غزل شمارهٔ ۴۸۹ چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانیچنین بهار نیاید به هیچ بستانیشکست و بست، دل و دست شه سواران راچنین سوار نیاید به هیچ میدانیهنوز بر سر من زین شراب مستیهاستچنین قدح نکشیدم به هیچ دورانیمتاع مهر و وفا را نمیخرند به هیچچنین متاع ندیدم به هیچ دکانیدل شکستهٔ ما را نمیتوان بستنمگر به تار سر زلف عنبرافشانیچگونه جمع کنم این دل پریشان راگرم مدد نکند طرهٔ پریشانیکنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کننه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانیبه ابروان ز تکبر هزار چنین زدهایمگر که حاجب قصر جلال خاقانیستوده ناصردین شه نصیر دولت و دینکه چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانیقدر ورای هوایش نخوانده طوماریقضا خلاف رضایش نداده فرمانیفروغی از نظر پادشاه روی زمینبر آسمان سخن آفتاب تابانی
غزل شمارهٔ ۴۹۰ لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانیپس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانیمسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداندمن از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانیمن از خاک سر کویت به خاری بر نمیخیزمگرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانیمن از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت راگر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانیز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمییابیبه دردی تا نیفتی سر دردم را نمیدانیبه منت زخم کاری خوردهام از سخت بازوییبه سختی عهد الفت بستهام با سست پیمانیدل سرگشتهٔ من طالع برگشتهای داردکه بر میگردد از میدان هر برگشته مژگانیمن از جمعیت زلفی پریشانم که میمویدبه هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانیدل بشکسته را بستم به تار زلف ترساییبه دست کافری دادم گریبان مسلمانیدم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زنبه هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانیقدم در حلقهٔ آزادگان وقتی توانی زدکه قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانیمگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالیکه در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانیفروغی شهرهٔ هر شهر شد شعرم به شیرینیکه در گفتار شیرین خسروم دادهست فرمانیخدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرورکه مانندش ندیدهست آسمان در هیچ دورانی
غزل شمارهٔ ۴۹۱ دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانیاما نمیتوان گفت با هیچ نکتهدانیاسرار عشقم آخر افتاد بر زبانهااز بس که وصف او را گفتم به هر زبانیهر شامگه به یادش خفتم به لالهزاریهر صبح دم به بویش رفتم به بوستانیتخم وفای او را کشتم به هر زمینیخار جفای او را خوردم به هر زمانیدر گردنم فکندهست گیسوی او کمندیبر کشتنم کشیدهست ابروی او کمانیپیکان عشق جانان تا پر نشسته برجانهرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانیدر عالم جوانی کاری نیامد از مندستی زدم به پیری در دامن جوانیدر وادی محبت حال دلم چه پرسیکردی فتاده دیدم دنبال کاروانیای آن که زیر تیغش امید رحم داریترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانیبر بسته سحر چشمش دست قوی دلان رازور این چنین که دیدهست آنگه ز ناتوانیگر با پری نداری نسبت چرا همیشهدر خاطرم مقیمی وز دیدهام نهانیصفهای دلبران را بر یکدگر شکستیگویا کمین غلامی از خسرو جهانیشاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدینکز دست او نماندهست گوهر به هیچ کانییزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان دادتا مدح سایهاش را گویم به هر لسانی
غزل شمارهٔ ۴۹۲ سر راهش افتادم از ناتوانیوزین ضعف کردم بسی کامرانیکسی کاو به دل ناوکش خورد گفتاکه شوخی ندیدم بدین شخ کمانیز چشمی است چشم امیدم که هرگزبه کس ننگرد از ره سرگرانیزبان از شکایت بر دوست بستمز بس یافتم لذت بیزبانینشان خواهی از وی، ز خود بینشان شوکه من زو نشان جستم از بینشانیکسی داند احوال پیران عشقشکه پیرانه سر کرده باشد جوانیبه هجران مرا سهل شد دادن جانکه سخت است دوری ز یاران جانیدریغا که از ماه رویان ندیدمبه جز بی وفایی و نامهربانیشنیدن توان نغمهٔ ارغنون راچو ساقی دهد بادهٔ ارغوانیمن و زخم کاری، تو و دل شکاریمن و جان سپاری، تو و جان ستانیتو و عشوه کردن، من و دل سپردنتو و جان گرفتن، من و جان فشانیبکش خنجر کین به جان فروغیبه طوری که خواهی، به طرزی که دانی
غزل شمارهٔ ۴۹۳ من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانیمن و شوق تو اگر نور و اگر نیرانیمن و زهر تو که هم زهری و هم تریاقیمن و درد تو که هم دردی و هم درمانیجلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدیباده ده باده که هم خلدی و هم رضوانیمن و نقش تو که هم صورت و هم معناییمن و وصل تو که هم جانی و هم جانانیمن سیه روز و سیه کار و سیه اقبالمتو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانینه همین دانهٔ خال تو ره آدم زدکز سر زلف سیه دامگه شیطانیآه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنیتو که با سلسله زلف عبیر افشانیگر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجبعجب این است که در دایرهٔ امکانیمگر ای زلف ز حال دلم آگه شدهایکه پراکنده و شوریده و سرگردانیگر پریشان شوی از زلف پری رخساریصورت حال فروغی همه یکسر دانی
غزل شمارهٔ ۴۹۴ گر چه آن زلف سیه را تو نمیلرزانیپس چرا نافهٔ چین است بدین ارزانیچون دو زلف تو پراکنده و سرگردانمکه تو یک بار مرا گرد سرت گردانیمار زلفین بتان حلقه به رخسار زندزلف چون مار تو چنبر زده بر پیشانیخلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامیجمعی از موی تو در حلقهٔ بی سامانیمو به مویم زخم موی تو در پیچ و خم استهیچ کس موی ندیدهست بدین پیچانیهر که لبهای تو را چشمهٔ حیوان شمردبینصیب است هنوز از صفت انسانیگیرم از پرده شد آن صورت زیبا پیداحاصل دیده من چیست به جز حیرانیخون بها دادن یک شهر بسی دشوار استدوستان را نتوان کشت بدین آسانیگفتمش در ره جانانه چو باید کردنزیر لب خنده زنان گفت که جان افشانیدایم ای طره حجاب رخ یاری گویانایب حاجب دربار شه ایرانیخسرو مملکت آرای ملک ناصر دینکه کمر بسته به آبادی هر ویرانیدوش بردهست دل از دست فروغی ماهیکه فروغ رخش افتاده به هر ایوانی
غزل شمارهٔ ۴۹۵ عشق و کمین گشادنی، ما و ز جان بریدنییار و کمان کشیدنی، ما و به خون تپیدنیروزی کشتگان او ضربت تیغ خوردنیقسمت عاشقان او حسرت دل کشیدنیپردهٔ صبر میدرد عارضش از نظارهایخون عقیق میخورد لعل وی از مکیدنیوه که بر آه عاشقی با همه آرزو شدمخوش دل از او به غمزهای قانع ازو به دیدنیجلوه کند چو قامتش زیر قبای زرفشانما و به جلوهگاه او جامهٔ جان دریدنیاز همه کس تظلمی وز تو به لب تبسمیاز همه سو قیامتی وز تو به ره چمیدنیچون تو قیام میکنی ما و ز پا فتادنیچون تو به ناز میروی، ما و به سر دویدنیبس که به باغ عارضت واله و مست و بی خودمدست مرا نمیرسد نوبت میوهچیدنیشادم از آن فروغیا کز اثر محبتینقد نشاط صرف شد بر سر غم خریدنی
غزل شمارهٔ ۴۹۶ بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنیرهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنیمن از این بخت سیه خواجهٔ شهر جبشمتو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنیمادر دهر نیاورد چو تو شیرینیپدر چرخ نپرورده چو من کوه کنیدم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر استیاد جنت نکنم تا تو در این انجمنیزان سر زلف دوتا دست نخواهم برداشتتا مرا جمع نسازی و پریشان نکنیگر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجبکه سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنیچون فلک عاقبت از بیخ بنم خواهد کندستم است اینکه تو بنیاد مرا برنکنیچشم ایام ندیدهست و نخواهد دیدنکه وصال تو چو تویی دست دهد بر چو منینزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقصتا از این سلسله صد سلسله بر هم نزنیدیده برداشتن از روی تو مستحسن نیستکه به تصدیق نظر صاحب وجه حسنیهیچ دیوانه به زنجیر نگنجد به نشاطتا تو با سلسلهٔ زلف شکن برشکنینازت افزون شده از عجز فروغی، فریادکه ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی
غزل شمارهٔ ۴۹۷ خوش آن که حلقههای سر زلف واکنیدیوانگان سلسلهات را رها کنیکار جنون ما به تماشا کشیده استیعنی تو هم بیا که تماشای ما کنیکردی سیاه زلف دوتا را که در غمتمویم سفید سازی و پشتم دوتا کنیتو عهد کردهای که نشانی به خون مرامن جهد کردهام که به عهدت وفا کنیمن دل ز ابروی تو نبرم به راستیبا تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنیگر عمر من وفا کند ای ترک تندخویچندان وفا کنم که تو ترک جفا کنیسر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشتهامتیری خدا نکرده مبادا خطا کنیتا کی در انتظار قیامت توان نشستبرخیز تا هزار قیامت به پا کنیدانی که چیست حاصل انجام عاشقیجانانه را ببینی و جان را فدا کنیشکرانهای که شاه نکویان شدی به حسنمیباید التفات به حال گدا کنیحیف آیدم کز آن لب شیرین بذلهگویالا ثنای خسرو کشورگشا کنیظل اله ناصردین شاه دادگرکز صدق بایدش همه وقتی دعا کنیشاها همیشه دست تو بالای گنج بادمن هی غزل سرایم و تو هی عطا کنیآفاق را گرفت فروغی فروغ تووقت است اگر به دیدهٔ افلاک جا کنی
غزل شمارهٔ ۴۹۸ در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنیشهری به یک مشاهده زیر و زبر کنیخوش آن که از کمین به در آیی کمان به دستوز تیر غمزه کار مرا مختصر کنیشب گر به جای شمع نشینی میان جمعپروانهٔ وجود مرا شعلهور کنیآگه شوی ز خاک ریاضتکشان عشقگر در بلای هجر شبی را سحر کنیگر بنگری به چاه زنخدان خویشتنیعقوب را ز یوسف خود با خبر کنیبویت اگر به مجمع روحانیان رسدآن جمع را ز موی خود آشفتهتر کنیمردند عاشقان ز نخستین نگاه توحاجت بدان نشد که نگاه دگر کنینبود عجب اگر به چنین چشمهای مستآهنگ خون مردم صاحب نظر کنیدیدی دلا که بر سر کوی پریوشاننگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنیناوک زنان بتان کمان کش ز چابکیفرصت نمیدهند که جان را سپر کنیگر کام خواهی از لب لعلش فروغیاباید ز اشک دامن خود پر گهر کنی