انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 50 از 54:  « پیشین  1  ...  49  50  51  52  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۸۹

چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی
چنین بهار نیاید به هیچ بستانی

شکست و بست، دل و دست شه سواران را
چنین سوار نیاید به هیچ میدانی

هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست
چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی

متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ
چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی

دل شکستهٔ ما را نمی‌توان بستن
مگر به تار سر زلف عنبرافشانی

چگونه جمع کنم این دل پریشان را
گرم مدد نکند طرهٔ پریشانی

کنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کن
نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی

به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای
مگر که حاجب قصر جلال خاقانی

ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین
که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی

قدر ورای هوایش نخوانده طوماری
قضا خلاف رضایش نداده فرمانی

فروغی از نظر پادشاه روی زمین
بر آسمان سخن آفتاب تابانی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۰

لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی
پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی

مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند
من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی

من از خاک سر کویت به خاری بر نمی‌خیزم
گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی

من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را
گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی

ز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمی‌یابی
به دردی تا نیفتی سر دردم را نمی‌دانی

به منت زخم کاری خورده‌ام از سخت بازویی
به سختی عهد الفت بسته‌ام با سست پیمانی

دل سرگشتهٔ من طالع برگشته‌ای دارد
که بر می‌گردد از میدان هر برگشته مژگانی

من از جمعیت زلفی پریشانم که می‌موید
به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی

دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی
به دست کافری دادم گریبان مسلمانی

دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن
به هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانی

قدم در حلقهٔ آزادگان وقتی توانی زد
که قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانی

مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی
که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی

فروغی شهرهٔ هر شهر شد شعرم به شیرینی
که در گفتار شیرین خسروم داده‌ست فرمانی

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که مانندش ندیده‌ست آسمان در هیچ دورانی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۱

دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانی
اما نمی‌توان گفت با هیچ نکته‌دانی

اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها
از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی

هر شامگه به یادش خفتم به لاله‌زاری
هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی

تخم وفای او را کشتم به هر زمینی
خار جفای او را خوردم به هر زمانی

در گردنم فکنده‌ست گیسوی او کمندی
بر کشتنم کشیده‌ست ابروی او کمانی

پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان
هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی

در عالم جوانی کاری نیامد از من
دستی زدم به پیری در دامن جوانی

در وادی محبت حال دلم چه پرسی
کردی فتاده دیدم دنبال کاروانی

ای آن که زیر تیغش امید رحم داری
ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی

بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را
زور این چنین که دیده‌ست آنگه ز ناتوانی

گر با پری نداری نسبت چرا همیشه
در خاطرم مقیمی وز دیده‌ام نهانی

صفهای دلبران را بر یکدگر شکستی
گویا کمین غلامی از خسرو جهانی

شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین
کز دست او نمانده‌ست گوهر به هیچ کانی

یزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان داد
تا مدح سایه‌اش را گویم به هر لسانی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۲

سر راهش افتادم از ناتوانی
وزین ضعف کردم بسی کامرانی

کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا
که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی

ز چشمی است چشم امیدم که هرگز
به کس ننگرد از ره سرگرانی

زبان از شکایت بر دوست بستم
ز بس یافتم لذت بی‌زبانی

نشان خواهی از وی، ز خود بی‌نشان شو
که من زو نشان جستم از بی‌نشانی

کسی داند احوال پیران عشقش
که پیرانه سر کرده باشد جوانی

به هجران مرا سهل شد دادن جان
که سخت است دوری ز یاران جانی

دریغا که از ماه رویان ندیدم
به جز بی وفایی و نامهربانی

شنیدن توان نغمهٔ ارغنون را
چو ساقی دهد بادهٔ ارغوانی

من و زخم کاری، تو و دل شکاری
من و جان سپاری، تو و جان ستانی

تو و عشوه کردن، من و دل سپردن
تو و جان گرفتن، من و جان فشانی

بکش خنجر کین به جان فروغی
به طوری که خواهی، به طرزی که دانی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۳

من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی
من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی

من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی
من و درد تو که هم دردی و هم درمانی

جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی
باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی

من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی
من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی

من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم
تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی

نه همین دانهٔ خال تو ره آدم زد
کز سر زلف سیه دامگه شیطانی

آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی
تو که با سلسله زلف عبیر افشانی

گر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجب
عجب این است که در دایرهٔ امکانی

مگر ای زلف ز حال دلم آگه شده‌ای
که پراکنده و شوریده و سرگردانی

گر پریشان شوی از زلف پری رخساری
صورت حال فروغی همه یکسر دانی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۴

گر چه آن زلف سیه را تو نمی‌لرزانی
پس چرا نافهٔ چین است بدین ارزانی

چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم
که تو یک بار مرا گرد سرت گردانی

مار زلفین بتان حلقه به رخسار زند
زلف چون مار تو چنبر زده بر پیشانی

خلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامی
جمعی از موی تو در حلقهٔ بی سامانی

مو به مویم زخم موی تو در پیچ و خم است
هیچ کس موی ندیده‌ست بدین پیچانی

هر که لبهای تو را چشمهٔ حیوان شمرد
بی‌نصیب است هنوز از صفت انسانی

گیرم از پرده شد آن صورت زیبا پیدا
حاصل دیده من چیست به جز حیرانی

خون بها دادن یک شهر بسی دشوار است
دوستان را نتوان کشت بدین آسانی

گفتمش در ره جانانه چو باید کردن
زیر لب خنده زنان گفت که جان افشانی

دایم ای طره حجاب رخ یاری گویا
نایب حاجب دربار شه ایرانی

خسرو مملکت آرای ملک ناصر دین
که کمر بسته به آبادی هر ویرانی

دوش برده‌ست دل از دست فروغی ماهی
که فروغ رخش افتاده به هر ایوانی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۵

عشق و کمین گشادنی، ما و ز جان بریدنی
یار و کمان کشیدنی، ما و به خون تپیدنی

روزی کشتگان او ضربت تیغ خوردنی
قسمت عاشقان او حسرت دل کشیدنی

پردهٔ صبر می‌درد عارضش از نظاره‌ای
خون عقیق می‌خورد لعل وی از مکیدنی

وه که بر آه عاشقی با همه آرزو شدم
خوش دل از او به غمزه‌ای قانع ازو به دیدنی

جلوه کند چو قامتش زیر قبای زرفشان
ما و به جلوه‌گاه او جامهٔ جان دریدنی

از همه کس تظلمی وز تو به لب تبسمی
از همه سو قیامتی وز تو به ره چمیدنی

چون تو قیام می‌کنی ما و ز پا فتادنی
چون تو به ناز می‌روی، ما و به سر دویدنی

بس که به باغ عارضت واله و مست و بی خودم
دست مرا نمی‌رسد نوبت میوه‌چیدنی

شادم از آن فروغیا کز اثر محبتی
نقد نشاط صرف شد بر سر غم خریدنی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۶

بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی
رهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنی

من از این بخت سیه خواجهٔ شهر جبشم
تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی

مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی
پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی

دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است
یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی

زان سر زلف دوتا دست نخواهم برداشت
تا مرا جمع نسازی و پریشان نکنی

گر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجب
که سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنی

چون فلک عاقبت از بیخ بنم خواهد کند
ستم است اینکه تو بنیاد مرا برنکنی

چشم ایام ندیده‌ست و نخواهد دیدن
که وصال تو چو تویی دست دهد بر چو منی

نزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقص
تا از این سلسله صد سلسله بر هم نزنی

دیده برداشتن از روی تو مستحسن نیست
که به تصدیق نظر صاحب وجه حسنی

هیچ دیوانه به زنجیر نگنجد به نشاط
تا تو با سلسلهٔ زلف شکن برشکنی

نازت افزون شده از عجز فروغی، فریاد
که ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۷

خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی
دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی

کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی

تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا
من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی

من دل ز ابروی تو نبرم به راستی
با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی

گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی
چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشته‌ام
تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن
می‌باید التفات به حال گدا کنی

حیف آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی
الا ثنای خسرو کشورگشا کنی

ظل اله ناصردین شاه دادگر
کز صدق بایدش همه وقتی دعا کنی

شاها همیشه دست تو بالای گنج باد
من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی

آفاق را گرفت فروغی فروغ تو
وقت است اگر به دیدهٔ افلاک جا کنی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۸

در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی
شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی

خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست
وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی

شب گر به جای شمع نشینی میان جمع
پروانهٔ وجود مرا شعله‌ور کنی

آگه شوی ز خاک ریاضت‌کشان عشق
گر در بلای هجر شبی را سحر کنی

گر بنگری به چاه زنخدان خویشتن
یعقوب را ز یوسف خود با خبر کنی

بویت اگر به مجمع روحانیان رسد
آن جمع را ز موی خود آشفته‌تر کنی

مردند عاشقان ز نخستین نگاه تو
حاجت بدان نشد که نگاه دگر کنی

نبود عجب اگر به چنین چشمهای مست
آهنگ خون مردم صاحب نظر کنی

دیدی دلا که بر سر کوی پریوشان
نگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنی

ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکی
فرصت نمی‌دهند که جان را سپر کنی

گر کام خواهی از لب لعلش فروغیا
باید ز اشک دامن خود پر گهر کنی
     
  
صفحه  صفحه 50 از 54:  « پیشین  1  ...  49  50  51  52  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA