انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 47:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۹

نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم می‌توانی داشت، غمگینم چرا داری؟

چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری

به کام دشمنم داری و گویی: دوست می‌دارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟

چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری

بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری

مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو می‌گردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!

عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰

نمی‌دانم چه بد کردم، که نیکم زار می‌داری؟
تنم رنجور می‌خواهی، دلم بیمار می‌داری

ز درد من خبر داری، ازینم دیر می‌پرسی
به زاری کردنم شادی، از آنم زار می‌داری

دلم را خسته می‌داری ز تیر غم، روا باشد
به دست هجر جانم را چرا افگار می‌داری؟

چه آزاری ز من خود را؟ به آزاری نمی‌ارزم
که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار می‌داری؟

مرا دشمن چه می‌داری؟ که نیکت دوست‌می‌دارم
مرا چون یار می‌دانی چرا اغیار می‌داری؟

مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار می‌داری

نهی بر جان من منت که: خواهم داشت تیمارت
دلم خون شد ز تیمارت، نکو تیمار می‌داری!

دریغا! آنکه گه گاهی به دردم یاد می‌کردی
عزیزم داشتی اول، به آخر خوار می‌داری

به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی
درین هم یاریم ندهی، چگونه یار می‌داری؟

درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن
به دردی قانعم از تو، چگونه یار می‌داری؟

به هر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار می‌داری

به تو هر کس که فخر آرد، نداری عاز ازو، دانم
عراقی نیک بدنام است، از آن رو عار می‌داری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱

چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری
شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری

چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی
جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری

چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان
بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری

به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری

در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود
که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری

ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟
تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری

اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل
نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری

مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی
که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری

به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن
ببین چون می‌زیی امروز، فردا آن چنان میری

اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید
و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری؟

بدو گر زنده‌ای، یابی ز مرگ آسایش کلی
و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری

عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل می‌باید
و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۲

چو برقع از رخ زیبای خود براندازی
بگو نظارگیان را صلای جانبازی

ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی
که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی

نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم:
رخ از نقاب برافگن، مرا براندازی

ز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان
که شمع روشنی آنگه دهد که بگدازی

عجب‌تر آنکه جهان را ز تو برون انداخت
به صد زبان و تو با وی هنوز دمسازی

ز نقش روی تو با هیچ کس نشان ندهد
زمان زمان ز رخت نقش دیگری آغاز

رخ تو راز همه عالم آشکارا کرد
بلی، عجب نبود ز آفتاب غمازی

ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن
که عاشقان تو چون می‌کنند جانبازی؟

به تیر غمزه چرا خسته می‌کنی دل‌ها؟
چو چارهٔ دل بیچارگان نمی‌سازی

دلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد
ز پای بوس تو بر گردنان سرافرازی

اگر تن است و اگر جان، فدای توست همه
به هیچ وجه مرا نیست با تو انبازی

بساز با من مسکین، که ساز بزم توام
ز پرده‌ساز نباشد غریب دمسازی

صدای صوت توام، گرچه زار می‌نالم
بدان خوشم که تو با ناله‌ام هم‌آوازی

از آن خوش است چو نی ناله‌ام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام به ننوازی

بهر چه می‌نگرم چون رخ تو می‌بینم
بگویم: از همه خوبان به حسن ممتازی

کمال حسن تو را چون نهایتی نبود
چگونه بر رخ زیبات برقع اندازی؟

همای عشق عراقی چو بال باز کند
کسی بدو نرسد از بلند پروازی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳

از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی
که ندارم بجز از لطف تو فریادرسی

روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم
چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟

در سرم نیست بجز دیدن تو سودایی
در دلم نیست، بجز پیش تو مردن هوسی

پیش از آن کز تو مرا جان به لب آید ناگاه
نظری کن تو، مرا عمر نمانده است بسی

تو خود انصاف بده، بلبل جان مشتاق
بی‌گلستان رخت چند تپد در قفسی؟

آتش هجر تو پنهان جگرم می‌سوزد
لیکن از بیم نیارم که برآرم نفسی

مکن از خاک سر کوی عراقی را دور
باش، گو: کم نشود قیمت گوهر ز خسی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴

نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بی‌تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟

اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی

عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵

خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی

خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶

چه خوش باشد! که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی

دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی

ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی

ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی

اگر چه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی

اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگهدارم تو باشی

همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی

چو گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی

اگر نام تو گویم ور نگویم
مراد جمله گفتارم تو باشی

از آن دل در تو بندم، چون عراقی
که می‌خواهم که دلدارم تو باشی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۷

الا قم، واغتنم یوم التلاقی
و در بالکاس وارفق بالرفاقی

بده جامی و بشکن توبهٔ من
خلاصم ده ازین زهد نفاقی

مشعشعة اذا اسکرت منها
فلا اضحوا الی یوم التلاقی

ازان باده که اول دادی، ای دوست
بده بار دگر، گر هست باقی

و ان لم یبق فی‌الدن الحمیا
تدارک بالرحیق من الحداقی

مرا باده مده، بوی خودم ده
که از بوی تو سرمستیم، ساقی

اما تسقی کئوس الوصل یوما
الی کم کاس هجران تساق

به وصلت شاد کن جانم، کزین بیش
ندارد طاقت هجران عراقی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸

اندوهگنی چرا؟ عراقی
مانا که ز جفت خویش طاقی

غمگین مگر از فراق یاری؟
شوریده مگر ز اشتیاقی؟

خون خور، که درین سرای پر غم
با هجر همیشه هم وثاقی

یاران ز شراب وصل سر مست
مخمور تو از شراب ساقی

ناگشته دمی ز خویش فانی
خواهی که شوی به دوست باقی؟

جان کن، که نه لایق وصالی
خون بار، که در خور فراقی

چون در خور وصل نیست بودت
ای کاش نبودی، ای عراقی
هله
     
  
صفحه  صفحه 27 از 47:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA