شمارهٔ ۲ بگشای گوش هوش و بیا در سرای مابشنو کلام خسرو کشورگشای ما«ساقی بیار بادهٔ سرخی برای ماتا بگذرد ز چرخ برین جای پای مادر ساکنان هفت فلک خواب و خور نمانداز نالهٔ شبانه و از های های مامعشوق جام می به کفم داد و گفت نوشوز خاطر غمین ببر این دم جفای مارحم آمدش به حال من و این سخن بگفتخوش باش بعد از این که ببینی وفای مااز آتش جهندهٔ عشقت جهان بسوختیک شعله هم گرفت به طرف قبای مادر زندگی گذر نکنی سوی ما ولیکرحمی به دل بیاور بعد از فنای ماوقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تنما خاک گشتهایم و نیاید صدای مابرخواستیم از سر کویت ز دست چرخیا رب که دیگری ننشیند به جای ما»
شمارهٔ ۳ این چار رباعی از شه تاجور استکارایش دیوان قضا و قدر استچون بنویسی دهندهٔ کام دل استچون بسرایی برندهٔ هوش سر است«امروز سوار اسب رهوار شدماز بهر شکار سوی کهسار شدمآن قدر به چنگ باز و تیهو آمدکز کثرت قتلشان در آزار شدم»«باران ز هوا هم چو سرشکم آیدوز آمدنش به دشت رشکم آیدزان راه که باریدن باران ز چه روستآنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»«دیدار تو دیدنم میسر نشودهیچم به تو ماه روی رهبر نشودهر چند کز آتش غمت میسوزملیکن گویم که چون تو دلبر نشود»«دوری تو کرد زار و رنجور مرابی روی تو دیو است کنون حور مراگر وصل تو بار دگرم دست دهددر هر دو جهان بس است منظور مرا»
شمارهٔ ۴ این غزل فرمودهٔ شاه است بشنوتا به مهر آید دل پرخشم و کینت«تابم از دل برد زلف عنبرینتصبرم از کف برد لعل شکرینتتنگ شکر از چه ریزد از دهانتنقرهٔ خام از چه خیزد از سرینتعارف شهر ار ببیند روی ماهتبعد از اینش سجده باید بر جبینتگر قرین در آسمان جویند مه رامیتوان هم بر زمین جستن قرینتشکر میگوید خدای آسمان راهر که میبیند خرامان بر زمینتتا بسوزانند صورتهای خود راکاش میدیدند نقاشان چینتگر بریزد خون من بر آستانتبر نخواهم داشت دست از آستینتهر دو عالم را به یک نظاره کشتیآفرین بر نرگس سحر آفرینت»
شمارهٔ ۵ شاه جم جاه کلامی که بیان فرمایداز کمال شرفش نقش نگین باید کرد« دل ما را ز چه رو زار و حزین باید کردعاشقی کفر نباشد نه چنین باید کردبادهٔ صاف به یاران کهن باید کردنظر لطف به عشاق غمین باید کردما گدایان را از درگه خود دور مکنکه ترحم به گدایان به از این باید کرداز بر خسته دلان چند به تندی گذریبعد از این مرکب آهسته به زین باید کرداین چنین حسن و لطافت که تو داری تا حشرسجده بر آدم و حوا و به طین باید کردپرتو روی تو روشن کند این عالم راپس از این روی تو با ماه قرین باید کردپرده از صورت زیبای تو باید برداشتماه رویان همه را پردهنشین باید کردهمچو طاووس چو سرمست خرامی در باغتوتیای مژه را خاک زمین باید کردروش کبک دری داری و چشم آهوصید این قسم شکاری به کمین باید کرد»
شمارهٔ ۶ زیب غزل کردم این سه بیت ملک راتا غزلم صدر هر مراسله باشد«ده دله از بهر چیست عاشق معشوقعاشق معشوق به که یکدله باشدبا گله خوش نیست روی خوب تو دیدندیدن رویت خوش است بی گله باشدطاقت و صبرم نماندهست دگر هیچدر شب هجرم چه قدر حوصله باشد»دوست نشاید ز دوست در گله باشدمرد نباید که تنگ حوصله باشددوش به هیچم خرید خواجه و ترسمباز پشیمان از این معامله باشدراهرو عشق باید از پی مقصوددر قدمش صد هزار آبله باشدتند مران ای دلیل ره که مباداخسته دلی در قفای قافله باشدموی تو زد حلقه بر میانت و نگذاشتیک سر مو در میانه فاصله باشدآن که مسلسل نمود طرهٔ لیلیخواست که مجنون اسیر سلسله باشدبا غزل شاه نکته سنج فروغیمن چه سرایم که قابل صله باشد
شمارهٔ ۷ تا ز شاه این پنج بیت الحق شنیدمطبع من مستغنی از در ثمین شد«عید مولود امیر المؤمنین شدعالم بالا و پایین عنبرین شداز برای مژدهٔ این عید حیدرجبرییل از آسمان اندر زمین شدپنج عنصر حیدر کرار داردقدرت حق زان که با خاکش عجین شدذوالفقار کج چنین گوید به عالمراست از دست خدا شرع مبین شدناظم خرگاه اسرافیل باشدحاجب درگاه جبریل امین شد»دست حق از پرده گردید آشکاراتا علی دستش برون از آستین شدتا عجایبها کند ظاهر ز باطندر نظر گاهی چنان گاهی چنین شدتا قدم زد در جهان آفرینشآفرین بر جانش از جان آفرین شدعقد آب و خاک را بر بست محکمخرگه افلاک را حبل المتین شدآفتاب از طلعت او شد منورآسمان از خرمن وی خوشهچین شدهم به صورت قبلهٔ ارباب معنیهم به معنی کعبهٔ اهل یقین شدهم ملایک را به هر جا کرد یاریهم خلایق را به هر حالت معین شدهم عدویش وارد قعر جهنمهم محبش داخل خلد برین شدبر خلیل از مهر آن خورشید رحمتآتش نمرود باغ یاسمین شددر شب معراج ذات عرش سیرشبا احد بود و به احمد هم نشین شدکس علی را جز خدا نشناخت آریقابل این نکته خیرالمرسلین شدکی تواند عقل بشناسد کسی راکز طفیلش خلقت آن ماء و طین شدپیش بود از اول و آخر از آن روپیشوای اولین و آخرین شدتا فروغی رکن دین گردید بر پاظل یزدان ناصر ارکان دین شد
شمارهٔ ۸ شاه بیت غزل بنده سه بیت از شاه استکه فروزندهتر از گوهر شهوار بود« دل من مایل آن لعبت فرخار بودجان من در ره آن شوخ دل آزار بودزلف مشکین خم اندر خمش از بوالعجبیتودهٔ مشک دمد طبلهٔ عطار بودمست از خانهٔ خود چون بخرامد بیروندل ز دستش برود هر چه که هشیار بود»ترسم آخر نرسد نوبت خون خواهی منبس که در ره گذرش کشتهٔ بسیار بودچنگ در تار سر زلف بتی باید زدزان که حیف است کسی این همه بی کار بوددر ره عشق بریزد آن چه تو را دربار استره رو کعبه همان به که سبک بار بودبه که در پرده بپوشند رخ خوبان راراز عشاق چرا بر سر بازار بودزان خریدار سیه چشم غزالانم منکه غزلهای مرا شاه خریدار بودسبب نقطهٔ ایجاد ملک ناصر دینکه مدار فلکش در خط پرگار بودملکا شعر فروغی همه در مدحت توستکه چنین صاحب اشعار گهربار بود
شمارهٔ ۹ یک دو بیت از شاه میخوانم نگارا گوش کنزان که هر یک همسری با در غلطان میکند« قد سرو آسای تو زین سان که جولان میکندعاشق دیوانه را سرمست و حیران میکندنیست از دست غمت جمعی به عالم گوییاهر کجا جمعی است زلف تو پریشان میکند»شیرین دهنا بشنو اشعار خوش خسرواز چشمهٔ نوشینت یک قطره به کامم کن«من خضر و سکندروار ظلمات نپیمایمزان آب حیات اینک یک جرعه به جامم کنچون خوی تو میدانم از لطف تو مایوسمباری ز سر رحمت یک روز عتابم کن»دوشینه که آن ماه مشک مو رادر خانه کشیدم به صد بهانهاین بیت ملک در خیالم آمدخون دلم از دیده شد روانه
شمارهٔ ۱۰ مطربی زمزمه سر کرد سحر در گلزاررفتم از این غزل شاه به یک بار از کار«مجلس ما چو بهشت است در این فصل بهارخیز ای ساقی مستان قدح باده بیارباده هم چو گل احمر یا لالهٔ سرخباده هم چو دل عاشق یا روی نگاربادهٔ کهنه گر از عمرش پرسم گویندکه ز پنجاه فزون است و صد آید به شماربادهای گر شود از غرب تهی شیشهٔ آنمی نیابی تو به شرق اندر مردی هشیاربادهٔ صاف چو دلهای حکیمان الهتلخ چون زاهد سجاده فکن در بازارتا به کی گردم بر خاک درت خوار و ذلیلتا به کی باشم در دست غمت زار و نزاربی تو گیرد همه شب لشکر آهم به میانبی تو ریزد همه دم گوهر اشکم به کنارعاشقان را به سر کوی تو نه راه و نه رسمپاک بازان را بهر تو نه خواب و نه قرار »
شمارهٔ ۱۱ برخیز نگارا که ز فرمودهٔ خسروموزون غزلی چون قد دل جوی تو دارمنیکوست که در پیش تو خوانم غزل شاهزیرا که هوای رخ نیکوی تو دارمبشنو ز من اشعار ملک ناصردین راکز شوق همین جای به پهلوی تو دارم« در هر دو جهان آرزوی روی تو دارمدر دست ز محصول جهان موی تو دارمزاهد به سوی کعبه و راهب به سوی دیرآری من دیوانه سر کوی تو دارمگر با تو به فردوس برین جای دهندمدر مجمع فردوس نظر سوی تو دارماندیشه ندارد دلم از آتش دوزختا راه در آتشکدهٔ خوی تو دارمیارب خم گیسوی تو آشفته مباداکاشفته دلی در خم گیسوی تو دارمپیوسته بود منزل من گوشه محرابوین منزلت از گوشهٔ ابروی تو دارمدر نزد من ارباب کرامت همه ماتندوین معجزه از نرگس جادوی تو دارم»شاها غزل شاه، مرا کرده غزل خواناین فیض من از نطق سخن گوی تو دارم