انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 47:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۹

اندرین ره هر که او یکتا شود
گنج معنی در دلش پیدا شود

جز جمال خود نبیند در جهان
اندرین ره هر که او بینا شود

قطره کز دریا برون آید همی
چون سوی دریا شود دریا شود

گر صفات خود کند یکباره محو
در مقامات بقا یکتا شود

هر که دل بر نیستی خود نهاد
در حریم هستی، او تنها شود

از مسما هر که یابد بهره‌ای
فارغ و آسوده از اسما شود

ور کند گم صورت هستی خویش
صورت او جملگی معنی شود

ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
زندهٔ جاوید در الا شود

صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن، تا سیرتت زیبا شود

گر از این منزل برون رفتی، یقین
دانکه منزلگاهت او ادنی شود

ما به جانان زنده‌ایم، از جان بری
تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟

هر که آنجا مقصد و مقصود یافت
در دو عالم والی والا شود

هر که را دل رازدار عشق شد
کی دلش مایل سوی صحرا شود؟

هم به بالا در رسد بی‌عقل و دین
گر عراقی محو اندر لا شود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۰

نگارینی که با ما می‌نپاید
به ما دلخستگان کی رخ نماید؟

بیا، ای بخت، تا بر خود بموییم
که از ما یار آرامی نماید

اگر جانم به لب آید عجب نیست
به حیله نیم جانی چند پاید؟

به نقد این لحظه جانی میکن ای دل
شب هجر است، تا فردا چه زاید؟

مگر روشن شود صبح امیدم
مگر خورشید از روزن برآید

دلم را از غم جان وا رهاند
مر از من زمانی در رباید

عراقی، بر درش امید در بند
که داند، بو که ناگه واگشاید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱

مرا، گرچه ز غم جان می‌برآید
غم عشقت ز جانم خوشتر آید

درین تیمار گر یک دم غم تو
نپرسد حال من، جانم برآید

مرا شادی گهی باشد درین غم
که اندوه توام از در در آید

مرا یک ذره اندوه تو خوشتر
که یک عالم پر از سیم و زر آید

اگرچه هر کسی از غم گریزد
مرا چون جان ، غم تو درخور آید

مرا در سینه تاب انده تو
بسی خوشتر ز آب کوثر آید

چو سر در پای اندوه تو افکند
عراقی در دو عالم بر سر آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۲

زان پیش که دل ز جان برآید
جان از تن ناتوان برآید

بنمای جمال، تا دهم جان
کان سود بر این زیان برآید

ای کاش به جان برآمدی کار
این کار کجا به جان برآید؟

کارم نه چنان فتاد مشکل
کان بی‌تو به این و آن برآید

هم از در تو گشایدم کار
کامم همه زان دهان برآید

بر درگهت آمدم به کاری
کان بر تو به رایگان برآید

نایافته جانم از تو بویی
مگذار که ناگهان برآید

بنواز به لطف جانم، آن دم
کز کالبدم روان برآید

کام دل خستهٔ عراقی
از لطف تو بی‌گمان برآید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۳

آخر این تیره شب هجر به پایان آید
آخر این درد مرا نوبت درمان آید

چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟
آخر این گردش ما نیز به پایان آید

آخر این بخت من از خواب درآید سحری
روز آخر نظرم بر رخ جانان آید

یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند
این همه سنگ محن بر سر ما زان آید

تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس
کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟

یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان
لاجرم سینهٔ من کلبهٔ احزان آید

بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو که بویی به مشامم ز گلستان آید

او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید

به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!
که نه هر خار و خسی لایق بستان آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴

صبا وقت سحر گویی ز کوی یار می‌آید
که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید

نسیم خوش مگر از باغ جلوه می‌دهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار می‌آید

بیا در گلشن ای بی‌دل، به بوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار می‌آید

گل از شادی همی خندد، من از غم زار می‌گریم
که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار می‌آید

ز بستان هیچ در چشمم نمی‌آید، مگر آبی
که در چشمم ز یاد او دمی صدبار می‌آید

اگر گلزار می‌آید کسی را خوش، مرا باری
نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار می‌آید

مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم
ز گلزار وصال یار زخم خار می‌آید

عراقی خسته دل هردم ز سویی می‌خورد زخمی
همه زخم بلا گویی برین افگار می‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۵

صبا وقت سحر، گویی، ز کوی یار می‌آید
که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید

نسیم او مگر در باغ جلوه می‌دهد گل را
که آواز خوش بلبل ز هر سو زار می‌آید

مگر از زلف دلدارم صبا بویی به باغ آورد
که از باغ و گل و گلزار بوی یار می‌آید

از آن چون بلبل بی‌دل ز رنگ و بوی گل شادم
که از گلزار در چشمم رخ دلدار می‌آید

گر آید در نظر کس را بجز رخسار او رویی
مرا باری نظر دایم بر آن رخسار می‌آید

مرا از هرچه در عالم به چشم اندر نیامد هیچ
مگر آبی که در چشمم دمی صد بار می‌آید

چو اندر آب عکس یار خوشتر می‌شود پیدا
از آنروز آب در چشمم مگر بسیار می‌آید

جهان آب است و من در وی جمال یار می‌بینم
ازینجا خواب در چشمم مگر بسیار می‌آید

عراقی در چنین خوابی همی بیند چنان رویی
از آن در خاطرش هر دم هزاران کار می‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۶


گهی درد تو درمان می‌نماید
گهی وصل تو هجران می‌نماید

دلی کو یافت از وصل تو درمان
همه دشوارش آسان می‌نماید

مرا گه گه به دردی یاد می‌کن
که دردت مرهم جان می‌نماید

بپرس آخر که: بی تو چونم، ای جان،
که جانم بس پریشان می‌نماید

مرا جور و جفا و رنج و محنت
غمت هردم دگرسان می‌نماید

ز جان سیر آمدم بی‌روی خوبت
جهان بر من چو زندان می‌نماید

عراقی خود ندارد چشم، ورنه
رخت خورشید تابان می‌نماید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۷

مرا درد تو درمان می‌نماید
غم تو مرهم جان می‌نماید

مرا، کز جام عشقت مست باشم
وصال و هجر یکسان می‌نماید

چو من تن در بلای عشق دادم
همه دشوارم آسان می‌نماید

به جان من غم تو، شادمان باد،
هر آن لطفی که بتوان می‌نماید

اگر یک لحظه ننماید مرا سوز
دگر لحظه دو چندان می‌نماید

دلم با اینهمه انده، ز شادی
بهار و باغ و بستان می‌نماید

خیالت آشکارا می‌برد دل
اگر روی تو پنهان می‌نماید

لب لعل تو جانم می‌نوازد
بنفشه آب حیوان می‌نماید

ندانم تا چه خواهد فتنه انگیخت؟
که زلفش بس پریشان می‌نماید

به دوران تو زان تنگ است دل‌ها
که حسن تو فراوان می‌نماید

چو ذره در هوای مهر رویت
عراقی نیک حیران می‌نماید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸

ای باد صبا، به کوی آن یار
گر بر گذری ز بنده یاد آر

ور هیچ مجال گفت یابی
پیغام من شکسته بگزار

با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غم‌خوار

چون از تو ندید چارهٔ خویش
بیچاره بماند بی‌تو ناچار

خورشید رخت ندید روزی
بی‌نور بماند در شب تار

نی این شب تیره دید روشن
نی خفته عدو، نه بخت بیدار

می‌کرد شبی به روز کاخر
روزی بشود که به شود کار

کارش چو به جان رسید می‌گفت:
کای کرده به تیغ هجرم افگار

ای کرده به کام دشمنانم
با یار چنین، چنین کند یار؟

آخر نظری به حال من کن
بنگر که: چگونه بی‌توام زار؟

یک بارگیم مکن فراموش
یاد آر ز من شکسته، یاد آر

مزار ز من، که هیچ هیچم
از هیچ، کسی نگیرد آزار

من نیک بدم، تو نیکویی کن
ای نیک، بدم، به نیک بردار

بگذار که بگذرم به کویت
یکدم ز سگان کویم انگار

بگذاشتم این حدیث، کز من
دارند سگان کوی تو عار

پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار

القصه به جانم از عراقی
مگذار، کزو نماند آثار

بالجمله تو باشی و تو گویی
او کم کند از میانه گفتار
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 47:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA