انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 47:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۹

همی گردم به گرد هر سرایی
نمی‌یابم نشان دوست جایی

وگر یابم دمی بوی وصالش
نیابم نیز آن دم را بقایی

وگر یک دم به وصلش خوش برآرم
گمارد در نفس بر من بلایی

وگر از عشق جانم بر لب آید
نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟

چنان تنگ آمدم از غم که در وی
نیابی خوشدلی را جایگایی

عجب زین محنت و رنج فراوان
که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟

ازین دریای بی‌پایان خون خوار
برون شد کی توان بی‌آشنایی؟

مشامم تا ازو بویی نیابد
نیابد جان بیمارم شفایی

مرا یاری است، گر خونم بریزد
نیارم خواست از وی خون بهایی

غمش گوید مرا: جان در میان نه
ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۰

شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟
به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟

همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟

چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟

چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟

تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟

ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی؟

فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟

درین وادی خون‌خوار غم تو
بماندم بی کس و تنها، کجایی؟

دل سرگشتهٔ حیران ما را
نشانی در رهی بنما، کجایی؟

چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی: کاخر، ای شیدا، کجایی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۱

نیم بی‌تو دمی بی‌غم، کجایی؟
ندارم بی‌تو دل خرم، کجایی؟

به بویت زنده‌ام هر جا که هستی
به رویت آرزومندم، کجایی؟

نیایی نزد این رنجور یک دم
نپرسی حال این درهم، کجایی؟

چو روی تو نبینم هر سحرگاه
بنالم زار: کای همدم، کجایی؟

ز من هر دم برآید ناله و آه
چو یاد آید رخت هر دم، کجایی؟

درآ شاد از درم: کز آرزویت
به جان آمد دل پر غم، کجایی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۲

درین ره گر بترک خود بگویی
یقین گردد تو را کو تو، تو اویی

سر مویی ز تو، تا با تو باقی است
درین ره در نگنجی، گر چه مویی

کم خود گیر، تا جمله تو باشی
روان شو سوی دریا، زانکه جویی

چو با دریا گرفتی آشنایی
مجرد شو، ز سر برکش دو تویی

درین دریا گلیمت شسته گردد
اگر یک بار دست از خود بشویی

ز بهر آبرو یک رویه کن کار
که آنجا آبرو ریزد دورویی

چو با توست آنچه می‌جویی به هرجا
به هرزه گرد عالم چند پویی؟

نخستین گم کنند آنگاه جویند
تو چون چیزی نکردی ؟ گم؟ چه جویی؟

تو را تا در درون صد خار خار است
ازین بستان گلی هرگز نبویی

پس در همچو جادویی که پیوست
میان در بسته بهر رفت و رویی

تو را رنگی ندادند از خم عشق
از آن در آرزوی رنگ و بویی

بهش نه پا درین وادی خون خوار
که ره پر سنگلاخ و تو سبویی

درین میدان همی خور زخم، چون تو
فتاده در خم چوگان چو گویی

نیابی از خم چوگان رهایی
عراقی، تا به ترک خود نگویی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۳

درین ره گر به ترک خود بگویی
ببینی کان چه می‌جویی خود اویی

تو جانی و چنان دانی که: جسمی
تو دریایی و پنداری که جویی

تویی در جمله عالم آشکارا
جهان آیینهٔ توست و تو اویی

نمی‌دانم چو بحر بیکرانی
چرا پیوسته در بند سبویی؟

ز بی‌رنگی تو را چون نیست رنگی
از آن در آرزوی رنگ و بویی

به گرد خود برآ، یک بار، آخر
به گرد هر دو عالم چند پویی؟

مراد خود هم از خود بازیابی
عراقی، گر به ترک خود بگویی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۴

گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی
برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی

به بوی زلف تو هر دم حیات تازه می‌یابم
وگر نه بی‌تو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی

به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم
به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی

چو زلفت گر برآرم سر به سودایت، عجب نبود
چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟

ز کویت گر رسد گردی به استقبال برخیزد
ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی

چنان بنشست نقش دوست در آیینهٔ چشمم
که چشمم عکس روی دوست می‌بیند ز هر سویی

رقیبان دست گیریدم، که باز از نو در افتادم
به دست بی‌وفایی، سست پیمانی، جفاجویی

ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی
لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی

نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی
ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی

اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارم
دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مویی

ز سودا عاشقانش همچو این گردون چوگان قد
به گرد کوی او سرگشته می‌گردند چون گویی

نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس
مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی

به سودای نکورویی اگر دل گرمیی داری
تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۵

نه از تو به من رسید بویی
نه وصل توام نمود رویی

اندیشهٔ هجر دردناکت
آویخته جان من به مویی

سودای تو در دلم فکنده
هر لحظه به تازه جست و جویی

با آنکه ز گلشن وصالت
دانم نرسد به بنده بویی

لیکن شده‌ام به آرزو شاد
مزار تو، کم ز آرزویی

سودای محال در دماغم
افگنده به هرزه های و هویی

داده سر خویش را عراقی
زیر خم زلف تو چو گویی
هله
     
  
مرد

 
قصاید

هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شیخ حمیدالدین احمد واعظ

ای صبا جلوه ده گلستان را
با نوا کن هزاردستان را

بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را

دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوش‌الحان را

گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را

ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را

مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را

تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را

بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را

سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را

برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را

ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را

بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را

نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را

حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیده‌ای جان را

مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را

اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را

پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را

برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را

خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را

ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را

در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را

چشم تو می‌کند خرابی و ما
بر فلک می‌زنیم تاوان را

گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را

مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را

همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را

شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را

قصهٔ درد من بیا بشنو
می‌نیابم، دریغ، درمان را

باز سرگشته‌ام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را

خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را

ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟

می‌کند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را

دیده امیدوار می‌باشد
تا ببیند جمال خوبان را

منتظر مانده‌ام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را

آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟

هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را

جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را

من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را

باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را

هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح شیخ بهاء الدین زکریا ملتانی

لاح صباح الوصال در شموس القراب
صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب

شاهد سرمست من دید مرا در خمار
داد ز لعل خودم در عقیق مذاب

چهرهٔ زیبای او برده ز من صبر و هوش
جام طرب زای او کرده نهادم خراب

من ز جهان بی‌خبر، کرد دل من نظر
دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب

ساحت آن دلگشای روضهٔ آن جانفزای
ذرهٔ آن آفتاب سایهٔ آن مهر ناب

دل متحیر درو کینت جهانی عظیم
جان متعجب درو کینت گشاد عجاب

هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای
گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب

عکس جمال قدیم نور بهای قدیر
کرد جمال آشکار از تتق بی‌حجاب

شعشعهٔ روی او کرد جهان مستنیر
لخلخهٔ خوی او کرد جهان مستطاب

نور جبینش به روز مشرق صبح یقین
صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب

دیدهٔ ادراک او ناظر احکام لوح
چشم دل پاک او مشرق ام‌الکتاب

خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب
پرتو انوار او محرق نور حجاب

از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان
در ملکوتش خیم در جبروتش قباب

در دم او تافته از دم عیسی نشان
در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب

ساقی لطف قدم داده به جام کرم
بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب

کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش
باز شده در خروش سینهٔ او کاب آب

اصبح مستبشرا من سبحات‌الجمال
اشرق مستهترا من سطوات‌القراب

لاح من اسراره طلعت صبح‌الیقین
راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب

راهبر اصفیا پیشرو اولیا
هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب

شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان
غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب

ناشر علم‌الیقین کاشف عین‌الیقین
واجد حق‌الیقین هادی مهدی خطاب

مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز
مکمل کامل صفات عالی عالی‌جناب

پرسی اگر در جهان کیست امام‌الامام؟
نشنوی از آسمان جز زکریا جواب

نیستی ار مستحیل از پس آل رسول
آمدی از حق یقین وحی بدو صد کتاب

در نظر همتش هر دو جهان نیم جو
در کف دریا و شش هفت فلک یک حباب

سالک مسلوک را در بر او بازگشت
طالب مطلوب را از در او فتح باب

سدهٔ اقبال او قبلهٔ اهل ثواب
کعبهٔ افضال او مامن اهل‌العقاب

نظرة انعامه روح قلوب الصدور
تربت اقدامه کحل عیون النقاب

ای به تو روشن جهان ذره چه گوید ثنا؟
خاطر من شب پره مدح تو خورشید تاب

پیش سلیمان چو مور تحفه‌ای آرم ملخ
مجلس داود را نغمه طنین ذباب

خاک درت را از آن دردسری می‌دهم
بو که دهد بوی او درد دلم را گلاب

چنگ به فتراک تو زان زده‌ام بنده‌وار
تا کنیم روز عرض با خدمت هم رکاب

در کنف لطف تو برده عراقی پناه
درگه رحمان بود عاجزکان را مآب

گر شنود مصطفی مدحت حسان تو
گویدم احسنت قد جرت کنوزالصواب

باد به انفاس تو زنده دل عاشقان
تا بود انفاس خلق در دو جهان بی‌حساب

چاکر درگاه تو اهل سما چون ملوک
خاک کف پای تو اهل زمین چون تراب
هله
     
  
صفحه  صفحه 31 از 47:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA