انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 47:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  44  45  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹

ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست

چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟
که از نظارگیان ناله و فغان برخاست

به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز
که رستخیز به یکباره از جهان برخاست

بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز
چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!

بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار
طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟

چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام
گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟

تو در کنار من آ، تا من از میان بروم
که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست

به بوی آنکه به دامان تو درآویزد
دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست

عراقی از دل و جان آن زمان امید پرید
که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰

ناگه از میکده فغان برخاست
ناله از جان عاشقان برخاست

شر و شوری فتاد در عالم
های و هویی ازین و آن برخاست

جامی از میکده روان کردند
در پیش صد روان، روان برخاست

جرعه‌ای ریختند بر سر خاک
شور و غوغا ز جرعه‌دان برخاست

جرعه با خاک در حدیث آمد
گفت و گویی از میان برخاست

سخن جرعه عاشقی بشنید
نعره زد و ز سر جهان برخاست

بخت من، چون شنید آن نعره
سبک از خواب، سر گران برخاست

گشت بیدار چشم دل، چو مرا
عالم از پیش جسم و جان برخاست

خواستم تا ز خواب برخیزم
بنگرم کز چه این فغان برخاست؟

بود بر پای من، عراقی، بند
بند بر پای چون توان برخاست؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۱

مهر مهر دلبری بر جان ماست
جان ما در حضرت جانان ماست

پیش او از درد می‌نالم ولیک
درد آن دلدار ما درمان ماست

بس عجب نبود که سودایی شوم
کیت سودای او در شان ماست

جان ما چوگان و دل سودایی است
گوی زلفش در خم چوگان ماست

اسب همت را چو در زین آوریم
هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست

با وجود این چنین زار و نزار
بر بساط معرفت جولان ماست

وزن می‌ننهندمان خلقان ولیک
کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟

گر ز ما برهان طلب دارد کسی
نور او در جان ما برهان ماست

جنت پر انگبین و شیر و می
بی‌جمال دوست شورستان ماست

گرچه در صورت گدایی می‌کنیم
گنج معنی در دل ویران ماست

هاتف دولت مرا آواز داد:
کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲

چنین که حال من زار در خرابات است
می مغانه مرا بهتر از مناجات است

مرا چو می‌نرهاند ز دست خویشتنم
به میکده شدنم بهترین طاعات است

درون کعبه عبادت چه سود؟ چون دل من
میان میکده مولای عزی و لات است

مرا که بتکده و مصطبه مقام بود
چه جای صومعه و زهد و وجد و حالات است؟

مرا که قبله خم ابروی بتان باشد
چه جای مسجد و محراب و زهد و طاعات است

ملامتم مکنید، ار به دیر درد کشم
که حال بی‌خبران بهترین حالات است

ز ذوق با خبری آنکه را خبر باشد
به نزد او سخن ناقصان خرافات است

خراب کوی خرابات را از آن چه خبر
که اهل صومعه را بهترین مقامات است

اگر چه اهل خرابات را ز من ننگی است
مرا نصیحت ایشان بسی مباهات است

کسی که حالت دیوانگان میکده یافت
مقام اهل خرد نزدش از خرافات است

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
سفید کردن آن نوعی از محالات است

کجاست می؟ که به جان آمدم ز خسته دلی
که پر ز شیوه و سالوس و زرق و طامات است

مقام دردکشانی که در خراباتند
یقین بدان که ورای همه مقامات است

کنون مقام عراقی مجوی در مسجد
که او حریف بتان است و در خرابات است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳

ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است
به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است

فتور غمزهٔ تو خون من بخواهد ریخت
بدین صفت که در ابرو گره درافکند است

یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده در آن بند است

مبر ز من، که رگ جان من بریده شود
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است

مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست
از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟

کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست
شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴

جانا، نظری، که دل فگار است
بخشای، که خسته نیک زار است

بشتاب، که جان به لب رسید است
دریاب کنون، که وقت کار است

رحم آر، که بی‌تو زندگانی
از مرگ بتر هزار بار است

دیری است که بر در قبول است
بیچاره دلم ، که نیک خوار است

نومید چگونه باز گردد؟
از درگهت، آن کامیدوار است

ناخورده دلم شراب وصلت
از دردی هجر در خمار است

مگذار به کام دشمن ، ای دوست
بیچاره مرا ، که دوستدار است

رسواش مکن به کام دشمن
کو خود ز رخ تو شرمسار است

خرم دل آن کسی، که او را
اندوه و غم تو غمگسار است

یادیش ازین و آن نیاید
آن را که، چو تو نگار، یار است

کار آن دارد، که بر در تو
هر لحظه و هر دمیش بار است

نی آنکه همیشه چون عراقی
بر خاک درت چو خاک خوار است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵

دل، چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است

ناظرم در رخت به دیدهٔ دل
گرچه از چشم ظاهرم دور است

از شراب الست روز وصال
دل مستم هنوز مخمور است

دست ازین عاشقی نمی‌دارد
دایم از یار اگرچه مهجور است

حال آشفته بر رخش فاش است
شعله و نار پرتو نور است

حکم داری به هر چه فرمایی
که عراقی مطیع و مامور است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶

ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است

آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پرده‌نواز است

عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟

رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟

معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟

محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟

عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است

در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است

زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است

راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است

مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است

در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است

از میکده آواز برآمد که: عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷

در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است

اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟

تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است

خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

از میکده‌ها نالهٔ دلسوز برآمد
در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است؟

در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است

زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است

چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است

آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸

طرهٔ یار پریشان چه خوش است
قامت دوست خرامان چه خوش است

خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمهٔ حیوان چه خوش است

از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانان چه خوش است

در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوش است

آن دل شیفتهٔ ما بنگر
در خم زلف پریشان چه خوش است

یوسف گم شدهٔ ما را بین
کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است

لذت عشق بتم از من پرس
تو از آن بی‌خبری کان چه خوش است

تو چه دانی که شکر خندهٔ او
از دهان شکرستان چه خوش است؟

چه شناسی که می و نقل بهم
از لب آن بت خندان چه خوش است

گر ببینی که به وقت مستی
لب من بر لب جانان چه خوش است

یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 47:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  44  45  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA