غزل شمارهٔ ۴۹ ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ماتا مدعی بمیرد از جان فشانی ماگر در میان نباشد پای وصال جانانمردن چه فرق دارد با زندگانی ماترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیمالحق که جای رشک است بر کامرانی ماسودای او گزیدیم جنس غمش خریدیمیا رب زیان مبادا در بی زیانی مادر عالم محبت الفت بهم گرفتهنامهربانی او با مهربانی مادر عین بیزبانی با او به گفتگوییمکیفیت غریبی است در بی زبانی ماصد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیمتا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ماتا بینشان نگشتیم از وی نشان نجستیمغافل خبر ندارد از بینشانی مااول نظر دریدیم پیراهن صبوریآخر شد آشکارا راز نهانی ماتا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیممانند اهل دانش پیش معانی ماتدبیرها نمودیم در عاشقی فروغیکاری نیامد آخر از کاردانی ما
غزل شمارهٔ ۵۰ یار بی پرده کمر بست به رسوایی ماما تماشایی او ، خلق تماشایی ماقامت افروخته میرفت و به شوخی میگفتکه بتی چهره نیفروخت به زیبایی مااو ز ما فارغ و ما طالب او در همه حالخود پسندیدن او بنگر و خودرایی ماقتل خود را به دم تیغ محبت دیدیمگو عدو کور شو از حسرت بینایی ماجان بیاسود به یک ضربت قاتل ما رایعنی از عمر همین بود تن آسایی ماحالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشقپس از این تا چه رسد بر سر سودایی ماهر کجا جام میآن کودک خندان بخشدباده گو پاک بشو دفتر دانایی مانقد دنیا به بهای لب ساقی دادیمتا کجا صرف شود مایهٔ عقبایی ماشب ما تا به قیامت نشود روز، که هستپردهٔ روز قیامت شب تنهایی مامگرش زلف تو زنجیر نماید ور نهدر همه شهر نگنجد دل صحرایی مادل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکندسیل هجران تو بنیاد شکیبایی ماناتوان چشم تو بر بست فروغی را دستورنه کی خاسته مردی به توانایی ما
غزل شمارهٔ ۵۱ اولم رام نمودی به دل آرامیهاآخرم سوختی از حسرت ناکامیهاتو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دلمن وخاک در میخانه و بدنامیهاچشم سر مست تو تا ساقی هشیاران استکی توان دست کشید از قدح آشامیهاقدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغتاصنوبر نزند لاف خوش اندامی هامیخورد مرغ دل از دوری خال و خط توغم بی دانگی و حسرت بیدامیهاعاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیکچشم بد دور از این نیک سرانجامیهاسر و پا آتشم از عشق فروغی لیکنپختگیها نتوان کرد بدین خامیها
غزل شمارهٔ ۵۲ پایه عمر گرانمایه بر آب است برآبهمه جا شاهد این نکته حباب است ، حبابباده خور باده به بانک نی و فتوای حکیمزان که دل درد تو را چاره شراب است، شراببر سر کوی خرابات کسی آباد استکه مدام از می دیرینه خراب است، خرابگر به تیغم نزند محض گناه است، گناهور به خونم بکشد عین ثواب است، ثوابرسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیازخوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتابآن که عشق تو نورزید جماد است، جمادوان که می با تو ننوشید دواب است، دوابتا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنندخم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقابدر سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگکه مدار فلک سفله شتاب است، شتابگر فروغی نرود از سر کویت چه کندکه ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
غزل شمارهٔ ۵۳ اندوه تو شد وارد کاشانهام امشبمهمان عزیز آمده در خانهام امشبصد شکر خدا را که نشستهست به شادیگنج غمت اندر دل ویرانهام امشبمن از نگه شمع رخت دیده نورزمتا پاک نسوزد پر پروانهام امشببگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهرتا شیخ بداند ز چه افسانهام امشبترسم که سر کوی تو را سیل بگیردای بیخبر از گریه مستانهام امشبیک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان راچیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشبشاید که شکارم شود آن مرغ بهشتیگاهی شکن دام و گهی دانهام امشبتا بر سر من بگذرد آن یار قدیمیخاک قدم محرم و بیگانهام امشبامید که بر خیل غمش دست بیایدآه سحر و طاقت هر دانهام امشباز من بگریزید که میخوردهام امشببا من منشینید که دیوانهام امشببی حاصلم از عمر گرانمایه فروغیگر جان نرود در پی جانانهام امشب
غزل شمارهٔ ۵۴ دوش در آغوشم آمد آن مه نخشبکاش که هرگز سحر نمیشدی این شبمهوشی از مهر در کنار من آمدچون قمر اندر میان خانهٔ عقربعشق به جایی مرا رساند که آنجاگردش گردون نبود و تابش کوکبهست به سر تا هوای کعبه مقصودکوشش راکب خوش است و جنبش مرکبتا کرم ساقی است و باده باقیکام دمادم بگیر و جام لبالبلاف تقرب مزن به حضرت جانانزان که خموشند بندگان مقربهم دل خسرو شکست و هم سر فرهادعشوهٔ شیرین تندخوی شکر لبآن که خبردار شد ز مسالهٔ عشقکار ندارد به هیچ ملت و مذهبروز مرا تیره ساخت جعد معنبرزخم مرا تازه کرد عنبر اشهبهیچ مرادم نداد خواندن اورادیار نشد مهربان ز گفتن یاربسیمبران طالب زرند فروغیجیب ملک دارد این دعای مجربکارگشای زمانه ناصردین شاهآن که دعا گوی او رسید به مطلب
غزل شمارهٔ ۵۵ از جلوه حسنت که بری از همه عیب استآسوده دل آن است که در پردهٔ غیب استهم از رخ تو صحن چمن لاله به دامانهم از خط تو باد صبا نافه به جیب استدر مرحلهٔ شوق نه ننگ است و نه ناموسدر مسالهٔ عشق نه مشک است و نه زیب استموسی چه کند گر نکند پیشه شبانیتا بر سرش اندیشهٔ فرزند شعیب استافسانهٔ جان دادن خود هیچ فروغیدر حضرت جانان نتوان گفت که عیب است
غزل شمارهٔ ۵۶ عمری که صرف عشق نگردد بطالت استراهی که رو به دوست ندارد ضلالت استمن مجرم محبت و دوزخ فراق یارواه درون به صدق مقالم دلالت استگیرم به خون دیده نویسم رساله راکس را در آن حریم چه حد رسالت استدر عمر خود به هیچ قناعت نمودهامتا روزیم به تنگ دهانش حوالت استکام ار به به استمالت ازو میتوان گرفتهر نالهام علامت صد استمالت استگر سر نهم به پای تو عین سعادت استورجان کنم فدای تو جای خجالت استآمد بهار و خاطر من شد ملولترزیرا که باغ بیتو محل ملالت استگفتم که با تو صورت حالی بیان کنمدر دا که حال عشق برون از مقالت استبرخیز تا به پای شود روز رستخیزوانگه ببین شهید غمت در چه حالت استکی میکند قبول فروغی به بندگیفرماندهی که صاحب چندین جلالت است
غزل شمارهٔ ۵۷ هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاستآسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاستگر بساط می و معشوق نباشد به میانبه چه امید توان هر سحر از جا بر خاستمگر آن سرو خرامنده به رفتار آمدکه بسی دیدهٔ حسرت نگر از جا برخاستچشم مخمور وی از مستی می شد هشیارساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاستشور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافتکه پسر از پی قتل پدراز جا بر خاستبیدلان را خبری از دل غارت زده نیستکه صف غمزهٔ او بیخبر از جا برخاستماه با طلعت او بیهده سر زد ز افقسرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاستدوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدمصبحدم قامت آن سیمتر از جا بر خاستحرفی از مرهم یاقوت لبش میگفتمیک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاستبا خیال لب شیرین شکر گفتارشهر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاستآن قدر خون مرا ریخت صف مژگانشکه به خونخواهی من چشم تر از جا بر خاستهمسری خواستم از بهر سهی قامت دوستعلم خسرو انجم حشر از جا بر خاستناصرالدین شه منصور که با رایت اوآیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاستتا از آن لعل گهر بار فروغی دم زدبی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست
غزل شمارهٔ ۵۸ تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاستخورشید فلک از پی فرمان تو برخاستتا تنگ دهان را به شکر خنده گشودیطوطی به هوای شکرستان تو برخاستبر افسر شاهان سرافراز نشیندهر گرد که از گوشهٔ دامان تو برخاستداغی است که در سینهٔ صد چاک نهفتندهر لاله که از خاک شهیدان تو برخاستدر کار فروبسته عشاق فکندندهر عقدهٔ که از زلف پریشان تو برخاستصد ولوله در مردم صاحب نظر انداختهر فتنه که از نرگس فتان تو برخاستبر خاک فشاند آب رخ مشک ختن راهر نافه که از طرهٔ پیچان تو برخاستدر انجمن باده کشانش ننشانندپیمانهکشی کز سر پیمان تو برخاستتا سرزده خورشید جهانتاب ز مشرقخورشید فروغی ز گریبان تو برخاست