهر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوسآن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هواهر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرمهر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطازخم کاری زفراق تو به جان بود، به جانجان سپاری به وصال تو به جا بود، بجادر همه عمر فروغی به طلب بود، طلبدر همه حال وجودش به رجا بود، رجا
غزل شمارهٔ ۴۳ تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب مابر نیاید ز خرابات مغان مطلب ماعشق پیری است که ساغر زدهایم از کف اوعقل طفلی است که دانا شده در مکتب ماتو به از شرب دمادم نتوانیم نمودکه جز این شیوهٔ شیرین نبود مشرب ماملتی نیست به جز کفر محبت ما راهیچ کیشی نتوان جست به از مطلب مایا رب ما اثری در تو ندارد ورنهلرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ماکس مبادا به سیهروزی ما در ره عشقکه فلک تیره شد از تیرگی کوکب مادی سحر داد به ما وعدهٔ دیدار ولیترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ماتا نزد عشق به سر خط سعادت ما راخدمت حضرت معشوق نشد منصب ماگر ره وادی مقصود فروغی این استلنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما
غزل شمارهٔ ۴۴ آمد به جلوه شاهد بالا بلند ماآماده شد بلای دل دردمند ماما مهر از آن پسر سر مویی نمیبریمبرند اگر به خنجر کین بندبند ماتا چشم خود به دورهٔ ساقی گشادهایمدور زمانه چشم ببست از گزند ماگفتم که نوشداروی عشاق خسته چیستگفتا تبسمی ز لب نوشخند ماشیرین لبان به خون دل خود تپیدهانددر صیدگاه خسرو گلگون سمند ماتسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشودگر جلوهگر شود بت مشکین کمند مایا رب مباد چشم بد آن چشم مست راکز دست برد هوش دل هوشمند مااز چشم روزگار ستانیم داد خویشگر دانههای خاک تو گردد سپند مابگشا به خنده غنچه میگون خویش راتا مدعی خموش نشیند ز پندماما را پسند کرده فروغی ز بهر جودتا شد پسند خاطر مشکل پسند ما
غزل شمارهٔ ۴۵ چون خاک میشود به رهت جان پاک مابگذار نخوت از سر و بگذر به خاک مایا رب که دامن تو نگیرد به روز حشرخونی که ریختی ز دل چاک چاک مادردا که هیچ در دل سختت اثر نکرداشک روان و آه دل دردناک ماتا کی که با خیال تو در خاک میکنیمخمخانه مست میشود از فیض تاک مادل شد شریک غصهٔ ما در طریق عشقغیرت اگر بهم نزند اشتراک مادیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغسرمایهٔ سلامت ما شد هلاک ماتا تکیه کردهایم فروغی به لطف دوستاز خصمی فلک نبود هیچ باک ما
غزل شمارهٔ ۴۶ خطت دمید از اثر دود آه ماشد آه ما نتیجه روز سیاه ماما را به جرم عشق تو کشتند منکرانسرمایهٔ ثواب شد آخر گناه ماما خونبهای خویش نخواهیم روز حشرگر باز بر جمال تو افتد نگاه ماشاهد ضرور نیست شهیدان عشق راگو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ماقانع شدم به نیم نگه لیکن از غرورمشکل نظر کند به گدا پادشاه ماچشمش نظر به حالت دلخستگان نکردیا رب کسی مباد به حال تباه ماگفتم که چیست سلسله جنبان فتنه، گفتماری که خفته است به زیر کلاه ماگفتم که آب دیده ما چاه میشودگفتا اگر به دیده کشی خاک راه مادانی که چیست نیر اعظم فروغیاکمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما
غزل شمارهٔ ۴۷ چشم بیمار تو شد باعث بیماری مابه مسیحا نرسد فکر پرستاری ماتا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدمسخت آزادی ما بند گرفتاری ماسر ما باد فدای قدم عشق ، که دادبا تو آمیزش ما از همه بیزاری مابس که تن خسته و دل زار شد از بار غمتترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ماصبح ما شام شد از تیرگی بخت سیاهآه اگر شب رو زلفت نکند یاری مادوش در خواب لب نوش تو را بوسیدمخواب ما به بود از عالم بیداری مابی کسی بین که نکردهست به شبهای فراقهیچکس غیر غم روی تو غمخواری مادل و دین تاب و توان رفت و برفتم از دستبر سر کوی وفا کیست به پاداری ماگفتم از دست که شد زار دل اهل نظرزیر لب گفت که از دست دل آزاری ماهوشم افزود فروغی کرم باده فروشمستی ما چه بود مایهٔ هشیاری ما
غزل شماره ی ۴۸ ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ماوین سلسله سرمایهٔ دیوانگی ماسر بر دم تیغ تو نهادیم به مردیکس نیست درین عرصه به مردانگی مابا ما نشدی محرم و از خلق دو عالمسودای تو شد علت بیگانگی ماآن مرغ اسیریم به دام تو که خوردندمرغان گلستان غم بی دانگی ماگفتم که کسی نیست به بیچارگی منگفتا که بتی نیست به جانانگی ماگفتم که بود قاتل صاحبنظران، گفتچشمی که بود منشا مستانگی ماعالم همه را سوخت به یک شعله فروغیشمعی که بود باعث پروانگی ما