انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 47:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۹

تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش

دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش

چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش

گهی در پای او غلتان چو زلف بی‌قرار او
گه‌از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش

از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیدهٔ عاشق به خلوت روی دلدارش؟

چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش

بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۰

بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش
ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش

سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم
به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش

سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش

چون نبات می‌گدازم، همه شب، در آب دیده
به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش

بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم
که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش

چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟

زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود
بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش

دلم آینه است و در وی رخ او نمی‌نماید
نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۱

نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش

لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او
رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش

لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی
شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش

به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن
سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش

چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم
که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش

منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم
منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش

ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی
پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۲

صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش

بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش

تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن
خرابیی که کند باز چشم فتانش

به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد به هوش رضوانش

خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی
که غمزهٔ خوش ساقی بود خمستانش!

ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش

ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش

ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی به آب حیوانش

نگشت مست بجز غمزهٔ خوش ساقی
ازان شراب که در داد لعل خندانش

نبود نیز بجز عکس روی او در جام
نظارگی، که بود همنشین و همخوانش

نظارگی به من و هم به من هویدا شد
کمال او، که به من ظاهر است برهانش

عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش

نگاه کرد به من، دید صورت خود را
شد آشکار ز آیینه راز پنهانش

عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟
نبود در همه عالم کسی نگهبانش

مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت، که دید تاوانش

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۳

کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش

پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش

تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش

در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب می‌نوش

گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش

ور بینی عکس روش در جام
بی‌باده شوی خراب و مدهوش

خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش

چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش

گر ساقی عشق‌از خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش

تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش

چون راست نمی‌شود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۴

باز غم بگرفت دامانم، دریغ
سر برآورد از گریبانم دریغ

غصه دم‌دم می‌کشم از جام غم
نیست جز غصه گوارانم، دریغ

ابر محنت خیمه زد بر بام دل
صاعقه افتاد در جانم، دریغ

مبتلا گشتم به درد یار خود
کس نداند کرد درمانم، دریغ

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام
چاره جز مردن نمی‌دانم، دریغ

الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید
کز فراق یار قربانم، دریغ

جور دلدار و جفای روزگار
می‌کشد هر یک دگرسانم، دریغ

گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع
در میان خنده گریانم، دریغ

صبح وصل او نشد روشن هنوز
در شب تاریک هجرانم، دریغ

کار من ناید فراهم، تا بود
در هم این حال پریشانم، دریغ

نیست امید بهی از بخت من
تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ

لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم
چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۵

حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق

حبذا آن زمان که پردهٔ عشق
بیخود از سر کنند با عشاق

نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق

خوش بلایی است عشق از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق

آفتاب جمال او دیدند
نور دادند از آن ضیا عشاق

داده‌اند اندرین هوس جان‌ها
چون سکندر در آن هوا عشاق

بگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق

ای عراقی، چو تو نمی‌دانند
این چنین درد را دوا عشاق
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۶

بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک

به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم
ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک

کدام دل که به خون در نمی‌کشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟

دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست
چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک

کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟
مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟

دلم که آینه‌ای شد، چرا نمی‌تابد
درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک

چو آفتاب بهر ذره می‌نماید رخ
ولیک چشم عراقی نمی‌کند ادراک
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۷

بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک

هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی
هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک

کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟
کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟

دلم، که خون جگر می‌خورد ز دست غمت،
در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک

کنون که جان به لب آمد مپیچ در کارم
مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک

نه هیچ کیسه‌بری همچو طره‌ات طرار
نه هیچ راهزنی همچو غمزه‌ات چالاک

به طره صید کنی صدهزار دل هر دم
به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک

دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست
چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸

دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک
ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟

به بوی آنکه در آتش نهد قدم روزی
هزار سال در آتش قدم زند بی‌باک

گرت بیافت در آتش کجا رود به بهشت؟
و گر چشد ز کفت زهر، کی خورد تریاک؟

مرا، که نیست ازین آتشم مگر دودی؟
فرو گرفت زمین دلم خس و خاشاک

کجاست آتش شوقت که در دل آویزد؟
چنان که برگذرد شعلهٔ دلم ز افلاک

ز شوق در دل من آتشی چنان افروز
که هر چه غیر تو باشد بسوزد آن را پاک

اگر بسوخت، عراقی، دل تو زین آتش
ببار آب ز چشم و بریز بر سر خاک
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 15 از 47:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA