انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 47:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹

کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم
بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم

بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن
تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟

چگونه باشد در دام مانده حیران صید
ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم

هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم
جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟

ببرد این دل و اندر میان بحر غم افگند
سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم

بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من
که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم

ز گوشه‌ای غم تو گفت: می‌خورم غم کارت
ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم

درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟
ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰

دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟

نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم

به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱

با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟
دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟

بر من آن است که با فرقت او می‌سازم
وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟

جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر
تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟

خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم
با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟

یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا
باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟

چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشهٔ ناگاه بتازد چه کنم؟

من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲

شاید که به درگاه تو عمری بنشینم
در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم

دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است
بشتاب، که اندر نفس باز پسینم

فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد
هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم

دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم، نیست تمنی بجز اینم

آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم

از بهر عراقی، به درت آمده‌ام باز
فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۳

شود میسر و گویی که در جهان بینم؟
که باز با تو دمی شادمانه بنشینم؟

به گوش دل سخن دلگشای تو شنوم؟
به چشم جان رخ راحت فزای تو بینم؟

اگر چه در خور تو نیستم، قبولم کن
اگر بدم و اگر نیک، چون کنم؟ اینم

به سوی من گذری کن، که سخت مشتاقم
به حال من نظری کن که، سخت مسکینم

ز بود من اثری در جهان نبودی، گر
امید وصل ندادی همیشه تسکینم

بدان خوشم که مرا جان به لب رسید، آری
ازان سبب دو لب توست جان شیرینم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۴

نیست کاری به آنم و اینم
صنع پروردگار می‌بینم

صبر از تو نکرد دل، والله
نیست پروای عقلم و دینم

سخنی، کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم

در جهان گر دل از تو بردارم
خود که بینم، که بر تو بگزینم؟

کرمی کن، گرم بخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم

با عراقی، که عاجز غم توست
خرده‌گیری مکن، که مسکینم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۵

مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم
دلم را جز تو جانانی نمی‌بینم نمی‌بینم

ز خود صبری و آرامی نمی‌یابم نمی‌یابم
ز تو لطفی و احسانی نمی‌بینم نمی‌بینم

ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم
بجز روی تو درمانی نمی‌بینم نمی‌بینم

بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمی‌بینم نمی‌بینم

بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم
که آن را هیچ پایانی نمی‌بینم نمی‌بینم

ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن
که خود را بی تو سامانی نمی‌بینم نمی‌بینم

عراقی را به درگاهت رهی بنما، که در عالم
چو او سرگشته حیرانی نمی‌بینم نمی‌بینم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۶

بر در یار من سحر مست و خراب می‌روم
جام طرب کشیده‌ام، زآن به شتاب می‌روم

ساغری از می لبش دوش سؤال کرده‌ام
وقت سحر به کوی او بهر جواب می‌روم

از می ناب جزع او گرچه خراب گشته‌ام
تا دهد از کرشمه‌ام باز شراب، می‌روم

بر سر خوان درد او درد بسی کشیده‌ام
تا کشم از دو لعل او بادهٔ ناب می‌روم

جذبهٔ حسن دلکشش می‌کشدم به سوی خود
از پی آن کشش دگر، همچو ذباب می‌روم

برقع تن ز شوق او پیش رخش گشادمی
لیک ز شرم روی او بسته نقاب می‌روم

در سر باده می‌کنم هستی خویش هر زمان
خاک رهم، رواست گر بر سر آب می‌روم

شحنهٔ عشق هر شبی بر کندم ز خواب خوش
در هوس خیال او باز به خواب می‌روم

شاید اگر هوای او می‌کشدم، که در رهش
بر سر آب چشم خود همچو حباب می‌روم

بیخود اگر ز صومعه بر در میکده روم
گر تو خطا گمان بری راه صواب می‌روم

نیست مرا ز خود خبر، بیش ازین که: در جهان
مست و خراب آمدم، مست و خراب می‌روم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۷

من آن قلاش و رند بی‌نوایم
که در رندی مغان را پیشوایم

گدای درد نوش می پرستم
حریف پاکباز کم دغایم

ز بند زهد و قرابی برستم
نه مرد زرق و سالوس و ریایم

ردا و طیلسان یکسو نهادم
همه زنار شد بند قبایم

مگر خاکم ز میخانه سرشتند
که هر دم سوی میخانه گرایم؟

کجایی، ساقیا، جامی به من ده
که یک دم با حریفان خوش برآیم

مرا برهان زخود، کز جان به جانم
درین وحشت سرا تا چند پایم؟

زمانی شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرین وحشت سرایم

مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواری، که رند ناسزایم

برون کردندم از کعبه به خواری
درون بتکده کردند جایم

درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا، دست و پایم

بماندم در بیابان تحیر
نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم

امید از هر که هست اکنون بریدم
فتاده بر در لطف خدایم

از آن است این همه بیداد بر من
که پیوسته ز یار خود جدایم

ز بیداد زمانه وارهم من
عراقی گر کند از کف رهایم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸

ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم
لاجرم در بوتهٔ هجران تو بگداختیم

ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم
سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم

بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت
جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم

در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی
بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم

عمری اندر جست‌و جویت دست و پایی می‌زدیم
عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختیم

زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت، که ما
بر بساط راستی نزد وفا کژ باختیم

چون عراقی با غمت دیدیم خوش، ما همچو او
از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 19 از 47:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA