انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 47:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - ایضاله

ای رخت مجمع جمال شده
مطلع نور ذوالجلال شده

عاشق روت لم‌یزل گشته
شاکر خوت لایزال شده

ذروهٔ عرش و قسوهٔ ملکوت
زیر پای تو پایمال شده

در نوشته سرادق جبروت
محرم پردهٔ وصال شده

با جمال قدم لقای تو را
در ملاقات اتصال شده

هرچه او خواسته شده موجود
وآنچه ناخواسته محال شده

بهر تو نیستی شده همه هست
همه هست از تو با کمال شده

از پی جرعه‌دان مجلس تو
طینت آدمی سفال شده

ساقی مجلس تو فیض قدم
جرعه‌ای خیر انتیال شده

کرده دعوی عقل کل باطل
معجزاتت گواه حال شده

سایه از تاب آفتاب رخت
در نهان خانهٔ زوال شده

از بیان تو شکل میم و دو نون
حل کن مشکلات ضال شده

عقل در مکتب هدایت تو
دیو بوده، ملک خصال شده

از شب و روز زلف و رخسارت
عالم مهتری نکال شده

ز انعکاس شعاع طلعت تو
آفتاب آینهٔ مثال شده

تا حکایت کند ز عکس رخت
روی خورشید با جمال شده

تا نشانی دهد ز ابرویت
ماه در هر مهی هلال شده

تا معطر ریاض قدس شود
از سر کوی تو شمال شده

هر سحر مقبلان قدسی را
روی خوبت خجسته فال شده

دل دیوانگان روحانی
در سر آن دو زلف و خال شده

حلقه‌داران چرخ بر در تو
حلقه در گوش چون هلال شده

ورد ارواح در جوانب قدس
الف و حا و میم و دال شده

برده نامت مسیح در سر گور
مرده در شور و وجد و حال شده

ز آب رویت خلیل را آتش
گلشن و منبع زلال شده

حاجت سایل از در تو روا
بیش از اندیشهٔ سال شده

ابرش عزم پیروان تو را
ساحت لامکان مجال شده

صفهٔ آسمان و صدر بهشت
چاکرت را صف نعال شده

از مدیح تو عاجز آمده عقل
ناطقه در ثنات لال شده

قدر تو در جهان نگنجیده
نعت تو برتر از خیال شده

نظری کن به مفلس عوری
دل و دین رفته، جاه و مال شده

عمر در ناخوشی بسر برده
عیس بی‌خوشدلی وبال شده

کرده در شرع تو شروع ولیک
نفس بر پای او عقال شده

بر در قرب تو چگونه بود
مرغکی پر شکسته بال شده؟

راه ده بر درت عراقی را
ای درت جمله را مآل شده
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح شیخ حمیدالدین

که برد از من بی‌دل بر جانان خبری؟
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟

جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟

ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟

ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را
که چنو یار ندارم به جهان دگری

رو سحر خاک کف پای کریم‌الدین بوس
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست
گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری

خدمت بنده به وجهی که توانی برسان
که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری

در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران
هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری

برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر
چند نالد ز فراق رخ تو لابه‌گری؟

تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری

غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟

به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام
چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟

دوستان منتظر مقدم میمون تواند
بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری

گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان
چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟

بر خیال تو شب و روز همی گریم زار
چه کنم؟ همرهم و می‌دهمش دردسری

تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما
در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری

بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم
تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری

من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟
که ببیند رخ تو دیدهٔ کوته‌نظری؟

از برای دل من روی به هر کس منمای
کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیده‌وری

از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت
ورنه بودی به سر راه تو هر بی‌بصری
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله

دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی
که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی
تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی
ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه می‌داری؟
بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه می‌مانی؟
به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز
تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی
مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی
همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد
نه سدره‌ات آشیان آید، نه از فردوس وامانی
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز
مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟
ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز
درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی
میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی
ولی بی‌عون ربانی مرو در ره، که این غولان
بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی
خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی
ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟
تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟
دلت آیینهٔ غیب است و هر دانا درو بینی
طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن
نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی
به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک
ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد
همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی
چنین دولت تو را ممکن، تو از بی‌دولتی دایم
چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی
هوای دنیی دون را تو از بی‌همتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره
تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان
نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن
میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را
وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان
برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند
گلستانی شود روشن نظاره‌گاه اخوانی
درو از مشرب عرفان روان صد چشمهٔ حیوان
درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان
نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی
ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی
ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار
که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی
به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی
به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟
بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی
نموده شاهد معنی جمال از پردهٔ صورت
ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی
برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گل‌افشانی
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی
حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی
چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن
ز حد جملهٔ اسما تجاوز کرد نتوانی
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید
تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار
گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن
تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی
برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان
نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی
مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی
ورای بوستان دل یکی صحراست بی‌پایان
به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی
در آن صحرا شو و می‌بین ورای عرش علیین
سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی
ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی
ز آثار غبار او منور چشم گردونی
ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی
ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود
از آن اوج هوا می‌پر به بال و پر وجدانی
هزاران ساله ره می‌بر، به یک پرواز در یکدم
همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی
چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم
بدانی آنچه می‌بینی، ببینی آنچه می‌دانی
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را
به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی
وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو
نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند
تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار
غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه
چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی
گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان
ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی
وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان
که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی
عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر
چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی
تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضاله

ای باد برو، اگر توانی
برخیز سبک، مکن گرانی

بگذر سحری به کون جانان
دریاب حیات جاودانی

باری تو نه‌ای چو من مقید
از وی به چه عذر باز مانی؟

خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنان که دانی

دارم به تو من توقع اینک
چون خدمت من بدو رسانی

گر هیچ مجال نطق یابی
گویی به زبان بی‌زبانی:

ما تشنه و آب زندگانی
در جوی تو رایگان، تو دانی

با ما نظر عنایت، ای دوست،
گر بهتر ازین کنی توانی

آن دل که به بوی تو همی زیست
اینک به تو داد زندگانی

زنده شوم ار ز باغ وصلت
بویی به مشام من رسانی

بی تو نفسی نیم خوش و شاد
بی‌من تو خوشی و شادمانی

چون نیست مرا لب تو روزی
چه سود ز عمر و زندگانی؟

بنمای رخت، که جان فشانم
ای آنکه مرا چو جان نهانی

خوشتر بود از حیات صد بار
در پیش رخ تو جان فشانی

مگذار دلم به دست تیمار
آخر نه تو در میان آنی؟

تقصیر نمی‌کند غم تو
غم می‌خوردم به رایگانی

با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی

از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی

جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صدهزار جانی

هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی

عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی

حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی

آن دل که به بوت زنده می بود
اینک به تو داد زندگانی

تن ماند کنون و نیم جانی
آن هم چو غمت، چنان که دانی

بی‌روی تو نیستم خوش و شاد
بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟

بی تو سر زندگی ندارم
بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟
هله
     
  
مرد

 
رباعیات

هله
     
  
مرد

 



سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیال دل را





با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا
لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با این همه راضیم به دشنام از تو
از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟





عیشی نبود چو عیش لولی و گدا
افکنده کله از سر و نعلین ز پا
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا





ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما:
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را





ای دوست، فتاد با تو حالی دل را
مگذار ز لطف خویش خالی دل را
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل
زیرا که تو بس لایق حالی دل را
هله
     
  
مرد

 



تا با توام، از تو جان دهم آدم را
وز نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی‌تو بوم، قوت آنم نبود
کز سینه به کام خود برآرم دم را





تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا
در هر نفسی درد دلی نیست مرا
مشکل‌تر ازین چیست؟ که ایام شباب
ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا





دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را





از بادهٔ عشق شد مگر گوهر ما؟
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما درسر می شدیم و می در سر ما





ای روی تو آرزوی دیرینهٔ ما
جز مهر تو نیست در دل و سینهٔ ما
از صیقل آدمی زداییم درون
تا عکس رخت فتد در آیینهٔ ما
هله
     
  
مرد

 


گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت




عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین
کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت





ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟
در سایهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست؟





پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست





گفتم: دل من، گفت که: خون کردهٔ ماست
گفتم: جگرم، گفت که: آزردهٔ ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو
کازاد کسی بود که پروردهٔ ماست
هله
     
  
مرد

 


ماییم که بی‌مایی ما مایهٔ ماست
خود طفل خودیم و عشق ما دایهٔ ماست
فی‌الجمله عروس غیب همسایهٔ ماست
وین طرفه که همسایهٔ ما سایهٔ ماست




آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟
مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی
باری، دل من ز عشق تو خون گشته است





معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است





در دام غمت دلم زبون افتاده است
دریاب، که خسته بی‌سکون افتاده است
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی
چون می‌دانی که بی تو چون افتاده است؟





هرگز بت من روی به کس ننموده است
این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است
او نیز حکایت از کسی بشنوده است
هله
     
  
مرد

 


دل رفت بر کسی که بی‌ماش خوش است
غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
جان می‌طلبد، نمی‌دهم روزی چند
جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است




عشق تو، که سرمایهٔ این درویش است
ز اندازهٔ هر هوس‌پرستی بیش است
شوری است، که از ازل مرا در سر بود
کاری است، که تا ابد مرا در پیش است





شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است






بیمار توام، روی توام درمان است
جان داروی عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بی‌تو
دریاب مرا، که بیش نتوان دانست




این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست
می‌باش به ناموس، که نتوان دانست
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن
پای همه می‌بوس، که نتوان دانست
هله
     
  
صفحه  صفحه 34 از 47:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA