انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 47:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۹

گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک
زمینیان همه دامن کشند بر افلاک

به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت
شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک

دل من آینهٔ توست، پاک می‌دارش
که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک

لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده
چو جان من به لب آمد چه می‌کنم تریاک؟

به تیر غمزه مرا می‌زنی و می‌ترسم
که بر تو آید تیری که می زنی بی‌باک

برای صورت خود سوی من نگاه کنی
برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک

مرا به زیور هستی خود بیارایی
و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک

اگر نبودی بر من لباس هستی تو
ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک

مده ز دست به یک بارگی عراقی را
کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۰

تنگ آمدم از وجود خود، تنگ
ای مرگ، به سوی من کن آهنگ

بازم خر ازین غم فراوان
فریاد رسم ازین دل تنگ

تا چند آخر امید یابیم؟
تا کی به امید بوی یا رنگ؟

کی بود که ز خود خلاص یابم
فارغ گردم ز نام و از ننگ؟

افتادم در خلاب محنت
افتان خیزان، چو لاشهٔ لنگ

گر بر در دوست راه جویم
یک گام شود هزار فرسنگ

ور جانب خود کنم نگاهی
در دیدهٔ من فتد دو صد سنگ

ور در ره راستی روم راست
چون در نگرم، روم چو خرچنگ

ور زانکه به سوی گل برم دست
آید همه زخم خار در چنگ

دارم گله‌ها، ولی نه از دوست
از دشمن پر فسون و نیرنگ

با دوست مرا همیشه صلح است
با خود بود، ار بود مرا جنگ

این جمله شکایت از عراقی است
کو بر تن خود نگشت سرهنگ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۱

در جام جهان نمای اول
شد نقش همه جهان ممثل

خورشید وجود بر جهان تافت
گشت آن همه نقش‌ها مشکل

یک روی و هزار آینه بیش
یک مجمل و این همه مفصل!

بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل

هست این همه نقش‌ها و اشکال
نقش دومین چشم احول

در نقش دوم اگر ببینی
رخسارهٔ نقشبند اول

معلوم کنی که اوست موجود
یابی همه چیزها مخیل

اشکال عراقی ار نبودی
گشتی همه مشکلات منحل
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲

ای دیده، بدار ماتم دل
کو در خطری فتاد مشکل

خون شد ز فراق یار و از یار
جز خون جگر دگر چه حاصل؟

عمری بتپید بر در یار
آن خسته جگر، چو مرغ بسمل

چون دید به عاقبت که دلدار
در خانهٔ او نکرد منزل

دل در پی وصل یار جان داد
و آن یار نشد، دریغ، حاصل

بر خاک درش فتاد و جان داد
آن قطرهٔ خون، که خوانیش دل

چون یاور نیست بخت با ما
از بهر چه می‌سرشتمان گل؟

ای کاش که بود ما نبودی!
کز بودن ماست کار باطل

ای یار، مبر ز من به یک بار
پیوسته ازین شکسته مگسل

در بحر فراق تو فتادم
دریاب، مگر فتم به ساحل

مگذار که هم چنین بماند
بیچاره عراقی از تو غافل
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳

مبند، ای دل، بجز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل

ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل

برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟

منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل

دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل

که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل

نمی‌بینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل

ز شوق او تپان می‌باش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل

چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل

تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل

قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۴

خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل
تا به شادی مجلس آراید درو سلطان دل

هم ز حسن خود پدید آرد بهشت آباد جان
هم به روی خود برآراید نگارستان دل

در سرای دل چو سلطان حقیقت بار داد
صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل

جسم چبود؟ پرده‌ای پرنقش بر درگاه جان
جان چه باشد؟ پرده‌داری بر در جانان دل

عقل هر دم نامه‌ای دیگر نویسد نزد جان
تا بود فرمان نویسی در بر دیوان دل

مرغ همت برتر از فردوس اعلی زان پرد
تا مگر یابد نسیم روضهٔ رضوان دل

حسن بی‌پایان دل گرد جهان ظاهر شود
هر که را چشمی بود باشد چو جان حیران دل

خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام
تا خورد آب حیات از چشمهٔ حیوان دل

سر بر آر از جیب وحدت، تا ببینی آشکار
صدرهٔ نه توی عالم کوته از دامان دل

ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببین
تا تو را روشن شود کز چیست چار ارکان دل

طاق ایوانش خم ابروی جانان من است
قبلهٔ جان من آمد زین قبل ایوان دل

تا به رنگ خود برآرد هر که یابد در جهان
شعله‌ای هر دم برافروزد رخ تابان دل

چون نگار من به هر رنگی بر آید هر زمان
لاجرم هر دم دگرگون می‌شود الوان دل

خود دو عالم در محیط دل کم از یک شبنم است
کی پدید آید نمی در بحر بی‌پایان دل؟

از بهشت و زینت او در جهان رنگی بود
کان بهشت آراستند، اعنی سرابستان دل

بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک
در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟

حیف نبود در جهان خوانی چنین آراسته
وانگهی ما بیخبر از حسن و از احسان دل؟

از ثنای دل عراقی عاجز آمد بهر آنک
هر کمالی کان بیندیشد بود نقصان دل
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵

اکئوس تلالات بمدام
ام شموس تهللت بغمام

از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام، مدام

همه‌جا مست و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام

چون هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برگیرد از میانه ظلام

چون شب و روز در هم آمیزند
رنگ و بوی سحر دهند به شام

جام را رنگ و بوی می دادند
تا ز ساقی و می دهد اعلام

رنگ جام ارچه گشت گوناگون
از چه افتاد بر وی این همه نام؟

از دو رنگی ماست این همه رنگ
ورنه یک رنگ بیش نیست مدام

مجلس آراستند صبح دمی
تا صبوحی کنند خاصه و عام

خاص را باده خاصگی دادند
عام را دردیی به رسم عوام

عامه از بوی باده مست شدند
خاص خود مست ساقیند مدام

مست ساقی به رنگ و بو چه کند؟
حاضران را چه کار با پیغام؟

باده‌نوشان، که کار آب کنند،
خاک را تیزتر کنند مسام

جرعه‌ای کان ز خاک نیست دریغ
بر چو من خاکیی چراست حرام؟

ساقی، ار صاف نیست، دردی ده
باش، گو، هر چه هست، پخته و خام

چه شود گر کنی درین مجلس
ناقصی را به نیم جرعه تمام ؟

در دو عالم نگنجم از شادی
گر مرا بوی تو رسد به مشام

سر این جام و باده کشف کنم
نزند تا غلط ره اوهام

باز گویم که: این چه رنگ و چه بوست
می کدام است و جام باده کدام؟

بوی وجد است و رنگ نور صفات
می تجلی ذات و جام کلام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶

از دل و جان عاشق زار توام
کشتهٔ اندوه و تیمار توام

آشتی کن بامن، آزرمم بدار،
من نه مرد جنگ و آزار توام

گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر
عفو کن، من خود گرفتار توام

شاید ار یکدم غم کارم خوری
چون که من پیوسته غمخوار توام

حال من می‌پرس گه گاهی به لطف
چون که من رنجور و بیمار توام

چون عراقی نیستم فارغ ز تو
روز و شب جویای دیدار توام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۷

باز در دام بلا افتاده‌ام
باز در چنگ عنا افتاده‌ام

این همه غم زان سوی من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتاده‌ام

یاد ناورد آن نگار بی‌وفا
از من بیچاره، تا افتاده‌ام

دست من نگرفت روزی از کرم
تا ز دست او ز پا افتاده‌ام

ننگ می‌دارد ز درویشی من
چون کنم؟ چون بینوا افتاده‌ام

بر درش گر مفلسان را بار نیست
پس من مسکین چرا افتاده‌ام؟

هم نیم نومید از درگاه او
گرچه درویش و گدا افتاده‌ام

عاقبت نیکو شود کارم، چو من
بر سر کوی رجا افتاده‌ام

هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتاده‌ام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸

ایندم منم که بیدل و بی‌یار مانده‌ام
در محنت و بلا چه گرفتار مانده‌ام؟

با اهل مدرسه چو به اقرار نامدم
با اهل مصطبه چه به انکار مانده‌ام؟

در صومعه چو مرد مناجات نیستم
در میکده ز بهر چه هشیار مانده‌ام؟

در کعبه چون که نیست مرا جای، لاجرم
قلاش وار بر در خمار مانده‌ام

ساقی، بیار درد و از این درد یک زمان
بازم رهان، که با غم و تیمار مانده‌ام

در کار شو کنون، غم کاری بخور، که من
از کار هر دو عالم بی‌کار مانده‌ام

کاری بکن، که کار عراقی ز دست رفت
در کار او ببین که: چه غمخوار مانده‌ام
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 16 از 47:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA