شمارهٔ ۱۲ نشهای داده به من دست از این مطلع شاهکه ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنمدگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنمتوبهٔ پیش به یک جرعهٔ می برشکنم»تا به پیرانهسرت جام دمادم بخشندای جوان باده به من بخش که پیر کهنممستی عشق تو را چند نهان باید داشتبشنود گو همه کس بوی شراب از دهنمحال پروانهٔ دل سوخته من میدانمکز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنمآن که بر کشتن من تیغ کشیدهست توییوان که از تیغ تو گردن نکشیدهست منمآن چنان بر سر کویت به غریبی شادمکه به خاطر نگذشته است خیال وطنمروز هجرت ز گران جانی خود حیرانمکه نرفتهست چرا جان گرامی ز تنمرهبری کرد به کوی تو و برد از راهمعشق هم راه بر من شد و هم راهزنمتا لبت گفته به من سر سخندانی راکرده سلطان سخن سنج قبول سخنممالک نظم گهربار ملک ناصردینکه ز فیض لب او صاحب در عدنمخسرو عهد فروغی نظری کرده به منکه ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم
شمارهٔ ۱۳ دوش در میکده با آن صنم قافیهدانخواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران«برقع از روی برافکن که همه خلق جهانبه یکی روز ببینند دو خورشید عیان»رخ رخشان بنما، دیدهٔ جان را بفروزلب میگون بگشا آتش دل را بنشانمهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیروصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زباندلستانی تو ولی از همه دلها به کنارآفتابی تو ولی از همه ذرات نهانموی عنبر شکنت سلسلهٔ گردن دلروی خورشیدوشت شعلهٔ عالم جاندستم از حلقهٔ مویت همه شب مشک فروشچشمم از تابش رویت همه روز اشک افشانراستی جز خم ابروی تو نشنیدم منکه مه نو بکشد بر سر خورشید کمانمن ندیدم ز رخ خوب تو فرخندهتریجز بلند اختر فرخ ملک ملک ستانآفتاب فلک جاه ملک ناصردینکه قرینش ملکی نامده در هیچ قرانرفته تا طبع فروغی ز پی مطلع شاهشعرش افلاک نشین آمد و خورشید نشان
شمارهٔ ۱۴ ای خامهٔ مشک افشان چون نامه نگار آییاین مطلع شاهی را عنوان کتابم کن« ای ساقی خوش منظر مست می نابم کنروی چو مهت بنمای بیهوش و خرابم کن»کیفیت بیداری خون کرد دلم ساقیبرخیز و شرابم ده بنشین و به خوابم کنهر وقت که می خواران پیمانهٔ می نوشنداز چشم خمارینت سرمست شرابم کنمن زهر فراقت را زین پیش نمینوشمصهبای وصالم ده، فارغ ز عذابم کنپیش لب نوشینت تا کی به سؤال آیمگر بوسه نمیبخشی یک باره جوابم کنرخساره نشان دادی بی دین و دلم کردیبگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کنخواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهیدر خیل غلامانت یک روز حسابم کنترسم که بر خسرو داد از تو برم آخرشیرین دهنا رحمی بر چشم پرآبم کنشه ناصردین کز دل پیر فلکش گویدکز جمله حجابت یک باره خطابم کنصد بار فروغی من با دل بر خود گفتمبنواز دلم باری آن گاه عتابم کن
شمارهٔ ۱۵ بشنو ای تازه غزال این غزل تازهٔ شاهتا شود خوشدلی هر دو جهان حاصل تودر ازل چون بسرشتند ملایک گل توحیف و صد حیف که کردند چو آهن دل توهمه جایی و ندانیم کجایی ای دوستهیچ کس پا ننهادهست به سر منزل تودل عشاق به امید وصال تو خوش استره ندارند به جایی به جز از محفل توهر کجا رو کنی ای دوست همه مشتاقانهم چو مجنون بدوند از عقب محمل تودوش پیش دهنت مشکل خود را گفتمگفت کز تنگی حل می نشود مشکل توعقل در چارهٔ سودای تو بی چاره بماندوقت آن است که دیوانه شود عاقل تو»
شمارهٔ ۱۶ پنج بیت از شه والاست در این تازه غزلکه بود هوش ربایندهٔ هر داناییای که چون حسن تو نبود به جهان کالاییچو قد سرو روانت نبود بالاییتنم آن روح ندارد که تو تیرش بزنیخونم آن قدر ندارد که تو دست الاییباغ فردوس نخواهند مقیمان درتنیست خوشتر ز سر کوی تو دیگر جاییچهرهٔ هم چو مهت را همه شب زیر نقابهر چه پنهان کنی ای دوست به ما پیداییتا تو منظور منی دیده فرو دوختهامکه نیفتد نظرم بر رخ هر زیباییگر چه روی تو ندیدیم ولی خوشنودیمکه ندیدهست تو را دیدهٔ هر بیناییلب شیرین تو گویا به حدیث آمد بازکه برآورده بسی شور ز هر شیداییدست در زلف رسای تو کسی خواهد زدکه سرش را ننهد بر سر هر سوداییگر قدم بر سر شعرا نهی ای مه شایدزان که خوانندهٔ اشعار شه والایینکته پرداز سخن سنج ملک ناصر دینکه به تحقیق ندارد سخنش همتاییخسروا طبع فروغی به همین خرسند استکه سخن سنج و سخندان و سخن آرایی
رباعیات از کشت عمل بس است یک خوشه مرادر روی زمین بس است یک گوشه مراتا چند چو کاه گرد خرمن گردیمچون مرغ بس است دانهای توشه مرا دوشینه فتادم به رهش مست و خراباز نشهٔ عشق او نه از بادهٔ نابدانست که عاشقم ولی میپرسیداین کیست، کجایی است، چرا خورده شراب تا قبلهٔ ابروی تو ای یار کج استمحراب دل و قبلهٔ احرار کج استما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیمآن قبله مراست گر چه بسیار کج است فرموده خدا بزرگی آیین من استتمکین شهان ز فر تمکین من استفرماندهٔ اختران به صد جاه و جلالفرمان بر شاه ناصرالدین من است این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تستبیمار و غریب و در به در گشتهٔ تستبرگشتگی بخت و سیه روزی اواز مژگان سیاه برگشتهٔ تست
آمد مه شوال و مه روزه گذشتوایام صیام و رنج سی روزه گذشتصد شکر خدا که روزی روزهٔ ماگاهی به غنا و گه به دریوزه گذشت تا دل به برم هوای دلبر داردافسانهٔ عشق دلبر از بر دارددل رفت ز بر چو رفت دلبر آریدل از دلبر چگونه دل بر دارد زلفین سیه که در بناگوش تواندسر بر سر هم نهاده بر دوش تواندسایند سر از ادب به پایت شب و روزآری دو سیاه حلقه در گوش تواند از هر دو جهان مرا مقید کردندوان گه به مدیح شه مقید کردنداین نامه که مدح ناصرالدین شاه استترتیب وی از خط محمد کردند یک عمر شهان تربیت عیش کنندتا نیم نفس عیش به صد طیش کنندنازم به جهان همت درویشان راکایشان به یکی لقمه دو صد عیش کنند
آشفته سخن چو زلف جانان خوش ترچون کار جهان بی سر و سامان خوش ترمجموعهٔ عاشقان بود دفتر منمجموعهٔ عاشقان پریشان خوش تر تا دل به هوای وصل جانان دادملب بر لب او نهاده و جان دادمخضر ار ز لب چشمهٔ حیوان جان یافتمن جان به لب چشمهٔ حیوان دادم گاهی هوس بادهٔ رنگین دارمگاه آرزوی وصل نگارین دارمگه سبحه به دست و گاه زنار به دوشیارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم بگذار که خویش را به زاری بکشممپسند که بار شرمساری بکشمچون دوست به مرگ من به هر حال خوش استمن نیز به مرگ خود به هر حال خوشم تا دست ارادت به تو دادهست دلمدامان طرب ز کف نهادهست دلمره یافته در زلف دل آویز کجتالقصه به راه کج فتادهست دلم بگذار که تا می خورم و مست شومچون مست شوم به عشق پا بست شومپابست شوم به کلی از دست شومار مست شوم نیست شوم، هست شوم تو مردمک چشم من مهجوریزان با همه نزدیکیت از من دورینی نی غلطم تو جان شیرین منیزان با منی وز چشم من مستوری