انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 54:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۹

آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را

آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من
می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را

چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را

گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را

کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را

نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را

تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را

در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را

بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰

کاش آن صنم آماده شدی جلوه‌گری را
در پرده نشاندی صنم کاشغری را

گر جعد تو مویی فکند بر سر آتش
احضار کند روح هوا فوج پری را

از منظر خورشید تو گر پرده برافتد
هر ذره کند دعوی صاحب‌نظری را

هر گه که چو طاوس خرامی عجبی نیست
گر طوق به گردن فکنی کبک دری را

تا خط تو بر صفحهٔ رخسار ندیدم
واقف نشدم فتنهٔ دور قمری را

گر پای نهی از سر رحمت به گلستان
درهم شکنی رونق گل‌برگ طری را

چون سرو قباپوش تو در جلوه درآید
البته پری شیوه کند جامه دری را

کحال صبا از اثر گرد قدومت
از نرگس شهلا ببرد بی‌بصری را

هر کس که دم از حور زند عین قصور است
گفتن نتوان با تو حدیث دگری را

پیغام فروغی نرسد بر سر کویت
که آنجا گذری نیست نسیم سحری را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۱

نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را

فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را

گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را

ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بی‌پناهی را

به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را

چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را

بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را

نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را

به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲

هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا
وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا

شربت من ز کف یار الم بود، الم
قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا

سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط
عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا

یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران
کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا

همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان
همه جا شاهد احوال خدا بود، خدا

اشک ما نسخهٔ صد رشته گهر بود، گهر
درد ما مایهٔ صد گونه دوا بود، دوا

نفس ما از مدد عشق قوی بود، قوی
سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا

دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق
عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا

هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس
آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا

هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم
هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطا

زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان
جان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا

در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب
در همه حال وجودش به رجا بود، رجا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۳

تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما
بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما

عشق پیری است که ساغر زده‌ایم از کف او
عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما

تو به از شرب دمادم نتوانیم نمود
که جز این شیوهٔ شیرین نبود مشرب ما

ملتی نیست به جز کفر محبت ما را
هیچ کیشی نتوان جست به از مطلب ما

یا رب ما اثری در تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما

کس مبادا به سیه‌روزی ما در ره عشق
که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما

دی سحر داد به ما وعدهٔ دیدار ولی
ترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ما

تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را
خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما

گر ره وادی مقصود فروغی این است
لنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴

آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما
آماده شد بلای دل دردمند ما

ما مهر از آن پسر سر مویی نمی‌بریم
برند اگر به خنجر کین بندبند ما

تا چشم خود به دورهٔ ساقی گشاده‌ایم
دور زمانه چشم ببست از گزند ما

گفتم که نوش‌داروی عشاق خسته چیست
گفتا تبسمی ز لب نوش‌خند ما

شیرین لبان به خون دل خود تپیده‌اند
در صیدگاه خسرو گل‌گون سمند ما

تسبیح شیخ حلقهٔ زنار می‌شود
گر جلوه‌گر شود بت مشکین کمند ما

یا رب مباد چشم بد آن چشم مست را
کز دست برد هوش دل هوشمند ما

از چشم روزگار ستانیم داد خویش
گر دانه‌های خاک تو گردد سپند ما

بگشا به خنده غنچه میگون خویش را
تا مدعی خموش نشیند ز پندما

ما را پسند کرده فروغی ز بهر جود
تا شد پسند خاطر مشکل پسند ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵

چون خاک می‌شود به رهت جان پاک ما
بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما

یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر
خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما

دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد
اشک روان و آه دل دردناک ما

تا کی که با خیال تو در خاک می‌کنیم
خم‌خانه مست می‌شود از فیض تاک ما

دل شد شریک غصهٔ ما در طریق عشق
غیرت اگر بهم نزند اشتراک ما

دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ
سرمایهٔ سلامت ما شد هلاک ما

تا تکیه کرده‌ایم فروغی به لطف دوست
از خصمی فلک نبود هیچ باک ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶

خطت دمید از اثر دود آه ما
شد آه ما نتیجه روز سیاه ما

ما را به جرم عشق تو کشتند منکران
سرمایهٔ ثواب شد آخر گناه ما

ما خون‌بهای خویش نخواهیم روز حشر
گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما

شاهد ضرور نیست شهیدان عشق را
گو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما

قانع شدم به نیم نگه لیکن از غرور
مشکل نظر کند به گدا پادشاه ما

چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد
یا رب کسی مباد به حال تباه ما

گفتم که چیست سلسله جنبان فتنه، گفت
ماری که خفته است به زیر کلاه ما

گفتم که آب دیده ما چاه می‌شود
گفتا اگر به دیده کشی خاک راه ما

دانی که چیست نیر اعظم فروغیا
کمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما
به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما

تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم
سخت آزادی ما بند گرفتاری ما

سر ما باد فدای قدم عشق ، که داد
با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما

بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت
ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما

صبح ما شام شد از تیرگی بخت سیاه
آه اگر شب رو زلفت نکند یاری ما

دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم
خواب ما به بود از عالم بیداری ما

بی کسی بین که نکرده‌ست به شبهای فراق
هیچکس غیر غم روی تو غم‌خواری ما

دل و دین تاب و توان رفت و برفتم از دست
بر سر کوی وفا کیست به پاداری ما

گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر
زیر لب گفت که از دست دل آزاری ما

هوشم افزود فروغی کرم باده فروش
مستی ما چه بود مایهٔ هشیاری ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره ی ۴۸


ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما
وین سلسله سرمایهٔ دیوانگی ما

سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی
کس نیست درین عرصه به مردانگی ما

با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم
سودای تو شد علت بیگانگی ما

آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند
مرغان گلستان غم بی دانگی ما

گفتم که کسی نیست به بیچارگی من
گفتا که بتی نیست به جانانگی ما

گفتم که بود قاتل صاحب‌نظران، گفت
چشمی که بود منشا مستانگی ما

عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی
شمعی که بود باعث پروانگی ما
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 54:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA