غزل شمارهٔ ۵۹ بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاستکار من دل سوخته را ساخته برخاستماهی است چو با طلعت افروخته بنشستسروی است چو با قامت افراخته برخاستپیداست ز بالیدن بالای بلندشکز بهر هلاک من دلباخته برخاستچشمش پی خون ریختن مردم هشیارمستی است که با تیغ ستم آخته برخاستافسوس که از انجمن آن ماه سیه چشمما را همه نادیده و نشناخته برخاستآن ترک نوازنده به سرحلقهٔ عشاقکز خاک درش با تن نگداخته برخاستتا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستانبر سرو سهی دود دل فاخته برخاستخندید به آیینهٔ خورشید فروغیتا صفحهٔ دل از همه پرداخته برخاست
غزل شمارهٔ ۶۰ دی در میان مستی خنجر کشیده برخاستوز ما بجز محبت جرمی ندیده برخاستچشم سیاه مستش آیا چه دیده باشدکز کوی تیره بختان میناچشیده برخاستهم بر هوای بامش مرغ پریده بنشستهم بر امید دامش صید رمیده برخاستدوش از رخش نسیمی بگذشت سوی گلشنگل از فراز گلبن برقع دریده برخاستهر بیخبر که خندید بر حسرت زلیخاآخر ز بزم یوسف کف را بریده برخاستصید دل حریصم از شوق تیر دیگراز صیدگاه خونین در خون تپیده برخاستدوشینه ماه نو را دیدم به روی ماهیکز بهر پای بوسش چرخ خمیده برخاستهر نیم شب که کردم یادی از آن بناگوشاز مشرق امیدم صبح دمیده برخاستمن بی رخش فروغی آفاق را ندیدمبرخاست تا ز چشمم، نورم ز دیده برخاست
غزل شمارهٔ ۶۱ به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد استکه بندهٔ تو ز بند کدورت آزاد استچگونه پیش تو ناید پری به شاگردیکه مو به موی تو در علم غمزه استاد استز سیل حادثه غم نیست میگساران راکه آستانه میخانه سخت بنیاد استغم زمانه مرا سخت در میانه گرفتبیا فدای تو ساقی که وقت امداد استدلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرشکنون مسخر افسون آن پریزاد استهوای سور بلندی فتاده بر سر منکه سایهاش به سر هیچکس نیفتاده استمذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینیکه تلخکام لبش صدهزار فرهاد استفغان که داد ز دست ستمگری است مراکه هرگزش نتوان گفت این چه بیداد استشهی به خون اسیران عشق فرمان دادکه تیغ بر کف ترکان کج کله داد استفروغی از ستم مهوشان به درگه عشقچرا خموش نشینی که جای فریاد استجهان گشای عدوبند شاه ناصردینکه تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد استسر ملوک عجم تاجدار کشود جمکه ذات او سبب دستگاه ایجاد است
غزل شمارهٔ ۶۲ آن که لبش مایهٔ حلاوت قند استکاش بگوید که نرخ بوسه به چند استدوش اسیر کسی شدم که ندانمترک سمرقند یا سوار خجند استاز پی جولان چو بر سمند نشیندچشمهٔ خورشید بر فراز سمند استگر شب وصلش کشد به روز قیامتدیده هنوز از شمایلش گله مند استپیکر زیبا به زیر جامهٔ دیباآتش سوزنده در میان پرند استعشق تو تا حلقهای کشید به گوشمگوش مرا کی سر شنیدن پند استگر به فراق تو زندهام عجبی نیستتیغ نبرد سری که پیش تو بند استخال به رخسارهٔ نکوی تو میگفتچارهٔ چشم بد زمانه سپند استتا سر زلف تو شد پسند فروغیشعر بلندش همیشه شاهپسند استخسرو گردنفراز ناصردین شاهآن که سپهرش اسیر خم کمند استشعرم از آن رو بلند شد که شهنشاهصاحب نظم بدیع و طبع بلند است
غزل شمارهٔ ۶۳ یک اشارت ز تو بر قتل جهان بسیار استدر کمینی که تویی تیر و کمان بیکار استمن و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر استمن و تحسین تو تا کار زبان گفتار استبر سیمین تو را از زر خالص ننگ استرخ رخشان تو را از مه تابان عار استعاشق روی تو از سر چمن دلتنگ استساکن کوی تو از باغ جنان بیزار استکافر عشقم اگر از پی تسبیح رومتا به دستم ز سر زلف بتان زنار استسر ما و قدم مغبچهٔ باده فروشتا ز مینای می و دیر مغان آثار استروشنت گردد اگر خال و خطش را بینیکه چرا روز فراق و شب هجران تار استقیمت خاطر مجموع فروغی داندکه از آن زلف پراکنده پریشان کار است
غزل شمارهٔ ۶۴ طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار استولی دریغ که آن هم همیشه بیمار استنگار مست شراب است و مدعی هشیارفغان که دوست به خواب است و خصم بیدار استچگونه در غم او دعوی وفا نکنمکه شاهدم دل مجروح و چشم خونبار استهنوز قابل این فیض نیستم در عشقوگرنه از پی قتلم بهانه بسیار استپی پرستش خود برگزیدهام صنمیکه زلف خم به خمش حلقههای زنار استنگیرم از سر زلفش به راستی چه کنمکه روزگار پریشان و کار دشوار استبه هیچ خانه نجستم نشان جانان راکه جانم از حرم و دیر هر دو بیزار استلبش به جان گرانمایه بوسه نفروشدندانم این چه متاع و چگونه بازار استز سوز نالهٔ مرغ چمن توان دانستکه در محبت گل مو به مو گرفتار استفروغی آن رخ رخشنده زیر زلف سیاهتجلی مه تابنده در شب تار است
غزل شمارهٔ ۶۵ آن که مرادش تویی از همه جویاتر استوان که در این جستجو است از همه پویاتر استگر همه صورتگران صورت زیبا کشندصورت زیبای تو از همه زیباتر استچون به چمن صف زنند خیل سهی قامتانقامت رعنای تو از همه رعناتر استسنبل مشکین تو از همه آشفتهترنرگس شهلای تو از همه شهلاتر استحسن دل آرای تو از همه مشهورترعاشق رسوای تو از همه رسواتر استمست مقامات شوق از همه هشیارترپیر خرابات عشق از همه برناتر استآن که به محراب گفت از همه مؤمنترمگر دو سه جامش دهند از همه ترساتر استبادهٔ پایندگی از کف ساقی گرفتآن که به پای قدح از همه بیپاتر استسر غم عشق را در دل اندوهناکهر چه نهان میکنی از همه پیداتر استچون که سلاطین کنند دعوی بالاتریرایت سلطان عشق از همه بالاتر استگر همه شاهان برند دست به برنده تیغتیغ جهانگیر شاه از همه براتر استناصردین شهریار، تاج ده و تاجدارآن که به تدبیر کار از همه داناتر استاختر فیروز او از همه فیروزترگوهر والای او از همه والاتر استمرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلیآن که زبانش تویی از همه گویاتر است
غزل شمارهٔ ۶۶ ساقی فرخنده پی تاب کفش ساغر استپیرو چشم خوشش گردش هفت اختر استتشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوانمطلب این تشنه کام آن لب جان پرور استعارف خونین جگر تشنه لب لعل دوستواعظ کوتهنظر در طلب کوثر استخیز و بجو جام جم سوی چمن خوش بچمکز نم ابر کرم دامن صحرا تر استتا به خوشی میوزد باد خوش نوبهارجام می خوشگوار گر تو دهی خوشتر استحرف خراباتیان از کرم کردگارذکر مناجاتیان از غضب داور استسلسلهٔ شاهدان سلسلهٔ رحمت استمسالهٔ زاهدان مسالهٔ دیگر استحلقهٔ ارباب حال حلقهٔ عیش و نشاطمجلس اصحاب قال مجلس شور و شر استحالت لب تشنه را خضر خبردار نیستلذت لب تشنگی خاصهٔ اسکندر استهم دل خسرو شکافت هم جگر کوهکنکز همه زورآوران عشق تواناتر استهر کسی آورده روی بر طرف قبلهایقبلهٔ اهل نظر شاه ملک منظر استداور نیکو نهاد ناصردین شاه رادآن که گه عدل و دادبر همه شاهان سر استطبع سخاپیشهاش فتنهٔ دریا و کاندست کرم گسترش آفت سیم و زر استسایهٔ الطاف شاه تا به فروغی فتادنظم فروغ افکنش زیور هر دفتر است
غزل شمارهٔ ۶۷ دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر استچاره کن درد کسی کز همه ناچارتر استمن بدین طالع برگشته چه خواهم کردنکه ز مژگان سیاه تو نگونسارتر استگر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشبپس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر استطوطی ار پستهٔ خندان تو بیند گویدکه ز تنگ شکر این پسته شکربارتر استهر گرفتار که در بند تو مینالد زارمیبرد حسرت صیدی که گرفتارتر استبه هوای تو عزیزان همه خوارند، اماگل به سودای رخت از همه کس خوارتر استگر کشانند به یک سلسله طراران راطرهٔ پرشکنت از همه طرارتر استگر نشانند به یک دایرهٔ عیاران راچشم مردم فکنت از همه عیارتر استگر گشایند بتان دفتر مکاری رابت حیلتگر من از همه مکارتر استعقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیستعشق فرمود فراق از همه دشوارتر استتیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشیدکوهکن بر در عشق از همه پادارتر استدر همه شهر ندیدهست کسی مستی منزان که مست می عشق از همه هشیارتر استدوش آن صف زده مژگان به فروغی میگفتکه دم خنجر شاه از همه خونخوارتر استسر شاهان جوان بخت ملک ناصردینکه به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است
غزل شمارهٔ ۶۸ کیفیت نگاه تو از جام خوشتر استلعل لبت ز بادهٔ گلفام خوشتر استنظارهٔ رخ تو به اصرار خوب تربوسیدن لب تو به ابرام خوشتر استگر خال تواست دانهٔ مرغان نیکبختاز صحن بوستان شکن دام خوشتر استمن کافر محبتم اما به راستیکفر محبت تو ز اسلام خوشتر استناموس ما به باد فنا رفت و خوش دلیمزیرا که ننگ عشق تو از نام خوشتر استاکنون که نامرادی ما عین کام تو استگر خو کنیم با دل ناکام خوشتر استخود را به آتش غم روی تو سوختیمچون روزگار سوخته از خام خوشتر استما خوشدلیم با تو به هر شام و هر سحرکان روی و مو زهر سحر و شام خوشتر استبهر شرابخوارهٔ بستان معرفتچشمت هزارباره ز بادام خوشتر استالحق فروغی از پی اسباب خوش دلیاز هر چه هست وصل دلارام خوشتر است