غزل شمارهٔ ۶۹ بار محبت از همه باری گرانتر استو آن کس کشد که از همه کس ناتوانتر استدیگر ز پهلوانی رستم سخن مگویزیرا که عشق از همه کس پهلوانتر استچون شرح اشتیاق دهد در حضور دوستبیچارهای که از همه کس بیزبانتر استهر دل که شد نشانهٔ آن تیر دلنشینفردای محشر از همه صاحب نشانتر استهر دم به تلخکامی ما خنده میزندشکر لبی که از همه شیرین دهانتر استمانند موی کرده تنم را به لاغریفربه تنی که از همه لاغر میانتر استدانی که من به مجمع آن شمع کیستمپروانهای که از همه آتش به جانتر استکی میدهد ز مهر به دست من آسماندست مهی که از همه نامهربانتر استهر بوستان که میرود اشک روان منسرو روانش از همه سروی روانتر استمستغنیام ز لعل درافشان مهوشانتا دست شاه از همه گوهر فشانتر استدارای تخت ناصردین شه که وقت کاربخت جوانش از همه بختی جوانتر استقصر جلالش از همه قصری رفیعترنور جمالش از همه نوری عیانتر استهر سو کمین گشاده فروغی به صید منتیرافکنی که از همه ابرو کمانتر است
غزل شمارهٔ ۷۰ از دل سخت تو کز سنگ سیه سختتر استمیتوان یافت که آه دل ما بیاثر استمن و سودای غمت گر همه جان در خطراستمن و خاک قدمت گر همه خون در هدر استآن که کرد از غم عشق تو ملامت ما راعلت آن است که از شادی ما بیخبر استبه خدا کز تو کسی قطع نظر نتواندزآن که این حسن خدا داده برای نظر استآن که از صورت خوب تو نمیپوشد چشمالحق انصاف توان داد که از دل بصر استکسی از دست قضا جان به سلامت نبردمگر آن تن که بر تیغ محبت سپر استگر به جان بوسه فروشد لب جانان سهل استنفع خود را مده از دست که عین ضرر استترک سر کردم و از دردسر آسوده شدمتا نگویند که سودای بتان دردسر استهر کسی قبلهای از بهر پرستش داردقبلهٔ جان فروغی صنم سیم بر است
غزل شمارهٔ ۷۱ تا خانهٔ تقدیر بساط چمن آراستنشنید کس از سروقدان یک سخن راستهر جا گذری اشک من از دیده پدیدارهر سو نگری روی وی از پرده هویداستماییم و جهانی که نه بیم است و نه امیدماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاستماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهانماییم و بساطی که نه جام است و نه میناستدر پردهٔ تحقیق نه نور است و نه ظلمتدر عالم توحید نه امروز و نه فرداستدر دیر و حرم نور رخش جلوه کنان استنازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاستچشم من دل سوخته سرچشمهٔ خون شدکاش آن رخ رخشنده نه میدید و نه میخواستهم با سگ کوی تو شهان را دل الفتهم با خم موی تو جهان را سر سوداستهم شیفتهٔ حسن تو صد واله بی دلهم سوختهٔ عشق تو صد عاشق شیداستهم نسخهٔ لطف از تن سیمین تو ظاهرهم آیت جور از دل سنگین تو پیداستالمنة لله که همه بزم فروغیدلبند و دلآویز و دلآرام و دلآراست
غزل شمارهٔ ۷۲ ترک چشمش که مست و مخمور استخون ما گر بریخت معذور استکوی معشوق عرصهٔ محشربانگ عشاق نغمهٔ صور استخسرو عشق چون به قهر آیدصبر مغلوب و عقل مقهور استهمه از زورمند در حذرندمن ز سرپنجهای که بیزور استبا وجود بلای عشق خوشمکه ز بالای او بلا دور استبرنیاید به صد هزاران جاناز دهان تو آن چه منظور استگر به شیرین لب تو جان ندهمچه کنم با سری که پر شور استمن و بختی که مایهٔ ظلمتتو و رویی که چشمهٔ نور استمی فروش از لب تو وام گرفتنشنهای که آن در آب انگور استداستان فروغی و رخ دوستنقل موسی و آتش طور است
غزل شمارهٔ ۷۳ تا حلقهٔ زنجیر دل آن زلف دراز استدرهای جنون بر من سودازده باز استشور دل فرهاد شکر خندهٔ شیرینتاج سر محمود و کف پای ایاز استچشمی که تویی شاهد او محو تماشاجایی که تویی قبلهٔ او گرم نماز استزان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند استزیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز استصیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داندحال دل آن صعوه که در چنگل باز استگر خشم کند لعبت منظور وگر نازصاحب نظر آن است که در عین نیاز استسوز دل عشاق ز پروانه بپرسیدکز شمع فروزنده مهیای گداز استتشویش جزا با همه تقصیر نداریمچون خواجهٔ بخشندهٔ ما بندهنواز استنازنده درآمد ز در آن شوخ فروغیهنگام نیاز من و هنگامهٔ ناز است
غزل شمارهٔ ۷۴ تا دیدن آن ماه فروزنده محال استفیروزیام از اختر فرخنده محال استتا زلف پراکندهٔ او جمع نگرددجمعیت دلهای پراکنده محال استتا از همه شیرین دهنان چشم نپوشیبوسیدن آن لعل شکرخنده محال استمشکل که به دستم رسد آن لعل گهر باربر دست گدا گوهر ارزنده محال استگر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیستپوشیدن این آتش سوزنده محال استمن در همه احوال خوشم، تا تو نگوییکز بهر کسی شادی پاینده محال استگر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشدالا روش بندگی از بنده محال استبشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهادرفتن ز سر کوی وفا، زنده محال استکس در عقبش قوت رفتار نداردهمراهی آن سرو خرامنده محال استآگاه نشد هیچکس از بازی گردونآگاهی از این گنبد گردنده محال استسرمایهٔ دریای گرانمایه فروغیبیابر کف خسرو بخشنده محال استشه ناصردین آن که بر رای منیرشتابیدن خورشید درخشنده محال است
غزل شمارهٔ ۷۵ مرگ بر بالین وجانان غافل استجان بدین سختی سپردن مشکل استسینهام مجروح و زخمم کاری استحسرتم جانکاه و دردم قاتل استهر که داند لذت شمشیر دوستبر هلاک خویشتن مستعجل استشربت مرگ از برای عاشقانصحت کامل، شفای عاجل استاز کمند عشق نتوان شد خلاصجهد من بی جا و سعیام باطل استعشق طغیانش به حدی شد که جاندر میان ما و جانان حایل استخاک کوی دوست دامنگیر ماستوین کسی داند که پایش در گل استکس به مقصد کی رسد از سعی خویشکوشش ما سر به سر بیحاصل استجان نثار مقدمش کردم، بلیتحفهٔ ناقابلان ناقابل استعاشق آرامی ندارد ورنه یارمونس جان است و آرام دل استقاتلی دارم فروغی کز غرورخود به خون بیگناهان قایل است
غزل شمارهٔ ۷۶ کف بر کف جانانه و لب بر لب جام استدر دور سپهر آن چه دلم خواست به کام استآنجا که بناگوش تو شامم همه صبح استو آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام استمن سجده کنم بر تو اگر عین گناه استمن باده خورم با تو اگر ماه صیام استتو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثرتا شیخ نگوید که می ناب حرام استدر دور سیه چشم تو مردم همه مستنددوری به ازین چشمی اگر دیده کدام استافسوس که در خلوت خاصت نشستهوز هر طرفی بر سر من شورش عام استسودای لبت سوخت دل خام طمع راتا خلق نگویند که سودای تو خام استحسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیرخال و خط مشکین تواش دانه و دام استجان بر لبم آمد پی نظاره فروغیآن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است
غزل شمارهٔ ۷۷ امشب ز روی مهر مهی در سرای ماستکز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماستای عشق پا به تارک جمشید سودهایمتا سایهٔتو بر سر خورشیدسای ماستما از ازل رضا به قضای خدا شدیمزان تا ابد رضای قضا در رضای ماستعهدی نبستهایم که در هم توان شکستسختی که هیچ سست نگردد وفای ماستمنت خدای را که غم روی آن پریبیگانه از شماست ولی آشنای ماستجان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیمزیرا که درد او به حقیقت دوای ماستتا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوستکون و مکان کنایتی از خون بهای ماستبالاتریم ما ز سکندر به حکم آنکآیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماستیک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذارتا بنگری صفای فلک از صفای ماستگفتم که عیسی از چه کند زنده مرده راگفتا نتیجهٔ نفس جانفزای ماستگفتم هنوز بی تو فروغی نمردهاستگفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
غزل شمارهٔ ۷۸ شربتی در دو لعل جانان استکه خیالش مفرح جان استاز پی قتل مردم داناتیغ در دست طفل نادان استمیتوان یافتن ز زخم دلمکاین جراحت نه کار پیکان استقتلگاهی است کوی او کان جازخم بیداد و تیغ پنهان استدلم از نالهٔ شعله در خرمنچشمم از گریه خانه ویران استسر زلفی چگونه گردد جمعکه از آن مجمعی پریشان استچشم امید هر مسلمانیپی آن چشم نامسلمان استگر تو درمان درد عشاقیدرد الحق که عین درمان استمنع زاری مکن فروغی راکه گلت را هزار دستان است