انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 47:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۹

خیز، تا قصد کوی یار کنیم
گذری بر در نگار کنیم

روی در خاک کوی او مالیم
وز غمش ناله‌های زار کنیم

به زبانی، که بیدلان گویند
رمزکی چند آشکار کنیم

هجر او را، که جان ما خون کرد
به کف وصل در سپار کنیم

حاش لله کزو کنیم گله!
گله از بخت و روزگار کنیم

ما، اگر بر مراد او سازیم
ترک تدبیر و اختیار کنیم

زود پا در بساط وصل نهیم
دست با دوست در کنار کنیم

چون لب یار شکرافشان شد
ما به شکرانه جان نثار کنیم

عشق رویش چو پرده برگیرد
گر نمیریم پس چه کار کنیم

از عراقی چو رو بگردانیم
روی در روی غمگسار کنیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۰

تا کی از دست فراق تو ستم‌ها بینیم؟
هیچ باشد که تو را بار دگر وابینیم

دل دهیم، از سر زلف تو چو بویی یابیم
جان فشانیم، اگر آن رخ زیبا بینیم

روی خوب تو که هر دم دگران می‌بینند
چه شود گر بگذاری تو دمی ما بینیم؟

ما که دور از تو ز هجرانت به جان آمده‌ایم
از فراق تو بگو: چند بلاها بینیم؟

خورد زنگار غمت آینهٔ دل به فسوس
نیست ممکن که جمال تو در آنجا بینیم

گم شد آخر دل ما، بر در تو آمده‌ایم
تا بود کان دل گم‌کردهٔ خود وابینیم

گر بیابیم دلی، بر سر کویت یابیم
ور ببینیم رخی، در دل بینا بینیم

روی بنمای، که امروز ندیدیم رخت
ای بسا حسرت و اندوه که فردا بینیم!

روی زیبای تو، ای دوست، به کام دل خویش
تا عراقی بنمیرد نه همانا بینیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۱

ز غم زار و حقیرم، با که گویم؟
ز غصه می‌بمیرم، با که گویم؟

ز هجر یار گریانم، ندانم
که دامان که گیرم؟ با که گویم؟

ز جورش در فغانم، چند نالم؟
گذشت از حد نفیرم، با که گویم؟

مرا از خود جدا دارد نگاری
که نیست از وی گزیرم، با که گویم؟

به بوی وصل او عمرم به سر شد
فراقش کرد پیرم، با که گویم؟

شب و روز آتش سودای عشقش
همی سوزد ضمیرم، با که گویم؟

مرا خلقان توانگر می‌شمارند
من مسکین فقیرم، با که گویم؟

چنان سوزد مرا تاب غم او
که گویی در سعیرم، با که گویم؟

هر آن غم، کز فراقش بر من آید
به دیده می‌پذیرم، با که گویم؟

به فریادم شب و روز از عراقی
به دست او اسیرم، با که گویم؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۲

ز دلتنگی به جانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟

ز تنهایی ملولم، چند نالم؟
ز بی‌یاری به جانم، با که گویم؟

به عالم در، ندارم غمگساری
نمی‌دارم، ندانم با که گویم؟

ز غصه صدهزاران قصه دارم
ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟

چو مرغ نیم بسمل در غم یار
میان خون تپانم، با که گویم؟

فتاده چون بود در دام صیدی؟
ز محنت همچنانم، با که گویم؟

به کام دوستان بودم، کنون باز
به کام دشمنانم، با که گویم؟

مرا از زندگانی نیست سودی
ز هستی در زیانم، با که گویم؟

همه بیداد بر من از عراقی است
ز بودش در فغانم، با که گویم؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۳

ای دوست، بیا، که ما توراییم
بیگانه مشو، که آشناییم

رخ بازنمای، تا ببینیم
در بازگشای، تا درآییم

هر چند نه‌ایم در خور تو
لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم

چون بی‌تو نه‌ایم زنده یک دم
پیوسته چرا ز تو جداییم؟

چون عکس جمال تو ندیدیم
بر روی تو شیفته چراییم؟

آن کس که ندیده روی خوبت
در حسرت تو بمرد، ماییم

ماییم کنون و نیم جانی
بپذیر ز ما، که بی‌نواییم

تا دور شدیم از بر تو
دور از تو همیشه در بلاییم

بس لایق و در خوری تو ما را
هر چند که ما تو را نشاییم

آنچ از تو سزد به جای ما کن
نه آنچه که ما بدان سزاییم

هم زان توایم، هر چه هستیم
گر محتشمیم و گر گداییم

از عشق رخ تو چون عراقی
هر دم غزلی دگر سراییم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴

بیا، ای دیده، تا یک دم بگرییم
نیم چون خوشدل و خرم بگرییم

دمی بر جان پر حسرت بموییم
زمانی بر دل پر غم بگرییم

گهی از درد بی‌درمان بنالیم
گهی از زخم بی‌مرهم بگرییم

دل ما مرد، بر تن خوش بموییم
چو عیسی رفت، بر مریم بگرییم

چو کار از دست رفت، این گریهٔ ما
ندارد هیچ سودی، هم بگرییم

خوشا آن دم که با ما یار خوش بود
کنون در حسرت آن دم بگرییم

نشد جان محرم اسرار جانان
بر آن محروم نامحرم بگرییم

تن بیمار ما درهم شد از غم
بر آن بیچارهٔ درهم بگرییم

ز عمر ما دوسه دم ماند باقی
بیا، کین یک دو دم بر هم بگرییم

عراقی را کنون ماتم بداریم
بر آن مسکین درین ماتم بگرییم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵

تا کی همه مدح خویش گوییم؟
تا چند مراد خویش جوییم؟

بر خیره قصیده چند خوانیم؟
بیهوده فسانه چند گوییم؟

ای دیده بیا، که خون بگرییم
وی بخت، بیا، که خوش بموییم

ما را چو به کام دشمنان کرد
آن یار که دوستدار اوییم

نگذاشت که با سگان کویش
گرد سر کوی او بپوییم

دانم که روا ندارد آن خود
کز باغ رخش گلی ببوییم

زین به نبود، کز آب دیده
خیزیم و گلیم خود بشوییم؟

گردی است به راه در، عراقی
آن گرد ز راه خود بروبیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶

شهری است بزرگ و ما دروییم
آبی است حیات و ما سبوییم

بویی به مشام ما رسیده است
ما زنده بدان نسیم و بوییم

بازیچه مدان، تو خواجه، ما را
ما از صفت جلال اوییم

چوگان حیات تا بخوردیم
در راه به سر دوان چو گوییم

تا خوی صفات او گرفتیم
نشناخت کسی که در چه خوییم؟

می‌گفت عراقی از سر سوز:
ما نیز برای گفت و گوییم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۷

بگذر ای غافل ز یاد این و آن
یاد حق کن تا بمانی جاودان

تا فراموشت نگردد غیر حق
در حقیقت نیستی ذاکر، بدان

چون فراموشت شد آنچه دون است
ذاکری، گرچه بجنبانی زبان

خود نیابی چاشنی ذکر دوست
تا کنی یاد خود و سود و زیان

چون ز خود وز یاد خود فازغ شوی
شاهد مذکور گردی بی گمان

بگذری از ذکر اسماء و صفات
چون شود مذکور جانت را عیان

ذکر جانت را فراگیرد چنانک
نایدت یاد از دل و جان و روان

واله و مدهوش کردی آن نفس
در جمال لایزالی، بی‌نشان

هر چه خواهی آن زمان یابی ازو
خود کسی خود را نخواهد آن زمان

این چنین دولت نخواهی تو مگر
بر کنی دل را ز یاد این و آن

یاد ناید هیچ گونه حق تو را
تا تو یاد آری ز یار و خان ومان

ای عراقی، غیر یاد او مکن
تا مگر یاد آیدت با ذاکران
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۸

مبتلای هجر یارم، الغیاث ای دوستان
از فراقش سخت زارم، الغیاث ای دوستان

می‌تپم چون مرغ بسمل در میان خاک و خون
ننگرد در من نگارم، الغیاث ای دوستان

از فراق خویش همچون دشمنانم می‌کشد
زانکه او را دوست دارم، الغیاث ای دوستان

دیده‌اید آخر که چون بودم عزیز در گهش؟
بنگرید اکنون چه خوارم؟ الغیاث ای دوستان

غصه‌های نامرادی می‌کشم از دست او
زهره نه کهی برآرم، الغیاث ای دوستان

یاد نارد از من مسکین، نپرسد حال من
هم چنین یار است یارم، الغیاث ای دوستان

هم به نگذارد مرا تا با سگان کوی او
روزگاری می‌گذارم، الغیاث ای دوستان

قصه‌ها دارم ز جور او میان جان نهان
با کسی گفتن نیارم، الغیاث ای دوستان

جان فرستم تحفه نزد یار و نپذیرد ز من
غم فرستد یادگارم، الغیاث ای دوستان

باز پرسد از من بیچارهٔ ماتم زده
کز فراقش سوکوارم؟ الغیاث ای دوستان

یار من باشید، کز ننگ عراقی وارهم
کز پی او شرمسارم الغیاث ای دوستان
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 21 از 47:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA