انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 47:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۹

بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی

بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی

بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد
بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی

عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد
به گاه جلوه، مگر دیدهٔ تماشایی

ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی

ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی

به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچاره‌ای برون آیی!

نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی

دل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۰

پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی
که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی

پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی

قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم
که دگر نماند ما را سر توبهٔ ریایی

می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره
که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی

کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم
قدح شراب پر کن، به من آر، چند پایی؟

نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیی
منم و حریف و کنجی و نوای بی‌نوایی

نیم اهل زهد و توبه به من آر ساغر می
که به صدق توبه کردم ز عبادت ریایی

تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم
ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی

ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی
که نیافت جز به می کس ز غم زمان رهایی

چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا، چه کعبه؟
چو به ترک خود بگفتم، چه وصال و چه جدایی؟

به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی

چو شکست توبهٔ من، مشکن تو عهد، باری
به من شکسته دل گو که: چگونه‌ای؟ کجایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی، که درون خانه آیی؟

در دیر می‌زدم من، ز درون صدا بر آمد
که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۱

چه بود گر نقاب بگشایی؟
بی‌دلان را جمال بنمایی؟

مفلسان را نظاره‌ای بخشی؟
خستگان را دمی ببخشایی؟

عمر ما شد، دریغ! ناشده ما
بر سر کوی تو تماشایی

با وصالت نپخته سودایی
از فراغت شدیم سودایی

چه توان کرد؟ یار می‌نشنوی
هیچ باشد که یار ما آیی؟

جان را به چهره شاد کنی؟
دل ما را به غمزه بربایی؟

بی تومان جان و دل نمی‌باید
دل ما را به جان تو می‌بایی

پرده بردار، تا سر اندازیم
به سر کوی تو، ز شیدایی

ور بر آنی که خون ما ریزی
غمزه را حکم کن، چه می‌پایی؟

مفلسانیم بر درت عاجز
منتظر گشته تا چه فرمایی؟

چون عراقی امید در بسته
تا در بسته، بو که، بگشایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۲

در کوی تو لولیی، گدایی
آمد به امید مرحبایی

بر خاک درت گدای مسکین
با آنکه نرفته بود جایی

از دولت لطف تو، که عام است
محروم چراست بی‌نوایی؟

پیش که رود؟ کجا گریزد؟
از دست غمت شکسته پایی

مگذار که بی نصیب ماند
از درگه پادشه گدایی

چشمم ز رخ تو چشم دارد
هر دم به مبارکی لقایی

جانم ز لب تو می‌کند وام
هر لحظه به تازگی بقایی

جستم همه جای را، ندیدم
جز در دل تنگ جایگایی

بی روی تو هر رخی که دیدم
ننمود مرا جز ابتدایی

دل در سر زلف هر که بستم
دادم دل خود به اژدهایی

در بحر فراق غرق گشتم
دستم نگرفت آشنایی

در بادیهٔ بلا بماندم
راهم ننمود رهنمایی

در آینهٔ جهان ندیدم
جز عکس رخت جهان نمایی

خود هر چه بجز تو در جهان است
هست آن چو سراب یا صدایی

فی‌الجمله ندید دیدهٔ من
از تیرگی جهان صفایی

اکنون به در تو آمدم باز
یابم مگر از درت عطایی؟

در چشم نهاده‌ام که یابم
از خاک در تو توتیایی

در گلشن عشق تو عراقی
مرغی است که نیستش نوایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۳

دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی
که در وی خوشدلی را نیست جایی

دل مسکین چرا غمگین نباشد؟
که در عالم نیابد دل‌ربایی

تن مهجور چون رنجور نبود؟
چه تاب کوه دارد رشته تایی؟

چگونه غرق خونابه نباشم؟
که دستم می‌نگیرد آشنایی

بمیرد دل چو دلداری نبیند
بکاهد جان چون نبود جان فزایی

بنالم بلبل‌آسا چون نیابم
ز باغ دلبران بوی وفایی

فتادم باز در وادی خون خوار
نمی‌بینم رهی را رهنمایی

نه دل را در تحیر پای بندی
نه جان را جز تمنی دلگشایی

درین وادی فرو شد کاروان‌ها
که کس نشنید آواز درایی

درین ره هر نفس صد خون بریزد
نیارد خواستن کس خونبهایی

دل من چشم می‌دارد کزین ره
بیابد بهر چشمش توتیایی

روانم نیز در بسته است همت
که بگشاید در راحت سرایی

تنم هم گوش می‌دارد کزین در
به گوش جانش آید مرحبایی

تمنا می‌کند مسکین عراقی
که دریابد بقا بعد از فنایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۴

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟

نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟

منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی

گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چه‌ای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟

کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی

چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟
دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی

مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی

فتاده‌ام چو عراقی، همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۵

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۶


زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی
وصال تو هوس عاشقان شیدایی

عروس حسن تو را هیچ در نمی‌یابد
به گاه جلوه‌گری دیدهٔ تماشایی

بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق
به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی

بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم
ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی

همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود
ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی

ز رشک تا نشناسد تو را کسی، هر دم
جمال خود به لباس دگر بیارایی

تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟
که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی

عراقی از پی تو دربه در همی گردد
تو خود مقیم میان دلش هویدایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۷

سحرگه بر در راحت سرایی
گذر کردم شنیدم مرحبایی

درون رفتم، ندیمی چند دیدم
همه سر مست عشق دلربایی

همه از بیخودی خوش وقت بودند
همه ز آشفتگی در هوی و هایی

ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی
ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی

ز سدره برتر ایشان را مقامی
ورای عرش و کرسی متکایی

نشسته بر سر خوان فتوت
بهر دو کون در داده صلایی

نظر کردم، ندیدم ملک ایشان
درین عالم، بجز تن، رشته‌تایی

ز حیرت در همه گم گشته از خود
ولی در عشق هر یک رهنمایی

مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:
چه پرسی حال مسکین گدایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۸

کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟

ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی

مرا تو عمر عزیزی و رفته‌ای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی

زبان گشاده، کمر بسته‌ایم، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی

به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من
چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی

نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل
درآمده است به سر، با وجود دانایی

درم گشای، که امید بسته‌ام در تو
در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی

به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی

سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!
هله
     
  
صفحه  صفحه 30 از 47:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA