غزل شمارهٔ ۴۹۹ گر جلوهگر به عرصهٔ محشر گذرکنیهر گوشه محشر دگری جلوهگر کنیکاش آنقدر به خواب رود چشم روزگارتا یک نظر به مردم صاحب نظر کنیجان در بهای بوسهٔ شیرین توان گرفتگیرم درین معامله قدری ضرر کنیتا کی به بزم غیر می لاله گون کشیتا چند خون ز رشک مرا در جگر کنیگفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنمگفتا که باید از همه قطع نظر کنیغیر از وصال نیست خیال دگر مراترسم خدا نکرده خیال دگر کنیشبها بباید از مژه خون در کنار کردتا در کنار دوست شبی را سحر کنیهرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکردبا دوست هر ستم که تو بیداد گر کنیهر چند تو به قتل فروغی مخیریباید ز انتقام شهنشه حذر کنیجم دستگاه فتحعلی شاه تاجدارباید که سجده بر در او هر سحر کنی
غزل شمارهٔ ۵۰۰ چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنیسرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنیتا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوشکاش برداری و بر گردن دلها فکنیعقدههایی که بدان طرهٔ پرچین زدهایکاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنیچون به هم برفکنی طرهٔ مشک افشان راآتشی در جگر عنبر سارا فکنیگر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزیکار خاصان حرم را به کلیسا فکنیوقتی ار سایهٔ بالای تو بر خاک افتدخاک را در طلب عالم بالا فکنیگفتی امروز دهم کام دل ناکامتآه اگر وعدهٔ امروز به فردا فکنیگر تو یوسف صفت از خانه به بازار آییدل شهری همه بر آتش سودا فکنیتیغ ابروی تو را این همه پرداختهاندکه سر دشمن دارای صف آرا فکنیناصرالدین شه غازی که سپهرش گویدباش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنیچارهٔ آن دل بی رحم فروغی نکنیگر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی
غزل شمارهٔ ۵۰۱ گر تو زان تنگ شکر خنده مکرر نکنیکار را از همه سو تنگ به شکر نکنینقد جان تا ندهی کام تو جانان ندهدترک سر تا نکنی، وصل میسر نکنیگر ببینی به خم زلف درازش دل منیاد سر پنجهٔ شاهین کبوتر نکنیچرخ مینا شکند شیشهٔ عمر تو به سنگگر ز مینا گل رنگ به ساغر نکنیپیر خمار تو را خشت سر خم نکندتا گل قالبت از باده مخمر نکنیچشم دارم ز لب لعل تو من ای ساقیکه براتم به لب چشمهٔ کوثر نکنیعالم بی خبری را به دو عالم ندهمتا مرا با خبر از عالم دیگر نکنیمجلس نیست که بنشینی و غوغا نشودمحفلی نیست که برخیزی و محشر نکنیهمه کاشانه پر از عنبر سارا نشودگر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنیشکر کز سلسلهٔ موی تو دیوانگیمبه مقامی نرسیدهست که باور نکنیدست از دامنت ای ترک نخواهم برداشتتا به خون ریزی من دست، به خنجر نکنیخون من ریخت دو چشم تو و عین ستم استدعوی خونم اگر زین دو ستمگر نکنیتو بدین لعل گهربار که داری حیف استکه ثنای کف بخشندهٔ داور نکنیآفتاب فلکت سجده فروغی نکندتا شبی سجدهٔ آن ماه منور نکنی
غزل شمارهٔ ۵۰۲ جنس گران بهای خود ارزان نمیکنییعنی بهای بوسه به صد جان نمیکنیروزی نمیشود که برغم شکرفروشاز خنده شره را شکرستان نمیکنیبرکس نمیکنی نظر ای ترک شوخ چشمکاو را هلاک خنجر مژگان نمیکنیای یوسف عزیز سفر کرده تا به کیاز مصر رو به جانب کنعان نمیکنیگر بنگری به چشمهٔ نوشین خویشتندیگر خیال چشمهٔ حیوان نمیکنیدستی نمیکشی به سر زلف خود چراعنبر به جیب و مشک به دامان نمیکنییارب چه قاتلی تو که فردای رستخیزتعیین خون بهای شهیدان نمیکنیبا خط چون بنفشه و رخسار چون سمنجایی نمیروی که گلستان نمیکنیتا کی فروغی از غم او جان نمیدهیدشوار خویشتن ز چه آسان نمیکنی
غزل شمارهٔ ۵۰۳ گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینیآهوی خطایی را در عین خطا بینیاطوار تطاول را در طرهٔ او یابیزنجیر محبت را بر گردن ما بینیبر طرهٔ او بگذر تا مشک ختن یابیدر چهرهٔ او بنگر تا نور خدا بینیدر راه طلب بنشین چندان که خطر یابیاز کوی وفا بگذر چندان که جفا بینیبا هجر شکیبا شو تا وصل بدست آریبا درد تحمل کن تا فیض دوا بینیشب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آیداعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینیآن حور بهشتی رو گر حلقه کند گیسومرغان بهشتی را در دام بلا بینیمطرب سخنی سر کن زان لعل لب شیرینتا شور حریفان را در بزم به پا بینیافتد دلت ای ناصح چون سایه به دنبالشگر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی
غزل شمارهٔ ۵۰۴ به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینیبنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینیچنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشیچنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینیهزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزیهزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینیتویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامیتویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینیبه بزمت مینشینم گر فلک میداد امدادیبه وصلت میرسیدم گر قضا میکرد تمکینیچنان از عشق مینالم که مجنونی به زنجیریچنان از درد میغلتم که رنجوری به بالینیتویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثرکه هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینیمرا تا میدهد چشم تو جام باده، مینوشمتویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینیدر افتادهست مرغ دل به چین زلف مشکینتچو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینیچنان بر گریهام لعل میآلود تو میخنددکه آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینیالا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندمکه سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینیفروغی تا صبا دم میزند از خاک پای اوسر مویی نمیارزد وجود نافهٔ چینی
غزل شمارهٔ ۵۰۵ اولین گام ار سمند عقل را پی میکنیوادی بی منتهای عشق را طی میکنیما به دور چشم مستت فارغ از میخانهایمکز نگاهی کار صد پیمانهٔ می میکنیروز محشر هم نمیآیی به دیوان حسابپس حساب کشتگان عشق را کی میکنیهر کسی را وعدهای در وعده گاهی دادهایوعدهٔ قتل مرا نی میدهی نی میکنینقد جان را در بهای بوسه میگیری ز غیرکاش با ما می شد این سودا که با وی میکنیگر تو ای عیسی نفس میریزی از مینا به جامزنده را جان می فزایی، مرده را حی میکنیگاه ساقی گاه مطرب میشوی در انجمندل نوازی گاهی از می گاهی از نی میکنیدشمنان را هی به کف جام دمادم میدهددوستان را هی به دل خون پیاپی میکنیکشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفتحالیا لشکر کشی بر روم و بر ری میکنیگر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشقکی به سر دیگر هوای افسر میکنیوصل آن معشوق باقی را فروغی کس نیافتتا به کی از عشق او هو میزنی، هی میکنی
غزل شمارهٔ ۵۰۶ ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منیتویی که مایهٔ تسکین و اضطراب منیدو هفته ماه و فروزنده آفتاب منیز دفتر دو جهان فرد انتخاب منیشکستگیت مباد ای نهال باغ مرادچرا که خواستهٔ دیدهٔ پر آب منیز سیل حادثه یارب خرابیت مرسادکه گنج خانهٔ کنج دل خراب منیمن از بلای محبت چگونه پوشم چشمکه از دو چشم فسونگر بلای خواب منیاگر درنگ نداری به بزم من نه عجباز آن که تندتر از عمر پرشتاب منیز دستت ای غم هجران مرا خلاصی هستمگر که کیفر اعمال ناصواب منیگسستگیت مباد ای شکسته زلف نگاراگر چه آفت کالای صبر و تاب منیحسابت ای شب هجران به سر نمیآیدکه روزنامهٔ اندوه بی حساب منیجز از لب تو فروغی حکایت نکندکه زیب دفتر و آرایش کتاب منی
غزل شمارهٔ ۵۰۷ مو به مو دام فریب دل دانای منیپای تا سر پی تسخیر سراپای منیمن همان روز که چشمان تو دیدم گفتمکه ز مژگان سیه فتنهٔ فردای منیمی خورم زهر به شیرینی شکر تا توبت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منیمن و شور تو که از سلسلهٔ زلف بلندهمه جا سلسله دار دل شیدای منیبا سر زلف پراکنده بیا در مجمعتا بدانند که سرمایهٔ سودای منیچشم بد دور که از صف زده مژگان سیهرهزن دانش و غارتگر کالای منیگفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چندگفت رسوای منی تا به تماشای منیسر جنگ است تو را همه عشاق مگردست پروردهٔ دارای صف آرای منیزاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحرگوید اندوختهٔ طبع گوهر زای منینیکبختی که بدو خسرو خاور گویدکه منم چاکر دیرین و تو مولای منی
غزل شمارهٔ ۵۰۸ دلم که بسته تعلق به زلف پرچینیکبوتری است معلق به چنگ شاهینیز ماه چاردهی روزگار من سیه استکه آفتاب فلک را نکرده تمکینیمرا نهایت شادی است با تو ای غم دوستکه دوستدار قدیم و ندیم دیرینیسپهر با همه بی مهریش به مهر آمدهنوز با من بی دل تو بر سر کینیغمت کشیده به خون کافر و مسلمان راتو جور پیشه ندانم که در چه آیینیبلای مردم دانا ز چشم فتانیکمند گردن دلها ز جعد مشکینیمگر ز شام فراق تو اطلاعی داشتکه دل به صبح وصالت نداشت تسکینیچگونه نیش تو عشاق تنگ دل نخورندکه صاحب دهن تنگ و لعل نوشینیهمه فدای تو کردند جان شیرین راچه شاهدی تو که بهتر ز جان شیرینیمعاشر تو ز گل گشت باغ مستغنی استکه بوستان گل و نوبهار نسرینیبه سرکشی تو ای گلبن شکفته خوشمکه بر گلت نرسد دست هیچ گل چینیشمایل تو به حدی رسید در خوبیکه قابل نظر شاه ناصرالدینیسر ملوک عجم مالک خزاین جمکه زر دریغ ندارد ز هیچ مسکینیقبای سلطنتش را چنان بریده خدایکه هست اطلس گردون ز دامنش چینیفروغی این همه شیرین کلام بهر چه شدمگر که از لب خسرو شنیده تحسینی