انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 47:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۹

فمالی لم اطا سبع الطباقی
و لم اصعد علی اعلی المراقی

چرا خربندهٔ دجال باشم؟
چو کردم با مسیحا هم وثاقی

علی اعلی المعارج و المعالی
مطاء المجد اوحی کالتراق

به از هشتم بهشت آید مرا جای
ورای این رواق هفت طاقی

و انی لم اصرح باتحاد
ولکن ان فنیت اکون باق

مگو: من او و او من، نیک می‌دان
که او را خود نباشد جفت و طاقی

و کیف تبین فی ثیار بحر
قطیرات جرین من السواق

مکن فاش این سخن‌ها همچو حلاج
بیاویزندت از دار، ای عراقی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۰

لقد فاح الربیع و دار ساقی
وهب نسیم روضات العراق

صبا بوی عراق آورد گویی
که خوش گشت از نسیم او عراقی

الا یا حبذا! نفحات ارض
جوی المشتاق یشفی باشتیاق

دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یار ساقی

بلیت ان صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی

ز جور روزگار ناموافق
جدا گشتم ز یاران وفاقی

ادر، یا ایها الساقی، ارحنی
زمانا من خمار الافتراق

دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی

و عل لعل لطیفی نار قلبی
و قلبی من تراکم فی احتراق

بده جامی، که اندر وی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی

جرعت من التفرق کل یوم
و اجریت الدموع من الماقی

بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست
گرفتار غم و درد فراقی

الا یا اهل العراق، تحذ قلبی
الیکم و اشتمل من اشتیاقی

عراقی، خوش بموی و زار بگری
که در هندوستان از جفت طاقی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱

آن جام طرب فزای ساقی
بنمود مرا لقای ساقی

در حال چو جام سجده بر دم
پیش رخ جان فزای ساقی

ننهاده هنوز چون پیاله
لب بر لب دلگشای ساقی

ترسم که کند خرابیی باز
چشم خوش دلربای ساقی

پیوسته چو جام در دل آتش
در سر هوس و هوای ساقی

با چشم پر آب چون قنینه
جان می‌دهم از برای ساقی

باشد چو پیاله غرقه در خون
چشمی که شد آشنای ساقی

عمری است که می‌زنم در دل
یعنی که در سرای ساقی

باشد که رسد به گوش جانم
از میکده مرحبای ساقی

آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
کو صیقل غم زدای ساقی؟

تا بستاند مرا ز من باز
این است خود اقتضای ساقی

باشد که شود دل عراقی
چون جام جهان نمای ساقی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۲

جانا، ز منت ملال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟

از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کی؟

بردار ز رخ نقاب یکبار
در پرده چنان جمال تا کی؟

از پرتو آفتاب رویت
چون سایه مرا زوال تا کی؟

یکباره ز من ملول گشتی
از عاشق خود ملال تا کی؟

بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟

خورشید رخا، به من نظر کن
از ذره نهان جمال تا کی؟

در لعل تو آب زندگانی
من تشنهٔ آن زلال تا کی؟

وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کی ؟

فریاد من از تو چند باشد؟
بیداد تو ماه و سال تا کی؟

از دست تو پایمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کی؟

ای دوست، به کام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کی؟

دل خون شده، جان به لب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟

با دل به عتاب دوش گفتم:
کایدل، پی هر خیال تا کی؟

اندیشهٔ وصل یار بگذار
سرگشته پی محال تا کی؟

در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره تو را مجال تا کی؟

آشفتهٔ روی خوب تا چند؟
دیوانهٔ زلف و خال تا کی؟

از مهر رخ جهان فروزش
ای سایه، تو را زوال تا کی؟

از حلقهٔ زلف هر نگاری
بر پای دلت عقال تا کی؟

در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟

بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟

در وصل تو را چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟

نادیده رخش به خواب یکشب
ای خفته، درین خیال تا کی؟

هر شب منم و خیال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟

دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سال تا کی؟

من دانم و عشق، چند گویی؟
با بی‌خبران جدال تا کی؟

دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳

دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی

خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبهٔ حسنش مرا از من ربودی کاشکی

ای دریغا! دیدهٔ بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی

در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خسته‌اند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی

چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی

حلقهٔ امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی

از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۴

از غم دلدار زارم، مرگ به زین زندگی
وز فراقش دل فگارم، مرگ به زین زندگی

عیش بر من ناخوش است و زندگانی نیک تلخ
بی لب شیرین یارم، مرگ به زین زندگی

زندگی بی‌روی خوبش بدتر است از مردگی
مرگ کو تا جان سپارم؟ مرگ به زین زندگی

هر کسی دارد ز خود آسایشی، دردا! که من
راحتی از خود ندارم، مرگ به زین زندگی

کاشکی دیدی من مسکین چگونه در غمش
عمر ناخوش می‌گذارم، مرگ به زین زندگی

هر دمی صد بار از تن می برآید جان من
وز غم دل بی‌قرارم، مرگ به زین زندگی

کار من جان کندن است و ناله و زاری و درد
بنگرید آخر به کارم، مرگ به زین زندگی

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام، شاید که من
نعره‌ها از جان برآرم، مرگ به زین زندگی

هیچ کس دیدی که خواهد در دمی صدبار مرگ؟
مرگ را من خواستارم، مرگ به زین زندگی

از پی آن کز عراقی مرگ بستاند مرا
مرگ را من دوستدارم، مرگ به زین زندگی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۵

الا، قد طال عهدی بالوصال
و مالی الصبر عن ذاک الجمال

به وصلم دست گیر، ای دوست، آخر
به زیر پای هجرم چند مالی؟

یضیق من الفراق نطاق قلبی
و یشتاق الفؤاد الی الوصال

چه خوش باشد که پیش از مرگ بینم!
نشسته با تو یکدم جای خالی

فراقک لا یفارقنی زمانا
فمالی للجهر مولائی و مالی

دلا، درمان مجو، با درد خو کن
بجای وصل هجران است، حالی

اما ترثی لمکتئب حزین
یان من النوی طول اللیالی

دلا، امیدوار وصل می‌باش
ز درد هجر آخر چند نالی؟

زمانا کنت لا ارضی بوصل
فصرت الان ارضی بالخیال

به دل نزدیکی، ار چه دوری از چشم
دلم را چون همیشه در خیالی

احن الیک و العبرات تجری
کما حق العطاش الی الزلال

عراقی، تا به خود می‌جویی او را
یقین می‌دان که دربند محالی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶

گر به رخسار تو، ای دوست، نظر داشتمی
نظر از روی خوشت بهر چه برداشتمی؟

چون من بی‌خبر از دوست دهندم خبری
باری، از بی‌خبری کاش خبر داشتمی؟

در میان آمدمی چون سر زلفت با تو
از سر زلف تو گر هیچ کمر داشتمی؟

گر ندادی جگرم وعدهٔ وصلت هر دم
کی دل و دیده پر از خون جگر داشتمی؟

گفتیم: صبر کن، از صبر برآید کارت
کردمی صبر ز روی تو، اگر داشتمی

خود کجا آمدی اندر نظرم آب روان؟
گر ز خاک در تو کحل بصر داشتمی

دل گم گشتهٔ خود بار دگر یافتمی
بر سر کوی تو گر هیچ گذر داشتمی

گر ز روی و لب تو هیچ نصیبم بودی
بهر بیماری دل گل بشکر داشتمی

کردمی بر سر کویت گهرافشانی‌ها
بجز از اشک اگر هیچ گهر داشتمی

گر عراقی نشدی پردهٔ روی نظرم
به رخ خوب تو هر لحظه نظر داشتمی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۷

در جهان گر نه یار داشتمی
با جهان خود چه کار داشتمی؟

دست کی شستمی به خون جگر
گر به کف در نگار داشتمی؟

گر نبردی قرار و آرامم
حالی، آخر قرار داشتمی

ور مرا عشوه کمترک دادی
قول او استوار داشتمی

ور به کارم دمی نظر کردی
به ازین کار و بار داشتمی

دل اگر در میانه گم نشدی
دلبر اندر کنار داشتمی

با سپاه غمت برآمدمی
با خود ار بخت یار داشتمی

با عراقی، اگر دلاورمی
روز و شب کارزار داشتمی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۸

گرنه سودای یار داشتمی
کی چنین ناله زار داشتمی؟

ورنه غیرت دمم فرو بستی
ناله هر دم هزار داشتمی

بر در دوست گر رهم بودی
روز و شب زینهار داشتمی

ور وصالش بساختی کارم
با فراقش چه کار داشتمی؟

چه غمم بودی؟ ار درین تیمار
با غمش غمگسار داشتمی

یار در کارم ار نظر کردی
بهترین کار و بار داشتمی

زان فراموش عهد دشنامی
کاشکی یادگار داشتمی

روزگارم شد، ار نه عاقلمی
ماتم روزگار داشتمی

بی‌رخ یار ناخوش است حیات
چه خوشستی که یار داشتمی!

گر عراقی برون شدی ز میان
دلبر اندر کنار داشتمی
هله
     
  
صفحه  صفحه 28 از 47:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA