انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 47:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ عزیزالدین محمد الحاجی

اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد

ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌دلان آرد
ز هر کویی دو صد بی‌دل روان افگار در جنبد

ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد

چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد

چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد

ولی چون دیدهٔ منکر نبیند دیدهٔ باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد

بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد

ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق
که گرد کعبهٔ وحدت همی صدبار در جنبد

همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم
که دریای روان او ز شوق یار در جنبد

چو بیند دیدهٔ جانش جمال یار، بخروشد
دلش زان چون عیان گردد رخ دلدار در جنبد

چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد
دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد

جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقص آید
کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد

نجبید تا ضمیر او ندرد پرده‌های غیب
چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد

نشان جام کیخسرو که می‌گویند بنماید
ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد

بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند
در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد

ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد
چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد

در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه
نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد

فضای سینه از صورت چو خالی کرد بخرامد
درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد

بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او
چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد

فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید
زمین را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد

فلک خود از برای آن همی گرد زمین گردد
که بر روی زمین مردی چنو عیار در جنبد

قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو
چو حق با او سخن گوید از آن گفتار در جنبد

زهی آراسته ذاتت به اسمای صفات حق
ز ذکر پیش ذات تو دو عالم خوار در جنبد

زهی خلق کریم تو معطر کرده عالم را
خجل گشته ازو بادی که از گلزار در جنبد

عراقی کی تواند گفت مدح تو؟ ولی مفلس
بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبد

اگر پیش سلیمانی برد پای ملخ موری
روا باشد که هر شخصی ز استظهار در جنبد

به انوار یقین بادا دل و جان و تنت روشن
همیشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبد
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - فی مدح شیخ صدرالدین

دل تو را دوست‌تر ز جان دارد
جان ز بهر تو در میان دارد

گر کند جان به تو نثار مرنج
چه کند؟ دسترس همان دارد

با غمت زان خوشم که جان مرا
غمت هر لحظه شادمان دارد

بر دلم بار هجر پیش منه
آخر این خسته نیز جان دارد

رخ ز مشتاق خود نهان چه کنی
آنچنان رخ کسی نهان دارد؟

بر رخ تو توان فشاندن جان
راستی را رخ تو آن دارد

با خیال لب تو دوش دلم
گفت: جان عزم آن جهان دارد

بوسه‌ای ده مرا، که نوش لبت
لذت عیش جاودان دارد

از سر خشم گفت چشم تو: دور
نه کسی بوسه رایگان دارد

خوش برآشفت زلف تو که: خموش
زندگانی تو را زیان دارد

کز شکر خواب دیده معذور است
در درون جان ناتوان دارد

مرهمی، پیش از آنکه از تو دلم
پیش صدر جهان فغان دارد

عرش بابی، که مهر همت او
برتر از عرش آشیان دارد

رهنمایی، که پرتو نورش
روشن اطراف کن فکان دارد

زان سوی کاینات صحرایی است
او در آن لامکان مکان دارد

سبق ام‌الکتاب می‌گیرد
لوح محفوظ خود روان دارد

شمه‌ای از نسیم اخلاقش
روضهٔ گلشن جنان دارد

ذره‌ای از فروغ انوارش
آفتاب شررفشان دارد

بوی خلق محمد آن بوید
که در آن روضه‌ای قران دارد

سرفراز آن کسی بود که چو چرخ
بر درش سر بر آستان دارد

خاک درگاه او کسی بوسد
کز فلک هفت نردبان دارد

پیش او مهر چون زمین بوسد
زیبد ار سر بر آسمان دارد

ریزه چینی است از سر خوانش
آسمان گر چه هفت خوان دارد

بسکه بر خوان او نواله ربود
در بغل زان دوتای نان دارد

چاشنی گیر او بود رضوان
قدسیان را چو میهمان دارد

گرد خاک درش نگردد دیو
زانکه جبریل آشنا دارد

بگریزد ز سایه‌اش شیطان
ز آنکه از نور سایبان دارد

نهراسد ز بیم گرگ عدو
رمه‌ای کو چو تو شبان دارد

بر سر آمد ز جمله عالمیان
بسکه او علم بی‌کران دارد

بر سر آید پسر ز اهل زمان
چو پدر صاحب‌الزمان دارد

فتح گردد ز فضل او آن در
کز جهان روی سوی آن دارد

منعما، ذکر شکر تو پیوست
خاطرم بر سر زبان دارد

لیک اظهار، شرط عاشق نیست
مگر از شوق دل، تپان دارد

زنده کردی شکسته را به سه بیت
کز دم عیسوی نشان دارد

حرز جان ساختم سه بیت تو را
که ز صد فتنه در امان دارد

خسته چون خواند نظم تو، ز طرب
پی بر فرق فرقدان دارد

گر کند فخر بر جهان، رسدش
که مربی مهربان دارد

خواستم تا جواب گویم، عقل
گفت: که طاقت و توان دارد؟

عاجز آید ز دست مدح و ثنات
هر که پا در ره بیان دارد

در مدح تو چون زنم؟ که ز غم
خاطرم قفل بر دهان دارد

باد از انوار تو جهان روشن
تا جهان نور ز اختران دارد
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - ایضاله

طرب، ای دل، که نوبهار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد

هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد

در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد

به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد

از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد

بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد

تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بی‌قرار آمد

دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد

گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد

بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد

های و هوی فتاد در گلزار
نالهٔ عاشقان زار آمد

گل مگر جلوه می‌کند در باغ؟
کز چمن نالهٔ هزار آمد

زرفشان می‌کند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد

گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد

گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد

غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد

خار کز غنچه کیسه‌ای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد

نیست آزاده‌ای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد

لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد

ابر بگریست بر گل، از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد

شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد

جامهٔ سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دل‌فگار آمد

نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد

خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد

هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در نعت رسول اکرم (ص)

عاشقان چون بر در دل حلقهٔ سودا زنند
آتش سودای جانان در دل شیدا زنند

تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند
ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند

از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار
سنگ آزادی برین نه کاسهٔ مینا زنند

از سر مستی همه دریای هستی در کشند
چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند

بگذرند از تیرگی در چشمهٔ حیوان رسند
دمبدم بر جان و دل آن جام جان‌افزا زنند

چون به آب زندگی لب را بشویند خضروار
بوسه بر خاک سرای خواجهٔ بطحا زنند

رحمت عالم، رسول الله، آن کو قدسیان
بر درش لبیک او حی الله ما اوحی زنند

آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا
عقدهٔ فتراک او از عروةالوثقی زنند

در ازل چون خطبهٔ او والضحی املا کند
نوبتش زیبد که سبحان‌الذی اسری زنند

چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند
رایت اقبال او بر اوج او ادنی زنند

طرهٔ مشکین عنبر پاش از یاسین چنند
حلقهٔ روی بهشت آساش از طاها زنند

تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش
سایبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند

شمه‌ای از طیب خلقش در دم عیسی نهند
وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند

هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند
نه حباب چرخ قبه هم در آن دریا زنند

برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش
هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند

چون بود دریم دستش منبع آب حیات
سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند

دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او
وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند

از برای آستان قدر او در هر نفس
صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند

خیمهٔ اطلس برای دودگیر مطبخش
بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند

مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند
موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند

مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند
سایبان در گهش زین مهر چتر آسا زنند

گر چه نگرفت از جهان زر، خاک بیزان درش
تودهٔ زر در ره خورشید زر پالا زنند

چاکران او بدون حق فرو نارند سر
بندگان او قدم بر اولی و اخری زنند

خاصگان او ندیم مجلس خاص قدم
با چنین نسبت کجا دم ز آدم و حوا زنند؟

دوستی حق نیابی در دلی بی‌دوستیش
مهر مهر او و مهر حق همه یکجا زنند

هر که او را دوست‌تر از خود ندارد رانده‌ای است
ور چه دارد یک جهان طاعت به رویش وازنند

ور همه عالم گنه دارد، چو او را دوست داشت
خمیهٔ جاهش درون جنت‌الماوی زنند

هر که او دعوی بینایی کند بی پیرویش
رهروانش خاک در چشم جهان پیما زنند

چون عراقی پیرو او شد سزد گر روز حشر
خیمهٔ قدرش ورای ذروهٔ اعلا زنند
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح بهاء الدین زکریای ملتانی

روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند
روی دلدار در آن آینه پیدا بینند

از پس آینه دزدیده به رویش نگرند
جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند

چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن
ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند

عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند
دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند

در حقیقت دو جهان آینهٔ ایشان است
که بدو در رخ زیباش هویدا بینند

چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره
چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند

بر در منظر دل دلشدگان زان شینند
که تماشاگه دلدار هویدا بینند

ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان
عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟

اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند
در درون دل خود عین مسما بینند

عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را
نه همانا بشناسند یقین تا بینند

هر صفاتی که عقول بشری دریابد
ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند

خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند
نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند

گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان
ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند

نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد
خوشدمان خوش‌تر از انفاس مسیحا بینند

تشنگان ار همه دریای محیط آشامند
در دل از آتش سوداش شررها بینند

درد نوشان که همه دردی دردش نوشند
مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند

ساغر دل ز می عشق لبالب دارند
دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند

گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند
کل افلاک چو ذرات مجزا بینند

سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند
پای خود بر زبر عرض معلا بینند

سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست
قبلهٔ زانوی خود را که سینا بینند

باز محنت‌زدگان از غم و اندوه و فراق
دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند

گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز
بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند

ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق
زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند

قدسیان منزلت این چو همه در نگرند
رتبت قطب زمان از همه بالا بینند

از مقامات جلالش همه را رشک آید
که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند

همه گویند که آیا که تواند بودن
که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟

ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند
همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند

خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام
غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند

زده یابند سراپردهٔ او در ملکوت
هم نشینش ملک‌العرش تعالی بینند

سبحه‌اش نور و مصلاش ردای رحمان
لجهٔ بحر ظهورش متوضا بینند

خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند
تا مگر از مددش نور تجلا بینند

قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده
بر درس زبدهٔ ابدال تولا بینند

خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند
در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند

شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد
برباید ز قدر، همت او را بینند

آنکه در قبضهٔ او هر دو جهان گم گردد
گر بجویند جزو را نه همانا بینند

بی‌دلان از نظر او دل بینا یابند
مردگان از نفس او دم احیا بینند

خادمان در او آخرت و دنیی را
بر در خدمت او لؤلؤ لالا بینند

خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند
جایگاه نو او جنت‌ماوی بینند

در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد
دیدهٔ بخت بدش اعمش و اعمی بینند

بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند
دل محنت‌زده‌اش در کف سودا بینند

بهر او زار بگریند، که او را پیوست
از پی فعل بدش بی سر و بی‌پا بینند

دوستانش چو ببینند بمویند برو
دل او را چو به کام دل اعدا بینند

مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است
بندگان ملجا خود را در مولی بینند

ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن
تا مگر بر مگسی سایهٔ عنقا بینند

گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش
سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند

زار گریند بر احوال دلش نرم دلان
که دلش سخت‌تر از صخرهٔ صما بینند

بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر
به عصایی که تو را در ید بیضا بینند

بوسه‌گاه همه پاکان جهان باد درت
کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند

عالم از نفس شریف تو مبادا خالی
که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - ایضاله

یا نسیم خوش بهار وزید
یا صبا نافهٔ تتار دمید

یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید

این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید

هین! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید

دل من از طرب دمی می‌جست
ناگهی بر سر مراد رسید

دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید

نفس جان‌فزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید

در راحت سرای می‌کفتم
سعد دینم به دست داد کلید

سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ ندید

اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید

بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید

پیش چشم ضمیر حق‌بینش
در جهان هر چه ناپدید پدید

به جهان گوهری گرانمایه
این چنین بنده‌ای گران نخرید

دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید

ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید

خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید

خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید

گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید

جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمی‌ارزید

و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که بجز سمع حق کسی نشنید
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - ایضاله

یا رب، این بوی خوش ز گلستان آید؟
یا ز باغ ارم و روضهٔ رضوان آید

یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد
یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید

یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت
کز نسیم خوش او در تن من جان آید

شمس دین، آنکه بدو دیدهٔ من روشن شد
نور او در همه آفاق درخشان آید

به جمالش سزد ار چشم جهان روشن شد
که همه روی مه از مهر فروزان آید

لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر
که از آن هر گهری مایهٔ صد کان آید

تا مرا در نظر آید خط جان پرور او
ای بسا آب که در دیدهٔ گریان آید

شاید ار آب حیات از سخنش می‌بچکد
زانکه آبشخور او چشمهٔ حیوان آید

جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد
که خطش چون خط یارم شکرافشان آید

شکر کردم که پس از مدت سی و شش سال
یادش از بندگی بی سر و سامان آید

ای برادر، چه دهم شرح؟ که دور از تو مرا
بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟

چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر
حاصلم سوز دل و دیدهٔ گریان آید

آنچه بینی که ندارم ز جهان بر جگر آب
چشم من بین که چگونه جگرافشان آید؟

این همه هست و نیم از کرم حق نومید
گرچه جانم به لب از محنت هجران آید

آخر این بخت من از خواب درآید سحری
روز آخر نظری بر رخ جانان آید

چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟
آخر این گردش من نیز به پایان آید

یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند
این همه سنگ محن بر سر من زان آید

تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم
که مرا گوی غرض در خم چوگان آید

یوسف گمشده چون باز نیابم به جهان
لاجرم سینهٔ من کلبهٔ احزان آید

بلبل‌آسا همه شب تا به سحر نعره زنم
بو که بویی به مشامم ز گلستان آید

گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید؟

به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟
که نه هر خار و خسی لایق بستان آید
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضاله

فرستاد دریای فضل و هنر
بدین خشک لب بحری از شعر تر

روان کرد جویی ز بحر روان
که دارد همی ز آب کوثر اثر

روانی لفظ روانبخش او
ببرد آبروی نسیم سحر

دل ناتوانم همانا بدید
فرستاد بهر دل من شکر

چو بر جانم از فضل زیور نیافت
بیاراست جانم به فضل درر

اگر دیدی اشعار جان پرورش
خضر آب حیوان نجستی دگر

اگر چه بسی مادر فضل زاد
به گیتی نیاورد زو به پسر

چو بر فضل صدگونه برهان نمود
به برهان شد اندر جهان نامور

فرستاد بحری که غواص طبع
برو بر نیارست کردن گذر

در آن بحر کو گشت غواص، من
چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟

چو کشتی دانش نباشد مرا
نیفتم به نادانی اندر خطر

مسلم شد آن بحر آن را که او
شناسای بحر است و دانای بر

جهان هنر دایم‌آباد باد
از آن معدن فضل و کان هنر
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - ایضاله

طاب روح النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالادوار؟

در خماریم کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟

طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم
چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار

غمزهٔ یار مست و ما مخمور
لعل او تابدار و ما هشیار

خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جام نوش گوار

که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار

در سر زلف یار دل بندیم
که به روز آید آخر این شب تار

زیر هر تار مو نظاره کنیم
صد هزار آفتاب خوش دیدار

از رخش کافتاب، ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذره‌وار عذار

تا همه نور آفتاب بود
نبود بیش ذره را آثار

در چنین حال شاهد توحید
ننماید به عاشقان دیدار

به حقیقت یقین کنند که نیست
جز یکی در جهان جان دیار

نور وحدت چو آشکار شود
متواری شود جهان ناچار

در جهان ذره در فضای قدم
نور او آفتاب ذره شکار

ای دریغا! که پرتوی بودی
زانچه روشن شدی ازین گفتار

تا در آیینهٔ معاینه‌ام
تافتی عکس نور این اسرار

چون مرا زین بهار بویی نیست
چه کنم وصف بوستان بهار؟

چشم خفاش را چه از خورشید؟
مرغ محبوس را چه از اشجار؟

چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم قرار

کاشکار و نهان او ماییم
لیس فی‌الدار غیره دیار

ور نشد زین بیان تو را روشن
جام گیتی‌نمای را به کف آر

کاش بودی به جای دم قدمی
یا ظهوری به جای این اظهار

یا در اول نهان شدی آخر
یا در انوار طی شدی اطوار

تا عراقی جان رسیده به لب
باز رستی ز دست خود یک بار

گر ببودم نبود پیوستی
کردمی آن نفس به جان اقرار

تا ببینی درو که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار

هر پراکنده‌ای که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار

اگر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در نعت رسول اکرم (ص)

راه باریک است و شب تاریک و مرکب لنگ و پیر
ای سعادت رخ نمای و ای عنایت دست گیر

تا قدم زین وحشت آباد عدم بیرون نهم
ز آن سرای راحت‌آباد قدم جویم نصیر

جذبه‌ای، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن
جرعه‌ای، تا افگنم خود را به دریایی قعیر

چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب؟
تا کی از دون همتی گردم به گرد آبگیر؟

تا که مستغرق شوم در قعر بحر بیخودی
سر بسر دریا شود، نی جوی ماند نی غدیر

تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری
کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنیر

در کشم در رشتهٔ جان آن گهر را سبحه‌وار
تا ز سبحه بشنوم تسبیح سبوح قدیر

آن به تسبیح جلال و حمد سبوحی سزا
و آن به تقدیس کمال و نعت قدوسی حذیر

و آن سزای آفرین، کز حمد او زنده است جان
و ان بدایع آفرین، کز شکر او تابد ضمیر

نی ز تسبیح جلالش ذکر را چاره دمی
نی ز تقدیس کمالش شکر را یکدم گزیر

یاد رویش عاشقان را خوشتر از عیش نعیم
باد کویش بی‌دلان را بهتر از بوی عبیر

هر که باید زو نظر زنده بماند جاودان
هر که از وی زنده شد هرگز نمیرد هر که گیر

در همه هستی حقیقت نیست هستی غیر او
هر چه هست از هستی او از قلیل و از کثیر

غیر او چون خود نباشد کی بود او را شریک؟
چون همه او باشد آخر کی توان بودش نظیر؟

در هوای امر او خورشید چون ذره دوان
در فضای قدر او عالم هباء مستطیر

با تجلی جلالش محو گردد کاینات
با نهیب باد صرصر تاب کی دارد نفیر؟

تاب نور او ندارد چشم عقل دوربین
طاقت خورشید نازد چشم خفاش ضریر

جز به علم او نداند ذات او را هر علیم
جز به نور او نبیند روی او را هر بصیر

جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عیان
گشته نور او حجاب دیده‌های مستیر

با همه با هم ولیکن ز آشکارایی نهان
با همه آمیخته از لطف چون با آب شیر

صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر
صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر

روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان
راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم و زیر

ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا
لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر

یک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان یافته
یک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزیر

گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی
کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر

چذبه‌ای از نور نارش گشته موسی را دلیل
قطره‌ای از آب رویش خضر را کرده نضیر

بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر
بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر

در دم عیسی دمیده شمه‌ای از خلق او
تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر

روز عرض او پیش وصف انبیا استاده پس
اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر

از برای پرده‌داران درش فراش صنع
بر هوا افکنده شادروان نه توی اثیر

شقهٔ شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ
زیر پای مرکب خنگش کشیده چون حریر

هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعیم
هفت زندان از برای دشمنانش پر زحیر

بهر خاصانش کشیده بر بسصاط عرش فرش
بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تیر

بر لب جو، از برای کوزه‌ای آب روان
بر یکی دولاب بسته نه سبوی مستدیر

در خور خوانش ندیده چاشنی این جهان
در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطیر

از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم
خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر

این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای
در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر

چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق
باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر

ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک
وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر

ای ز تسبیح تو تازه چهرهٔ هر خاص و عام
وی به تقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر

ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوری ببخش
تا چو ذره در فضای حمد تو یابم مسیر

وز شعاع نور توحیدت، تو توحید مرا
روشنایی ده که ماندم در گو ظلمت اسیر

کی بود کز نور تو روشن شود تیره دلم؟
کی به روز آید شب بیچارهٔ خوار حقیر؟

از هوای خود به فریادم، اغثنی یا مغیث
در پناه لطف افتادم، اجرنی یا مجیر

گر بیابم از تو بویی ذلک الفوز العظیم
ور بمیرم پیش رویت ذلک الفضل الکبیر

جملهٔ امیدوران را به کام دل رسان
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
هله
     
  
صفحه  صفحه 32 از 47:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA