انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 47:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹

در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم

در دیدهٔ هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران
یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس
او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن
میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۰

آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟
وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم؟

می‌خواستم که با تو برآرم دمی به کام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم

از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی
باری، بیا، که با تو دمی خوش برآورم

جانا، روا مدار که با دیدهٔ پر آب
نایافته مراد ز کوی تو بگذرم

زین گونه سرکشی که تو آغاز کرده‌ای
از دست جور تو نه همانا که جان برم

دست غم تو بس که مرا پایمال کرد
مگذار هجر را که نهد پای بر سرم

با وصل همه بگو که: عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگرم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱

تا کی از دست تو خونابه خورم؟
رحمتی، کز غم خون شد جگرم

لحظه لحظه بترم، دور از تو
دم به دم از غم تو زارترم

نه همانا که درین واقعه من
از کف انده تو جان ببرم

چه شود گر بگذری تا من
چون سگان بر سر کویت گذرم؟

آمدم بر درت از دوستیت
دشمن آسا مکن از در، بدرم

دم به دم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم

خود چنین غرقه به خون در، که منم
کی توانم که به رویت نگرم؟

تا من از خاک درت دور شدم
نامد از تو که بپرسی خبرم؟

کرمت نیز نگفت از سر لطف
که: غم کار عراقی بخورم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۲

چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر با من خوشستی غمگسارم

به آب دیده دست از خود بشویم
کنون کز دست بیرون شد نگارم

نگارا، بر تو نگزینم کسی را
تویی از جمله خوبان اختیارم

مرا جانی، که می‌دارم تو را دوست
عجب نبود که جان را دوست دارم

مرا تا کار با زلف تو باشد
پریشان‌تر ز زلف توست کارم

مرا کرامگه زلف تو باشد
ببین چون باشد آرام و قرارم؟

به بوی آنکه دامان تو گیرم
نشسته بر سر ره چون غبارم

در آویزم به دامان تو یک شب
مگر روزی سر از جیبت برآرم

عراقی، دامن او گیر و خوش باش
که من با تو درین اندیشه یارم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۳


چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر در من نگه کردی نگارم

بدیدی گر فراقش چونم آخر
بپرسیدی دمی حال فگارم

نکرد آن دوست از من یاد روزی
به کام دشمنان شد روزگارم

چرا خواهد به کام دشمنانم
چو می‌داند که او را دوست دارم؟

عزیزی بودم اول بر در او
عزیزان، بنگرید: آخر چه خوارم؟

فرو شد روز من بی‌مهر رویش
چو شب تیره شده است این روزگارم

نه دلداری که باشد مونس دل
نه غمخواری که باشد غمگسارم

نمی‌دانم که دامان که گیرم؟
که تا از جیب محنت سر برآرم

عراقی، دامن غم گیر و خوش باش
که هم با تو درین تیمار یارم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۴

بر من نظری کن، که منت عاشق زارم
دلدار و دلارام به غیر از تو ندارم

تا خار غم عشق تو در پای دلم شد
بی‌روی تو گلهای چمن خار شمارم

نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد
نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم

تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم
باشد که به گوش تو رسد نالهٔ زارم

کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی
ورنه، به خدا، دست به فریاد برآرم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۵

نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم

به امید خیالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم

مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم

دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بی‌پایان ندارم

نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف، سر زندان ندارم

غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان ندارم

خیالت با دل من دوش می‌گفت
که: این درد تو را درمان ندارم

لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم

وگر لطف خیال تو باشد
عراقی را چنین حیران ندارم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶

هر زمان جوری ز خوبان می‌کشم
هر نفس دردی ز دوران می‌کشم

خون دل هر دم دگرگون می‌خورم
جام غم هر شب دگرسان می‌کشم

باز دست غم گریبانم گرفت
گرچه بر افلاک دامان می‌کشم

جور دلدار و جفای روزگار
گرچه دشوار است، آسان می‌کشم

از پی عشق پری رخساره‌ای
زحمتی هر دم ز دیوان می‌کشم

جور بین، کز دست دوران دم به دم
ساغر پر زهر هجران می‌کشم

چون ننالم از جفای ناکسان؟
کین همه بیداد ازیشان می‌کشم

تا نباید دیدنم روی رقیب
هر نفس سر در گریبان می‌کشم

با خیال دوست همدم می‌شوم
وز لب او آب حیوان می‌کشم

تن چو سوزن کرده‌ام، تا روز و شب
مهر او در رشتهٔ جان می‌کشم

نازنینا، ناز کن بر جان من
ناز تو چندان که بتوان می‌کشم

از تو چیزی دیده‌ام ناگفتنی
وین همه محنت پی آن می‌کشم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۷

ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم

این هم روا ندارم کایی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم

بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟

دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهٔ خود در پیش تو چه خوانم؟

گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟

ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم

ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم

بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم

ای طرفه‌تر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم

کس دید تشنه‌ای را غرقه در آب حیوان
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم

زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی:
کاخر شکسته‌ای بد، روزی بر آستانم

هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم

اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم

بر دست باد کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم

باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸


جانا، نظری که ناتوانم
بخشا، که به لب رسید جانم

دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم

من خسته که روی تو نبینم
آخر به چه روی زنده مانم؟

گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم

اینک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جان‌فشانم

افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم

مردن به از آن که زیست باید
بی‌دوست به کام دشمنانم

چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟

از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم

بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم

کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار می‌ندانم

درمانده شدم، که از عراقی
خود را به چه حیله وارهانم؟
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 18 از 47:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA