انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 47:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - ایضاله

حبذا صفهٔ سرای کمال
خوشتر از روی دلبران به جمال

طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال

هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال

هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتی‌نما به استقلال

سایهٔ این سرای جان‌افزا
سر بسر نور آفتاب مثال

خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال

بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال

وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال

نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال

نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال

در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال

در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال

صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال

جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال

تا سرایی چنین بدید ملک
می‌زند در هوای او پر و بال

تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ می‌زند همه سال

در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال

عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال

نام این خانه می‌نیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال

خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال

خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال

مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال

چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بی‌خبر ز وصال
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وصف کعبهٔ معظم

حبذا صفهٔ بهشت مثال
برترین آسمانش صف نعال

مجلس نور و جلوه‌گاه سرور
روضهٔ انس و بارگاه وصال

بیت معمور او مقر شرف
سقف مرفوع او سپهر جلال

غرفش خوشتر از ریاض بهشت
شرفش خوشتر از شکوه کمال

زین گرفته بها مدارج قدس
یافته زان بهشت زیب جمال

در بستاتین بی‌نهایت او
سدرةالمنتهی هنوز نهال

بر سر خوان عالم‌آرایش
آفریننش طفیل و خلق عیال

آفتاب صفای صفهٔ او
ایمن از وصف کسوف و زوال

ذره‌های هوای غرفهٔ او
سر بسر نور آفتاب مثال

صورت ذره‌های درگه اوست
هر چه بینی درین جهان اشکال

معنی موج‌های برکهٔ اوست
هر چه یابی زمان زمان ز احوال

هر یک از ذره‌های لطف هواش
جام گیتی‌نما به استقلال

هر یک از شعله‌های عکس صفاش
آفتابی است کاینات ضلال

صفحات سطوح بی نقشش
مشتمل بر نقوش حال و مآل

نفحات ریاض جان بخشش
مرده را زنده کرده اندر حال

تا نسیم هواش یافت ملک
مرده را زنده کرده اندر حال

تا صریر درش شنید فلک
بر درش چرخ می‌زند همه سال

در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال

در ریاض لطیف او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال

در نیابند نقش این خانه
نقشبندان کارگاه خیال

عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال

نام آن خانه می نیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال

خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال

خویشتن را درون آن خانه
بر سریر سعادت و اقبال

مطرب عشق برکشید سرور
وصل را داد جام مالامال

چون عراقی همه جهان سرمست
از می وصل و بی‌خبر ز وصال

هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضاله

دوش مانا شنید فریادم
کرد بیمار پرسشی بادم

من هم از روی باد پیمایی
نفسی با نسیم بگشادم

با دلش رمزکی فرو گفتم
به کف او پیامکی دادم

گفتم: ار چه تو نیز بیماری
خبری ده ز صحت آبادم

نفسی از دم مسیح دمی
به من آور، که نیک ناشادم

بر سرم سنگ جور از چه رسد
بی‌محابا، مگر ز اوتادم؟

همچو غنچه چرا به بند کنند
چون ززر همچو سوسن آزادم؟

نرمکی باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم

بر چهار فلک چگویم روم؟
بر سر خود چو پای ننهادم

کی چنان جای در شمار آیم؟
من یکی گوشه گرد آحادم

خود تو انگار لحظه‌ای رفتم
بر در او به خدمت استادم

که گذارد مرا به صدر بهشت؟
که کند در طریق ارشادم؟

گفتم: ای باد، باد کم‌پیمای
که من از باد خود به فریادم

بی تکاپوی تو در آن حضرت
پیک امید را فرستادم

همتی بسته‌ام که از ره لطف
به عیادت کند دمی یادم

ای مسیحا نفس، بیا، نفسی
تا رسد از دم تو امدادم

باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس می‌زند بنی آدم
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در نعت رسول اکرم (ص)

شهبازم و شکار جهان نیست در خورم
ناگه بود که از کف ایام برپرم

چون می‌توان ز دست شهان طعمه یافتن
از دست روزگار چرا غصه می‌خورم؟

بر فرق کاینات چرا پا نمی‌نهم؟
آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟

آن کاملی که رتبتش از غایت کمال
گوید: منم که عین کمال است منظرم

نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت
ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم

وصاف لایزال ز من آشکار شد
بنگر به من که آینهٔ ذات انورم

روشن‌تر است دم به دم انوار کاینات
از نور بی‌نهایت روح منورم

روشن‌تر از وجود تجلی ذات حق
بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم

عالم بسوزد از سبحات جلال من
از روی لطف اگر به جهان باز ننگرم

روشن‌تر از وجود شود ظلمت عدم
گر پردهٔ جمال خود از هم فرو درم

آن دم که بود مدت غیبم شهود یافت
بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم

پیش از وجود خلق به هفتصد هزار سال
شد علم آخرین و نخستین مقررم

بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد
حرفی بود همه ز حواشی دفترم

معنی حرف عالم و سر صفات حق
شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم

فی‌الجمله ورد جملهٔ اشیاست ذات من
بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم

زانجا که اسم عین مسماست می‌دهند
هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم

سلطان منم که از سر میدان بدین صفت
گوی مراد از خم چوگان همی برم

هر نور کاشکار شد از مشرق شهود
عین من است جمله و زان نیز برترم

چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش
گردد همه جهان به حقیقت مصورم

خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار
ذرات کاینات اگر گشت مظهرم

حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید
باری نظاره کن رخ انوار گسترم

انوار انبیا همه آثار روی من
انفاس اولیا ز نسیم مطهرم

ارواح قدس جمله نمودار معنیم
اشباه انس جمله نگه‌دار پیکرم

بحر محیط رشحه‌ای از فیض فایضم
نور بسیط لمعه‌ای از نور ازهرم

از من کمال یافت نبوت که خاتمم
بر من تمام گشت ولایت که سرورم

عالی‌ترین معارج ارواح کاملان
نازک‌ترین مدارج والای منبرم

بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم

موسی و خضر در طلب مجمعی چنین
لب تشنه‌اند بر لب دریای اخضرم

جسم رخم به صورت آدم پدید شد
در حال سجده کرد فرشته برابرم

کشتی نوح از نظر من نجات یافت
نار خلیل سوخت هم از تاب آذرم

عیسی که مرده زنده همی کرد از نفس
بود آن نفس هم از نفس روح پرورم

امروز هر که سلطنت و جاه من بدید
بیند چو آفتاب عیان روز محشرم

بر تخت اختیار نشسته به عز و ناز
گشته همه مراد ز دولت میسرم

بر درگه خلافت من صف زده رسل
در سایهٔ لوای من آسوده لشکرم

هم واصفان شرعم و هم حاملان عرش
جمله به یک زبان شده آنجا ثناگرم

در بحر بی‌نهایت اوصاف مصطفی
گفتم که آشنا کنم و غوطه‌ای خورم

هم در شب فروز ازل آیدم به کف
هم گوهر حیات ابد زو برآورم

نارفته در میانه که موجیم در ربود
وافکند در میانه لی و گوهرم

می‌خواهم این زمان که برآرم دمی از آن
لیکن نمی‌توان، که گشت آب از سرم

یک قطره نیست ز دریای نعت او
وصفی که گشته ظاهر ازین گفتهٔ ترم

سر صفات ظاهر بی‌منتهای او
پیدا نمی‌کنم، که ندارند باورم

از من که می‌برد بر آن رحمت خدای؟
آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم

آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟
یا عرضه دارد این سخنان مبترم

هم لطف او مگر نظری سوی من کند
گیرد عنایتش ز کرم باز در برم

گوید قبول او که: عراقی از آن ماست
احسان او آند ز شفاعت توانگرم

بخشد نواله‌ای ز سر خوان خاص خود
و آبی دهد به کاس خود از حوض کوثرم
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح شیخ بهاء الدین زکریا ملتانی

می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم
کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنیم

از سر مستی همه دریای هستی بر کشیم
فارغ آییم از خود و هر دو جهان را کم زنیم

بگسلیم از هم طناب خیمهٔ هفت آسمان
خیمهٔ همت ورای نیلگون طارم زنیم

لایق میدان ما چون نیست نه گوی فلک
شاید ار چوگان زلف یار خم در خم زنیم

جام کیخسرو به کف داریم پس شاید که ما
دم به دم در بزم وصل یار جام جم زنیم

چون درآید از در او، در پایش اندازیم سر
دست در زلف درازش گاه‌گاهی هم زنیم

خاک روییم از سر کویش به جاروب وفا
ور بماند گردکی، از دیده او را نم زنیم

پای چون روح‌القدس بر دیدهٔ صورت نهیم
آتشی از سوز دل در سنگر آدم زنیم

خرمن هستی به باد بی‌نیازی در دهیم
دست در فتراک صاحب همت اعظم زنیم

شیخ ربانی بهاء الحق والدین آنکه ما
بوسه بر خاک درش چون قدسیان هر دم زنیم
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ایضاله

هنوز باغ جهان را نبود نام و نشان
که مست بودم از آن می که جام اوست جهان

به کام دوست می مهر دوست می‌خوردم
در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان

به چشم یار رخ خوب یار می‌دیدم
در آن مقام که می‌زیستم به جان کسان

تبسم لب ساقی مرا شرابی داد
ز باده‌ای که شد از لطف او قدح خندان

مرا پیاله چو جام جهان‌نما باشد
ببین شراب چه باشد، ندیم، خود میدان

شراب داد مرا ساقی از خمستانی
که جرعه‌چین در اوست روضهٔ رضوان

بساط عیش من افکند در گلستانی
که خاکروب در اوست حوری و غلمان

درین بساط یکی بود ساغر و ساقی
درین مقام یکی بود مطرب و الحان

که دید جام که کار شراب ناب کند؟
که دید می که بود جام او رخ تابان؟

هم از لطافت می می‌گرفت رنگ قدح
هم از صفای قدح می‌نمود باده عیان

صفای جام بیامیخت با لطافت می
ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان

درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود
ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان

چو هیچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا
پدید می‌شود این رنگ‌های بی‌پایان؟

مگر شراب به جام جهان‌نما دادند
که می‌نماید از اجرام جام، این الوان؟

از آنکه نیست مقید به هیچ رنگ آن می
بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن

گهی به گونهٔ معشوق آشکار شود
گهی به گونهٔ عاشق چو نوبهار و خزان

ز عکس روشن آن باده می‌شود روشن
جهان تیره کنون دم به دم زمان به زمان

ز عکس می چه عجب گر جهان منور شد؟
که مه ز تابش خورشید می‌شود رخشان

به بوی جرعه کنون سال‌های گوناگون
مئی پدید شود از سرای غیب در آن

همه جهان ز می عشق یار سرمستند
ولیک مستی هر مست هست دیگرسان

نیافت هیچ نصیب از حیات آنکه نیافت
ازین شراب نصیب، از جماد تا حیوان

چنین شراب فلک چون به هفت جام خورد
عجب نباشد اگر می‌شود به سر غلتان

چو ساقی مه نو ساغری نهد بر کف
هم از برای مه و مهر می‌رود خندان

ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد
چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟

شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد
وگرنه بلبل بیدل چرا زند دستان؟

وگرنه نرگس مخمور یار سرمست است
چرا کند به جهان در خرابی آن فتان؟

سرشته‌اند ز می طینتم وگرنه چرا
همیشه مست و خرابم ز غمزهٔ جانان؟

وگرنه مردمک چشم آن نگار منم
چراست نام من از جملهٔ جهان انسان؟

چو بر زبان عراقی حدیث عشق رود
برو مگیر، که آندم نه آن اوست زبان
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - ایضاله

قبلهٔ روی صوفیان بارگه صفای او
سرمهٔ چشم قدسیان خاک در سرای او

گوهر بحر اجتبا، مهر سپهر اصطفا
یافته نور انبیا روشنی از ضیای او

تافته حسن ایزدی از رخ خوب احمدی
خضر بقای سرمدی یافته از لقای او

برده ز مرسلان سبق خاتم انبیا به حق
طینت او ز نور حق طلعتش از بهای او

حضرت عزتش وطن خلوت او در انجمن
خاص و ندیم ذوالمنن هر دو جهان سرای او

چاکر درگهش جهان حاجبیش به انس و جان
عرش مجیدش آسمان ساحت قرب جای او
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - ایضاله

ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
گوی در میدان وحدت کامران انداخته

رایت مهر جمالت لایزال افروخته
سایهٔ چتر جلالت جاودان انداخته

تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال
پرتوی بر ظلمت‌آباد جهان انداخته

نور خود را جلوه داده در لباس این و آن
در جهان آوازهٔ کون و مکان انداخته

روی خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست
پس به عالم در، ندای کن فکان انداخته

از فروغ روی خود روی زمین افروخته
پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته

خود همه هستی شده وانگه برای روی پوش
نام هستی گه برین و گه بر آن انداخته

چیست عالم بی‌فروغ آفتاب روی تو؟
کمتر از هیچ است در کنج هوان انداخته

پیش ازین بی‌تو جهان چون بود در کتم عدم؟
هم بر آن حال است حالی همچنان انداخته

در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست
تشنگان را بهر سود اندر زیان انداخته

ظاهر و باطن تویی و طالب و مطلوب تو
و آن دگر نامی است اندر هر زبان انداخته

در محیط هستیت عالم بجز یک موج نیست
باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته

صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس
موج این دریا به پیدا و نهان انداخته

باز دریای جلالت ناگهان موجی زده
جمله را در قعر بحر بی‌کران انداخته

جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک
صورت هریک خلافی در میان انداخته

روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه
در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته

آفتابی در هزاران آبگینه تافته
پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته

در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را
وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته

جمله یک نور است، لیکن رنگ‌های مختلف
اختلافی در میان انس و جان انداخته

تا جمال تو نبینند بی‌نقاب انقلاب
بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته

یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم
در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته

در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان
غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته

جنبش عشق قدیم از خود به خود دیده مقیم
در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته

یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را
در زبان صد گونه تقدیر و بیان انداخته

آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو
پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته

گشته‌ام سرگشته از وصف کمال کبریات
ای کمال تو یقین را در گمان انداخته

گرچه از دریای توحید آب حیوان می‌کشم
مانده‌ام از تشنگی بر لب زبان انداخته

تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم
کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته

تا عراقی لنگر من شد دین دریای ژرف
کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در توحید

ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته

نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته

چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته

کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته

تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطره‌ای در کشت جان انداخته

کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته

یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته

ز استماع آن سخن مستان عشقت صبح‌وار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته

ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنه‌ای در آشیان انداخته

آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته

تا دهد از تو نشانی بی‌نشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته

تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته

برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته

باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته

در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته

نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته

کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته

خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟

در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته

کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟

کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟

هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را
موج دریای ظهورت بادبان انداخته

ای خوش ار بینیم بی‌ما گوهر بحر بقات
کشتی ما در محیط بیکران انداخته

غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب
دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته

ذره‌ای خاکیم حیران در هوای مهر تو
در سر از سودات شوری در جهان انداخته

تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی
خویشتن را در میان کشتگان انداخته

یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته

زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز
چند باشد مرده‌ای در خاکدان انداخته؟
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - ایضاله

منم ز عشق سر از عرش برتر آورده
به زیر پای سر نه فلک درآورده

به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته
سر خودی ز در بیخودی در آورده

نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز
گرفته دست تمنا و بر سر آورده

همای همت من باز کرده بال طرب
دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده

اساس قصر جلالم عنایت ازلی
بسی ز کنگرهٔ عرش برتر آورده

برید شوق من از خلعت صفات، مرا
به ملک وصل مثالی مقرر آورده

ز آسمان به من از روح قدس هر نفسی
برید جانم روح معطر آورده

به بوستان جهان بهر گلبنان حیات
هزار جوی روان به ز کوثر آورده

برای صدرنشینان درگهم، رضوان
ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده

فلک به مشعله داری درگهم هر شب
دو صد هزار مشاعل ز اختر آورده

به حضرتم خضر آب حیات جان افزا
بهر صبوح به جام سکندر آورده

محیط خاطر من هر زمان به هر موجی
هزار گوهر الهام بر سر آورده

زمین فهم من از فیض تازه بر دارد
درخت فضل من از غیب نوبر آورده

رسید شمه‌ای از طیب خلق من به صبا
از آن به صبح نسیم معطر آورده

هزار خم ز می صاف عشق نوشیده
از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده

خراب کرده رسوم جهان بی‌معنی
ورای رسم جهان رسم دیگر آورده

به نزد اهل معانی نکرده یک دعوی
هزار شاهد معنی به محضر آورده

رسیده بر سر گنج جواهر عزت
از آن خزانه دمی بس توانگر آورده

برای غمزدگان منطق طرب زایم
مفرح سخن روح‌پرور آورده

ز مرغزار عراق آمده به وادی هند
از آن ریاض نسیمی برابر آورده

به هند طوطی نطقم تبرزد افشانده
به مولتان سخنی همچو شکر آورده
هله
     
  
صفحه  صفحه 33 از 47:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA