غزل شمارهٔ ۵۰۹ گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سویرو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجویگریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت به دشتخندهٔ برق درخشنده ببین کوی به کویژاله بر لاله فرو میچکد از دامن ابرخیز و با لاله رخی ساحت گلزار ببویتازه کن عهد کهن با صنم باده فروشبادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببویتا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاکرخت در پای خم انداز و می افکن به سبویدر میخانه برو بادهٔ دیرینه بنوشلب دریا بنشین دامن سجده بشویصورت حال مرا سرو چمن میداندکه کشیدن نتوان پای به گل رفته فرویگفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دلآن هم از طالع برگشته گره شد به گلویهمه تدبیر من این است که دیوانه شومکودکان در پیم افتند به صد هایا هویراستی با خم ابروی تو نتوان گفتنجز حدیث دم شمشیر شه معرکه جویشرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردینکه به او می نشود شیر فلک روی به رویکار فرمای شهان مرجع پیدا و نهانکه خبر دارد از اوضاع جهان موی به مویخوی او بخشش و دریا ز کفش در آتششاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خویخسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشتپس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی
غزل شمارهٔ ۵۱۰ تا سراسیمهٔ آن طرهٔ پیچان نشویآگه از حالت هر بیسروسامان نشویجمعی از صورت حال تو پریشان نشوندتا ز جمعیت آن زلف پریشان نشویدستگیرت نشود حلقهٔ مشکین رسنشتا نگون سار در آن چاه زنخدان نشویبخت برگشتهات از خواب نخواهد برخاستتا که افتادهٔ آن صف زده مژگان نشویداخل سلسله اهل جنون نتوان شدتا که از سلسله عقل گریزان نشویقابل خنجر قاتل نشود خنجر توتا به مردانگی آمادهٔ میدان نشویتا پی نقطهٔ خالش نروی چون پرگارمالک دایرهٔ عالم امکان نشویتا نیاید به لبت جان گرامی همه عمرکامیاب از لب جان پرور جانان نشویمن که واله شدم از دیدن آن صورت خوبتو برو دیده نگهدار که حیران نشویگر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواندبندگی را مده از دست که شیطان نشویتیرهبختی سکندر به تو روشن نشودتا که محروم ز سرچشمهٔ حیوان نشویهرگز انگشت تو شایسته خاتم نشودتا ز سر پنجهٔ اقبال سلیمان نشویگر شوی ماه فروزان به فروغی نرسیتا قبول نظر انور سلطان نشوینور بخشندهٔ ابصار ملک ناصردینکه به او تا نرسی مهر درخشان نشوی
غزل شمارهٔ ۵۱۱ گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگویکه به چوگان نتوان گفت مرو در پی گویگر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلفور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کویدل به سختی نتوان کند از آن زلف بلنددیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوییا به تیغ کج او گردن تسلیم بنهیا ز خاک در او پای بکش، دست بشویغنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخندلاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروینوبهار آمد و تعجیل به رفتن داردکو مجالی که بریزند می از خم به سبویبامدادان همه کس راز مرا میبیندبس که شب میرودم خون دل از دیده به رویدانهٔ اشک بده درگران مایه بگیرغوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجویآن چنان دست جنون گشت گریبان گیرمکه گرفتم همه جا دامن آن سلسله مویراستی گر بچمد سرو فروغی به چمنباغبان سرو سهی را بکند از لب جوی
غزل شمارهٔ ۵۱۲ کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهینگاه دار دلی را که بردهای به نگاهیمقیم کوی تو تشویش صبح و شام نداردکه در بهشت نه سالی معین است و نه ماهیچو در حضور تو ایمان و کفر راه نداردچه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهیمده به دست سپاه فراق ملک دلم رابه شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهیبدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگانتو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهیچگونه بر سر آتش سپندوار نسوزمکه شوق خال تو دارد مرا به حال تباهیبه غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشرشهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهیاگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامتجمال حور نجویی، وصال سدره نخواهیرواست گر همه عمرش به انتظار سرآیدکسی که جان به ارادت نداده بر سر راهیتسلی دل خود میدهم به ملک محبتگهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهیفتاد تابش مهر مهی به جان فروغیچنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
غزل شمارهٔ ۵۱۳ ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سوداییخاری از سوزن سودای تو در هر پاییاز رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبیاز خط و خال تو در کون و مکان غوغاییسرو بالای تو پیرایهٔ هر بستانیتن زیبای تو آرایش هر دیباییهیچ نقاش نبستهست چنان تصویریهیچ بازار ندیدهست چنین کالاییدل ما و شکن جعد عبیرافشانیسر ما و قدم سرو سهی بالاییمن و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینیمن و ذوق تو اگر زهر و اگر حلواییآه عشاق جگر خسته به جایی نرسدکه به قد سرو و بهبر سیم و به دل خاراییشعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کردکآتش خرمن پروانهٔ بیپروائیبه سر زلف تو دستی به جنون خواهم زدتا بدانند که زنجیر دل شیداییتیره شد مهر و مه از جلوهٔ روی تو مگرحلقه در گوش مهین خواجهٔ روشن راییگر به کویت نکند جای، فروغی چه کندکه ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی
غزل شمارهٔ ۵۱۴ دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیماییکه به از گوشهٔ میخانه ندیدم جاییآنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقیکه نه از می خبرم هست و نه از میناییبا تو ای می غم ایام فراموشم شدکه فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزاییترک سرمستی و در کردن خون هشیاریطفل نادانی و در بردن دل داناییکافر عشق تو آزاده ز هر آیینیبستهٔ زلف تو آسوده ز هر سوداییذره را پرتو مهر تو کند خورشیدیقطره را گردش جام تو کند دریایعشق بازان تو را با مه و خورشید چه کارکاهل بینش نروند از پی هر زیباییبر سر کوی تو جان را خوشی خواهم دادزان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیماییاز کمند تو فروغی به سلامت بجهدکه ستم پیشه و عاشق کش و بیپروایی
غزل شمارهٔ ۵۱۵ خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش توییکار فرمایش محبت، مصلحت بینش توییشورش عشاق در عهد لب شیرین لبتای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش توییعاشق روی تو مینازد به خیل عاشقانپادشاهی میکند صیدی که صیادش توییمستی عشق تو را هشیاری از دنبال هستبر نمیخیزد ز خواب آن سر که بالینش توییگاو جولان مینیاید بر زمین از سرکشیپای آن توسن که اندر خانهٔ زینش توییمیبرم رشک نظربازی که از بخت بلنددر میان سرو قدان سرو سیمینش توییگر ببارد اشک گلگون دیدهٔ من دور نیستکاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش توییبوستان حسن را یارب خزان هرگز مبادتا بهار سنبل ریحان و نسرینش توییزندگی بهر فروغی در محبت مشکل استتا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی
غزل شمارهٔ ۵۱۶ چون نرقصد جانم از شادی که جانانم توییمحرم دل مطلب تن مقصد جانم توییامشب که زیبا صنم ماه شبستانم توییچرخ پنداری نمیداند که مهمانم توییاز دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشتحوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم توییدشمن بیگانهام تا شاهد بزم منیمانع پروانهام تا شمع ایوانم توییبرق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوختکز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم توییگر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیستتا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم توییآن که می جوید به هر شامی سر زلفت منموان که میخواهد به هر صبحی پریشانم توییآن که آسان میسپارد جان به دیدارت منمآن که مشکل میپسندد کار آسانم توییآن که میگرید به یاد لعل خندانت منمآن که میخندد به کار چشم گریانم توییآن که بر خونش نمیگیرد گریبانت منموان که مژگانش نمیدوزد گریبانم توییهم به صورت والهٔ انوار پیدایت منمهم به معنی واقف اسرار پنهانم توییسطر با شعر فروغی را به خشنودی بخوانشب که از بهر طرب در بزم سلطانم توییناصرالدین شاه روشن دل که هر صبحش سپهرعرضه میدارد که خورشید درخشانم تویی
شمارهٔ ۱ ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقابشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا« تو اگر پای به دشت آری شیران دژمبگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلطبا دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطاچشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواززلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشاهم فکندی سر یک قوم به شمشیر ستمهم شکستی دل یک جمع به بازوی جفامدعا در دل من هیچ نماند از دهنتبس که دشنام شنیدم به مکافات دعادوش حرفی زدم از گوشه به چمنتا ننازد پس از این نرگس بی شرم و حیاخون مژگان تو امروز گذشت از سر منتا دگر پا نگذارم به سر کوی وفادست خالی نتوان رفت به خاک در دوستقدمی همرهم ای چشم گهربار بیابر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهرنکند دامن مطلوب خود از چنگ رهابیدل شیفته هرگز نخروشد ز گزندعاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلاگر فروغی لب خسرو مددی ننمایدمن کجا نکتهٔ شیرین شکربار کجاشرف کعبهٔ اسلام ملک ناصردینآن که جان آمده در حضرتش از بهر فداآن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درششیوهٔ بنده بود گاه دعا، گاه ثنا