انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 54:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹


ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۰


یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما
ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما

قامت افروخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت
که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما

او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم
گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما

جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را
یعنی از عمر همین بود تن آسایی ما

حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق
پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما

هر کجا جام می‌آن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما

نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم
تا کجا صرف شود مایهٔ عقبایی ما

شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست
پردهٔ روز قیامت شب تنهایی ما

مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه
در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما

دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند
سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست
ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۱


اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها
آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها

تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل
من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها

چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است
کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها

قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ
تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها

می‌خورد مرغ دل از دوری خال و خط تو
غم بی دانگی و حسرت بی‌دامی‌ها

عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک
چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها

سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن
پختگی‌ها نتوان کرد بدین خامی‌ها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲


پایه عمر گران‌مایه بر آب است برآب
همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب

باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم
زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب

بر سر کوی خرابات کسی آباد است
که مدام از می دیرینه خراب است، خراب

گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه
ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب

رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز
خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب

آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد
وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب

تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند
خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب

در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ
که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب

گر فروغی نرود از سر کویت چه کند
که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳


اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴


دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب
کاش که هرگز سحر نمی‌شدی این شب

مهوشی از مهر در کنار من آمد
چون قمر اندر میان خانهٔ عقرب

عشق به جایی مرا رساند که آنجا
گردش گردون نبود و تابش کوکب

هست به سر تا هوای کعبه مقصود
کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب

تا کرم ساقی است و باده باقی
کام دمادم بگیر و جام لبالب

لاف تقرب مزن به حضرت جانان
زان که خموشند بندگان مقرب

هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد
عشوهٔ شیرین تندخوی شکر لب

آن که خبردار شد ز مسالهٔ عشق
کار ندارد به هیچ ملت و مذهب

روز مرا تیره ساخت جعد معنبر
زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب

هیچ مرادم نداد خواندن اوراد
یار نشد مهربان ز گفتن یارب

سیمبران طالب زرند فروغی
جیب ملک دارد این دعای مجرب

کارگشای زمانه ناصردین شاه
آن که دعا گوی او رسید به مطلب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵


از جلوه حسنت که بری از همه عیب است
آسوده دل آن است که در پردهٔ غیب است

هم از رخ تو صحن چمن لاله به دامان
هم از خط تو باد صبا نافه به جیب است

در مرحلهٔ شوق نه ننگ است و نه ناموس
در مسالهٔ عشق نه مشک است و نه زیب است

موسی چه کند گر نکند پیشه شبانی
تا بر سرش اندیشهٔ فرزند شعیب است

افسانهٔ جان دادن خود هیچ فروغی
در حضرت جانان نتوان گفت که عیب است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶


عمری که صرف عشق نگردد بطالت است
راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است

من مجرم محبت و دوزخ فراق یار
واه درون به صدق مقالم دلالت است

گیرم به خون دیده نویسم رساله را
کس را در آن حریم چه حد رسالت است

در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام
تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است

کام ار به به استمالت ازو می‌توان گرفت
هر ناله‌ام علامت صد استمالت است

گر سر نهم به پای تو عین سعادت است
ورجان کنم فدای تو جای خجالت است

آمد بهار و خاطر من شد ملول‌تر
زیرا که باغ بی‌تو محل ملالت است

گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم
در دا که حال عشق برون از مقالت است

برخیز تا به پای شود روز رستخیز
وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است

کی می‌کند قبول فروغی به بندگی
فرماندهی که صاحب چندین جلالت است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷


هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست

گر بساط می و معشوق نباشد به میان
به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست

مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد
که بسی دیدهٔ حسرت نگر از جا برخاست

چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار
ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست

شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست

بی‌دلان را خبری از دل غارت زده نیست
که صف غمزهٔ او بی‌خبر از جا برخاست

ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق
سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست

دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبح‌دم قامت آن سیم‌تر از جا بر خاست

حرفی از مرهم یاقوت لبش می‌گفتم
یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست

با خیال لب شیرین شکر گفتارش
هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست

آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش
که به خون‌خواهی من چشم تر از جا بر خاست

همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست

ناصرالدین شه منصور که با رایت او
آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست

تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد
بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۸


تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست
خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست

تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی
طوطی به هوای شکرستان تو برخاست

بر افسر شاهان سرافراز نشیند
هر گرد که از گوشهٔ دامان تو برخاست

داغی است که در سینهٔ صد چاک نهفتند
هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست

در کار فروبسته عشاق فکندند
هر عقدهٔ که از زلف پریشان تو برخاست

صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت
هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست

بر خاک فشاند آب رخ مشک ختن را
هر نافه که از طرهٔ پیچان تو برخاست

در انجمن باده کشانش ننشانند
پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست

تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق
خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 54:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA