انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 47:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  44  45  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۹

دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات

از خانقاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات

در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشهٔ خرابات

نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد
نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات

نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی
نی کرده پایمردی با او دمی مدارات

دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم
در ساخته به ناکام با درد بی‌مداوات

خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری
هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!

با این همه، عراقی، امیدوار می‌باش
باشد که به شود حال، گردنده است حالات
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰

به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت

دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
ز آفتاب رخت سایه‌ای بر آن انداخت

رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
که پرده از رخ تو برنمی‌توان انداخت

حلاوت لب تو، دوش، یاد می‌کردم
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت

من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
زبان لطف توام باز در گمان انداخت

قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند
دل شکستهٔ ما را بر آستان انداخت

چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم
بر آستان درت صدهزار جان انداخت

عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱

چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت

سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت

قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟

چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
بجای خرقه به قوال جان توان انداخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲

عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست

پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست

چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست

ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست

به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتد در شست

به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست

سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعه‌ای زنار بربست

ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست

بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست

لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهٔ سی‌ساله بشکست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳

ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست

آن توبهٔ نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست

از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست

ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست

آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست

دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست

در سایهٔ زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست

چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست

در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴

از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست
هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست

در دام سر زلفش ماندیم همه حیران
وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست

از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست

چون سلسلهٔ زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست

دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم
گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست

از غمزهٔ روی او گه مستم و گه هشیار
وز طرهٔ لعل او گه نیستم و گه هست

می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵

دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست

مرا، که جز رخ او در نظر نمی‌آید
دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟

چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟
چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟

نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم
نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست

به نور طلعت تو یافتم وجود تو را
به آفتاب توان دید کآفتاب کجاست؟

ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن
که آفتاب رخت در همه جهان پیداست

به قامت خوش خوبان نگاه می‌کردم
لباس حسن تو دیدم به قد هریک راست

شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد
ازین سپس کشش من همه سوی بالاست

شگفت نیست که در بند زلف توست دلم
که هرکجا که دلی هست اندر آن سوداست

به غمزه گر نربودی دل همه عالم
ز عشق تو دل جمله جهان چرا شیداست؟

وگر جمال تو با عاشقان کرشمه نکرد
ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟

ور از جهان سخن سر تو برون افتاد
سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست

ندید چشم عراقی تو را، چنان که تویی
از آن که در نظرش جمله کاینات هباست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶

شوری ز شراب خانه برخاست
برخاست غریوی از چپ و راست

تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟
کز هر طرفی هزار غوغاست

تا جام لبش کدام می داد؟
کز جرعه‌اش هر که هست شیداست

ساقی، قدحی، که مست عشقم
و آن باده هنوز در سر ماست

آن نعرهٔ شور هم‌چنان هست
وآن شیفتگی هنوز برجاست

کارم، که چو زلف توست در هم
بی‌قامت تو نمی‌شود راست

مقصود تویی مرا ز هستی
کز جام، غرض می مصفاست

آیینهٔ روی توست جانم
عکس رخ تو درو هویداست

گل رنگ رخ تو دارد ، ارنه
رنگ رخش از پی چه زیباست ؟

ور سرو نه قامت تو دیده است
او را کشش از چه سوی بالاست؟

باغی است جهان، ز عکس رویت
خرم دل آن که در تماشاست

در باغ همه رخ تو بیند
از هر ورق گل، آن که بیناست

از عکس رخت دل عراقی
گلزار و بهار و باغ و صحراست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷

ز میکده تا چه شور برخاست؟
کاندر همه شهر شور و غوغاست

باری، به نظاره‌ای برون آی
کان روی تو از در تماشاست

پنهان چه شوی؟ که عکس رویت
در جام جهان نمای پیداست

گل گر ز رخ تو رنگ ناورد
رنگ رخش آخر از چه زیباست؟

ور نه به جمال تو نظر کرد
چشم خوش نرگس از چه بیناست؟

ور سرو نه قامت تو دیده است
او را کشش از چه سوی بالاست

تا یافت بنفشه بوی زلفت
ما را همه میل سوی صحراست

ما را چه ز باغ لاله و گل؟
از جام، غرض می مصفاست

جز حسن و جمال تو نبیند
از گلشن و لاله هر که بیناست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸

باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است

آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است

رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است

صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است

وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است

خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 47:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  44  45  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA