انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 54:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹


بار محبت از همه باری گران‌تر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوان‌تر است

دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوان‌تر است

چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچاره‌ای که از همه کس بی‌زبان‌تر است

هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دل‌نشین
فردای محشر از همه صاحب نشان‌تر است

هر دم به تلخ‌کامی ما خنده می‌زند
شکر لبی که از همه شیرین دهان‌تر است

مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میان‌تر است

دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانه‌ای که از همه آتش به جان‌تر است

کی می‌دهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربان‌تر است

هر بوستان که می‌رود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روان‌تر است

مستغنی‌ام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشان‌تر است

دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوان‌تر است

قصر جلالش از همه قصری رفیع‌تر
نور جمالش از همه نوری عیان‌تر است

هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمان‌تر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۰


از دل سخت تو کز سنگ سیه سخت‌تر است
می‌توان یافت که آه دل ما بی‌اثر است

من و سودای غمت گر همه جان در خطراست
من و خاک قدمت گر همه خون در هدر است

آن که کرد از غم عشق تو ملامت ما را
علت آن است که از شادی ما بی‌خبر است

به خدا کز تو کسی قطع نظر نتواند
زآن که این حسن خدا داده برای نظر است

آن که از صورت خوب تو نمی‌پوشد چشم
الحق انصاف توان داد که از دل بصر است

کسی از دست قضا جان به سلامت نبرد
مگر آن تن که بر تیغ محبت سپر است

گر به جان بوسه فروشد لب جانان سهل است
نفع خود را مده از دست که عین ضرر است

ترک سر کردم و از دردسر آسوده شدم
تا نگویند که سودای بتان دردسر است

هر کسی قبله‌ای از بهر پرستش دارد
قبلهٔ جان فروغی صنم سیم بر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۱


تا خانهٔ تقدیر بساط چمن آراست
نشنید کس از سروقدان یک سخن راست

هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار
هر سو نگری روی وی از پرده هویداست

ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید
ماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاست

ماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهان
ماییم و بساطی که نه جام است و نه میناست

در پردهٔ تحقیق نه نور است و نه ظلمت
در عالم توحید نه امروز و نه فرداست

در دیر و حرم نور رخش جلوه کنان است
نازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاست

چشم من دل سوخته سرچشمهٔ خون شد
کاش آن رخ رخشنده نه می‌دید و نه می‌خواست

هم با سگ کوی تو شهان را دل الفت
هم با خم موی تو جهان را سر سوداست

هم شیفتهٔ حسن تو صد واله بی دل
هم سوختهٔ عشق تو صد عاشق شیداست

هم نسخهٔ لطف از تن سیمین تو ظاهر
هم آیت جور از دل سنگین تو پیداست

المنة لله که همه بزم فروغی
دل‌بند و دل‌آویز و دل‌آرام و دل‌آراست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۲

ترک چشمش که مست و مخمور است
خون ما گر بریخت معذور است

کوی معشوق عرصهٔ محشر
بانگ عشاق نغمهٔ صور است

خسرو عشق چون به قهر آید
صبر مغلوب و عقل مقهور است

همه از زورمند در حذرند
من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است

با وجود بلای عشق خوشم
که ز بالای او بلا دور است

برنیاید به صد هزاران جان
از دهان تو آن چه منظور است

گر به شیرین لب تو جان ندهم
چه کنم با سری که پر شور است

من و بختی که مایهٔ ظلمت
تو و رویی که چشمهٔ نور است

می فروش از لب تو وام گرفت
نشنه‌ای که آن در آب انگور است

داستان فروغی و رخ دوست
نقل موسی و آتش طور است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۳

تا حلقهٔ زنجیر دل آن زلف دراز است
درهای جنون بر من سودازده باز است

شور دل فرهاد شکر خندهٔ شیرین
تاج سر محمود و کف پای ایاز است

چشمی که تویی شاهد او محو تماشا
جایی که تویی قبلهٔ او گرم نماز است

زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است
زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است

صیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داند
حال دل آن صعوه که در چنگل باز است

گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز
صاحب نظر آن است که در عین نیاز است

سوز دل عشاق ز پروانه بپرسید
کز شمع فروزنده مهیای گداز است

تشویش جزا با همه تقصیر نداریم
چون خواجهٔ بخشندهٔ ما بنده‌نواز است

نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغی
هنگام نیاز من و هنگامهٔ ناز است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۴

تا دیدن آن ماه فروزنده محال است
فیروزی‌ام از اختر فرخنده محال است

تا زلف پراکندهٔ او جمع نگردد
جمعیت دل‌های پراکنده محال است

تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی
بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است

مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار
بر دست گدا گوهر ارزنده محال است

گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست
پوشیدن این آتش سوزنده محال است

من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی
کز بهر کسی شادی پاینده محال است

گر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشد
الا روش بندگی از بنده محال است

بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد
رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است

کس در عقبش قوت رفتار ندارد
همراهی آن سرو خرامنده محال است

آگاه نشد هیچکس از بازی گردون
آگاهی از این گنبد گردنده محال است

سرمایهٔ دریای گران‌مایه فروغی
بی‌ابر کف خسرو بخشنده محال است

شه ناصردین آن که بر رای منیرش
تابیدن خورشید درخشنده محال است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۵

مرگ بر بالین وجانان غافل است
جان بدین سختی سپردن مشکل است

سینه‌ام مجروح و زخمم کاری است
حسرتم جانکاه و دردم قاتل است

هر که داند لذت شمشیر دوست
بر هلاک خویشتن مستعجل است

شربت مرگ از برای عاشقان
صحت کامل، شفای عاجل است

از کمند عشق نتوان شد خلاص
جهد من بی جا و سعی‌ام باطل است

عشق طغیانش به حدی شد که جان
در میان ما و جانان حایل است

خاک کوی دوست دامن‌گیر ماست
وین کسی داند که پایش در گل است

کس به مقصد کی رسد از سعی خویش
کوشش ما سر به سر بی‌حاصل است

جان نثار مقدمش کردم، بلی
تحفهٔ ناقابلان ناقابل است

عاشق آرامی ندارد ورنه یار
مونس جان است و آرام دل است

قاتلی دارم فروغی کز غرور
خود به خون بی‌گناهان قایل است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۶

کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است

آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است

افسوس که در خلوت خاصت نشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است

سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است

جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۷

امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست

ای عشق پا به تارک جمشید سوده‌ایم
تا سایهٔ‌تو بر سر خورشیدسای ماست

ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست

عهدی نبسته‌ایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست

منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست

جان می‌دهیم و ناز طبیبان نمی‌کشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست

تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست

بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست

یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست

گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جان‌فزای ماست

گفتم هنوز بی تو فروغی نمرده‌است
گفتا بقای زنده‌دلان از بقای ماست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۸

شربتی در دو لعل جانان است
که خیالش مفرح جان است

از پی قتل مردم دانا
تیغ در دست طفل نادان است

می‌توان یافتن ز زخم دلم
کاین جراحت نه کار پیکان است

قتل‌گاهی است کوی او کان جا
زخم بیداد و تیغ پنهان است

دلم از نالهٔ شعله در خرمن
چشمم از گریه خانه ویران است

سر زلفی چگونه گردد جمع
که از آن مجمعی پریشان است

چشم امید هر مسلمانی
پی آن چشم نامسلمان است

گر تو درمان درد عشاقی
درد الحق که عین درمان است

منع زاری مکن فروغی را
که گلت را هزار دستان است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 54:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA