انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 52 از 54:  « پیشین  1  ...  51  52  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۹

گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی
رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی

گریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت
خندهٔ برق درخشنده ببین کوی به کوی

ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر
خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی

تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش
بادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببوی

تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک
رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی

در می‌خانه برو بادهٔ دیرینه بنوش
لب دریا بنشین دامن سجده بشوی

صورت حال مرا سرو چمن می‌داند
که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی

گفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دل
آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی

همه تدبیر من این است که دیوانه شوم
کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی

راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن
جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی

شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین
که به او می نشود شیر فلک روی به روی

کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان
که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی

خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش
شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی

خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت
پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۰

تا سراسیمهٔ آن طرهٔ پیچان نشوی
آگه از حالت هر بی‌سروسامان نشوی

جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند
تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی

دستگیرت نشود حلقهٔ مشکین رسنش
تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی

بخت برگشته‌ات از خواب نخواهد برخاست
تا که افتادهٔ آن صف زده مژگان نشوی

داخل سلسله اهل جنون نتوان شد
تا که از سلسله عقل گریزان نشوی

قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو
تا به مردانگی آمادهٔ میدان نشوی

تا پی نقطهٔ خالش نروی چون پرگار
مالک دایرهٔ عالم امکان نشوی

تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر
کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی

من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب
تو برو دیده نگه‌دار که حیران نشوی

گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند
بندگی را مده از دست که شیطان نشوی

تیره‌بختی سکندر به تو روشن نشود
تا که محروم ز سرچشمهٔ حیوان نشوی

هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود
تا ز سر پنجهٔ اقبال سلیمان نشوی

گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی
تا قبول نظر انور سلطان نشوی

نور بخشندهٔ ابصار ملک ناصردین
که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۱

گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی
که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی

گر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلف
ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوی

دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند
دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی

یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه
یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی

غنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخند
لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی

نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد
کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی

بامدادان همه کس راز مرا می‌بیند
بس که شب می‌رودم خون دل از دیده به روی

دانهٔ اشک بده درگران مایه بگیر
غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی

آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم
که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی

راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن
باغبان سرو سهی را بکند از لب جوی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۲

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۳

ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی
خاری از سوزن سودای تو در هر پایی

از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی
از خط و خال تو در کون و مکان غوغایی

سرو بالای تو پیرایهٔ هر بستانی
تن زیبای تو آرایش هر دیبایی

هیچ نقاش نبسته‌ست چنان تصویری
هیچ بازار ندیده‌ست چنین کالایی

دل ما و شکن جعد عبیرافشانی
سر ما و قدم سرو سهی بالایی

من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی
من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی

آه عشاق جگر خسته به جایی نرسد
که به قد سرو و به‌بر سیم و به دل خارایی

شعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کرد
کآتش خرمن پروانهٔ بی‌پروائی

به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد
تا بدانند که زنجیر دل شیدایی

تیره شد مهر و مه از جلوهٔ روی تو مگر
حلقه در گوش مهین خواجهٔ روشن رایی

گر به کویت نکند جای، فروغی چه کند
که ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۴

دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
که به از گوشهٔ می‌خانه ندیدم جایی

آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی

با تو ای می غم ایام فراموشم شد
که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی

ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری
طفل نادانی و در بردن دل دانایی

کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی
بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی

ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی
قطره را گردش جام تو کند دریای

عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی

بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد
زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی

از کمند تو فروغی به سلامت بجهد
که ستم پیشه و عاشق کش و بی‌پروایی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۵

خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی

شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت
ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی

عاشق روی تو می‌نازد به خیل عاشقان
پادشاهی می‌کند صیدی که صیادش تویی

مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست
بر نمی‌خیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی

گاو جولان می‌نیاید بر زمین از سرکشی
پای آن توسن که اندر خانهٔ زینش تویی

می‌برم رشک نظربازی که از بخت بلند
در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی

گر ببارد اشک گلگون دیدهٔ من دور نیست
کاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش تویی

بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد
تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی

زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است
تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۶

چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی

امشب که زیبا صنم ماه شبستانم تویی
چرخ پنداری نمی‌داند که مهمانم تویی

از دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشت
حوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم تویی

دشمن بیگانه‌ام تا شاهد بزم منی
مانع پروانه‌ام تا شمع ایوانم تویی

برق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوخت
کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی

گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیست
تا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم تویی

آن که می جوید به هر شامی سر زلفت منم
وان که می‌خواهد به هر صبحی پریشانم تویی

آن که آسان می‌سپارد جان به دیدارت منم
آن که مشکل می‌پسندد کار آسانم تویی

آن که می‌گرید به یاد لعل خندانت منم
آن که می‌خندد به کار چشم گریانم تویی

آن که بر خونش نمی‌گیرد گریبانت منم
وان که مژگانش نمی‌دوزد گریبانم تویی

هم به صورت والهٔ انوار پیدایت منم
هم به معنی واقف اسرار پنهانم تویی

سطر با شعر فروغی را به خشنودی بخوان
شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تویی

ناصرالدین شاه روشن دل که هر صبحش سپهر
عرضه می‌دارد که خورشید درخشانم تویی
     
  
مرد

 
تضمین‌ها

     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱

ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقا
بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا

« تو اگر پای به دشت آری شیران دژم
بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»

با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلط
با دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطا

چشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواز
زلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشا

هم فکندی سر یک قوم به شمشیر ستم
هم شکستی دل یک جمع به بازوی جفا

مدعا در دل من هیچ نماند از دهنت
بس که دشنام شنیدم به مکافات دعا

دوش حرفی زدم از گوشه به چمن
تا ننازد پس از این نرگس بی شرم و حیا

خون مژگان تو امروز گذشت از سر من
تا دگر پا نگذارم به سر کوی وفا

دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست
قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا

بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر
نکند دامن مطلوب خود از چنگ رها

بی‌دل شیفته هرگز نخروشد ز گزند
عاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلا

گر فروغی لب خسرو مددی ننماید
من کجا نکتهٔ شیرین شکربار کجا

شرف کعبهٔ اسلام ملک ناصردین
آن که جان آمده در حضرتش از بهر فدا

آن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درش
شیوهٔ بنده بود گاه دعا، گاه ثنا
     
  
صفحه  صفحه 52 از 54:  « پیشین  1  ...  51  52  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA