انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 53 از 54:  « پیشین  1  ...  51  52  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
شمارهٔ ۲

بگشای گوش هوش و بیا در سرای ما
بشنو کلام خسرو کشورگشای ما

«ساقی بیار بادهٔ سرخی برای ما
تا بگذرد ز چرخ برین جای پای ما

در ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند
از نالهٔ شبانه و از های های ما

معشوق جام می به کفم داد و گفت نوش
وز خاطر غمین ببر این دم جفای ما

رحم آمدش به حال من و این سخن بگفت
خوش باش بعد از این که ببینی وفای ما

از آتش جهندهٔ عشقت جهان بسوخت
یک شعله هم گرفت به طرف قبای ما

در زندگی گذر نکنی سوی ما ولیک
رحمی به دل بیاور بعد از فنای ما

وقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تن
ما خاک گشته‌ایم و نیاید صدای ما

برخواستیم از سر کویت ز دست چرخ
یا رب که دیگری ننشیند به جای ما»
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۳

این چار رباعی از شه تاجور است
کارایش دیوان قضا و قدر است

چون بنویسی دهندهٔ کام دل است
چون بسرایی برندهٔ هوش سر است

«امروز سوار اسب رهوار شدم
از بهر شکار سوی کهسار شدم

آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد
کز کثرت قتلشان در آزار شدم»

«باران ز هوا هم چو سرشکم آید
وز آمدنش به دشت رشکم آید

زان راه که باریدن باران ز چه روست
آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»

«دیدار تو دیدنم میسر نشود
هیچم به تو ماه روی رهبر نشود

هر چند کز آتش غمت می‌سوزم
لیکن گویم که چون تو دلبر نشود»

«دوری تو کرد زار و رنجور مرا
بی روی تو دیو است کنون حور مرا

گر وصل تو بار دگرم دست دهد
در هر دو جهان بس است منظور مرا»
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴

این غزل فرمودهٔ شاه است بشنو
تا به مهر آید دل پرخشم و کینت

«تابم از دل برد زلف عنبرینت
صبرم از کف برد لعل شکرینت

تنگ شکر از چه ریزد از دهانت
نقرهٔ خام از چه خیزد از سرینت

عارف شهر ار ببیند روی ماهت
بعد از اینش سجده باید بر جبینت

گر قرین در آسمان جویند مه را
می‌توان هم بر زمین جستن قرینت

شکر می‌گوید خدای آسمان را
هر که می‌بیند خرامان بر زمینت

تا بسوزانند صورت‌های خود را
کاش می‌دیدند نقاشان چینت

گر بریزد خون من بر آستانت
بر نخواهم داشت دست از آستینت

هر دو عالم را به یک نظاره کشتی
آفرین بر نرگس سحر آفرینت»
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵

شاه جم جاه کلامی که بیان فرماید
از کمال شرفش نقش نگین باید کرد

« دل ما را ز چه رو زار و حزین باید کرد
عاشقی کفر نباشد نه چنین باید کرد

بادهٔ صاف به یاران کهن باید کرد
نظر لطف به عشاق غمین باید کرد

ما گدایان را از درگه خود دور مکن
که ترحم به گدایان به از این باید کرد

از بر خسته دلان چند به تندی گذری
بعد از این مرکب آهسته به زین باید کرد

این چنین حسن و لطافت که تو داری تا حشر
سجده بر آدم و حوا و به طین باید کرد

پرتو روی تو روشن کند این عالم را
پس از این روی تو با ماه قرین باید کرد

پرده از صورت زیبای تو باید برداشت
ماه رویان همه را پرده‌نشین باید کرد

همچو طاووس چو سرمست خرامی در باغ
توتیای مژه را خاک زمین باید کرد

روش کبک دری داری و چشم آهو
صید این قسم شکاری به کمین باید کرد»
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶

زیب غزل کردم این سه بیت ملک را
تا غزلم صدر هر مراسله باشد

«ده دله از بهر چیست عاشق معشوق
عاشق معشوق به که یکدله باشد

با گله خوش نیست روی خوب تو دیدن
دیدن رویت خوش است بی گله باشد

طاقت و صبرم نمانده‌ست دگر هیچ
در شب هجرم چه قدر حوصله باشد»

دوست نشاید ز دوست در گله باشد
مرد نباید که تنگ حوصله باشد

دوش به هیچم خرید خواجه و ترسم
باز پشیمان از این معامله باشد

راهرو عشق باید از پی مقصود
در قدمش صد هزار آبله باشد

تند مران ای دلیل ره که مبادا
خسته دلی در قفای قافله باشد

موی تو زد حلقه بر میانت و نگذاشت
یک سر مو در میانه فاصله باشد

آن که مسلسل نمود طرهٔ لیلی
خواست که مجنون اسیر سلسله باشد

با غزل شاه نکته سنج فروغی
من چه سرایم که قابل صله باشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۷

تا ز شاه این پنج بیت الحق شنیدم
طبع من مستغنی از در ثمین شد

«عید مولود امیر المؤمنین شد
عالم بالا و پایین عنبرین شد

از برای مژدهٔ این عید حیدر
جبرییل از آسمان اندر زمین شد

پنج عنصر حیدر کرار دارد
قدرت حق زان که با خاکش عجین شد

ذوالفقار کج چنین گوید به عالم
راست از دست خدا شرع مبین شد

ناظم خرگاه اسرافیل باشد
حاجب درگاه جبریل امین شد»

دست حق از پرده گردید آشکارا
تا علی دستش برون از آستین شد

تا عجایبها کند ظاهر ز باطن
در نظر گاهی چنان گاهی چنین شد

تا قدم زد در جهان آفرینش
آفرین بر جانش از جان آفرین شد

عقد آب و خاک را بر بست محکم
خرگه افلاک را حبل المتین شد

آفتاب از طلعت او شد منور
آسمان از خرمن وی خوشه‌چین شد

هم به صورت قبلهٔ ارباب معنی
هم به معنی کعبهٔ اهل یقین شد

هم ملایک را به هر جا کرد یاری
هم خلایق را به هر حالت معین شد

هم عدویش وارد قعر جهنم
هم محبش داخل خلد برین شد

بر خلیل از مهر آن خورشید رحمت
آتش نمرود باغ یاسمین شد

در شب معراج ذات عرش سیرش
با احد بود و به احمد هم نشین شد

کس علی را جز خدا نشناخت آری
قابل این نکته خیرالمرسلین شد

کی تواند عقل بشناسد کسی را
کز طفیلش خلقت آن ماء و طین شد

پیش بود از اول و آخر از آن رو
پیشوای اولین و آخرین شد

تا فروغی رکن دین گردید بر پا
ظل یزدان ناصر ارکان دین شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۸

شاه بیت غزل بنده سه بیت از شاه است
که فروزنده‌تر از گوهر شهوار بود

« دل من مایل آن لعبت فرخار بود
جان من در ره آن شوخ دل آزار بود

زلف مشکین خم اندر خمش از بوالعجبی
تودهٔ مشک دمد طبلهٔ عطار بود

مست از خانهٔ خود چون بخرامد بیرون
دل ز دستش برود هر چه که هشیار بود»

ترسم آخر نرسد نوبت خون خواهی من
بس که در ره گذرش کشتهٔ بسیار بود

چنگ در تار سر زلف بتی باید زد
زان که حیف است کسی این همه بی کار بود

در ره عشق بریزد آن چه تو را دربار است
ره رو کعبه همان به که سبک بار بود

به که در پرده بپوشند رخ خوبان را
راز عشاق چرا بر سر بازار بود

زان خریدار سیه چشم غزالانم من
که غزلهای مرا شاه خریدار بود

سبب نقطهٔ ایجاد ملک ناصر دین
که مدار فلکش در خط پرگار بود

ملکا شعر فروغی همه در مدحت توست
که چنین صاحب اشعار گهربار بود
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۹

یک دو بیت از شاه می‌خوانم نگارا گوش کن
زان که هر یک هم‌سری با در غلطان می‌کند

« قد سرو آسای تو زین سان که جولان می‌کند
عاشق دیوانه را سرمست و حیران می‌کند

نیست از دست غمت جمعی به عالم گوییا
هر کجا جمعی است زلف تو پریشان می‌کند»

شیرین دهنا بشنو اشعار خوش خسرو
از چشمهٔ نوشینت یک قطره به کامم کن

«من خضر و سکندروار ظلمات نپیمایم
زان آب حیات اینک یک جرعه به جامم کن

چون خوی تو می‌دانم از لطف تو مایوسم
باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن»

دوشینه که آن ماه مشک مو را
در خانه کشیدم به صد بهانه

این بیت ملک در خیالم آمد
خون دلم از دیده شد روانه
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۰

مطربی زمزمه سر کرد سحر در گل‌زار
رفتم از این غزل شاه به یک بار از کار

«مجلس ما چو بهشت است در این فصل بهار
خیز ای ساقی مستان قدح باده بیار

باده هم چو گل احمر یا لالهٔ سرخ
باده هم چو دل عاشق یا روی نگار

بادهٔ کهنه گر از عمرش پرسم گویند
که ز پنجاه فزون است و صد آید به شمار

باده‌ای گر شود از غرب تهی شیشهٔ آن
می نیابی تو به شرق اندر مردی هشیار

بادهٔ صاف چو دل‌های حکیمان اله
تلخ چون زاهد سجاده فکن در بازار

تا به کی گردم بر خاک درت خوار و ذلیل
تا به کی باشم در دست غمت زار و نزار

بی تو گیرد همه شب لشکر آهم به میان
بی تو ریزد همه دم گوهر اشکم به کنار

عاشقان را به سر کوی تو نه راه و نه رسم
پاک بازان را بهر تو نه خواب و نه قرار »
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۱

برخیز نگارا که ز فرمودهٔ خسرو
موزون غزلی چون قد دل جوی تو دارم

نیکوست که در پیش تو خوانم غزل شاه
زیرا که هوای رخ نیکوی تو دارم

بشنو ز من اشعار ملک ناصردین را
کز شوق همین جای به پهلوی تو دارم

« در هر دو جهان آرزوی روی تو دارم
در دست ز محصول جهان موی تو دارم

زاهد به سوی کعبه و راهب به سوی دیر
آری من دیوانه سر کوی تو دارم

گر با تو به فردوس برین جای دهندم
در مجمع فردوس نظر سوی تو دارم

اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ
تا راه در آتشکدهٔ خوی تو دارم

یارب خم گیسوی تو آشفته مبادا
کاشفته دلی در خم گیسوی تو دارم

پیوسته بود منزل من گوشه محراب
وین منزلت از گوشهٔ ابروی تو دارم

در نزد من ارباب کرامت همه ماتند
وین معجزه از نرگس جادوی تو دارم»

شاها غزل شاه، مرا کرده غزل خوان
این فیض من از نطق سخن گوی تو دارم
     
  
صفحه  صفحه 53 از 54:  « پیشین  1  ...  51  52  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA