انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 47:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  44  45  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۹

در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم‌شب
بر در وصلت تقاضایی خوش است

تا نپنداری که بی‌روی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوش است

با سگان گشتن مرا هر شب به روز
بر سر کویت تماشایی خوش است

گرچه می‌کاهد غم تو جان من
یاد رویت راحت افزایی خوش است

در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوش است

تا عراقی والهٔ روی تو شد
در میان خلق رسوایی خوش است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۰

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
بجای دل سر زلف نگار در چنگ است

از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگ است

بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟

بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را
ز عکس چهرهٔ تو هر زمان دگر رنگ است

بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۱

شاد کن جان من، که غمگین است
رحم کن بر دلم، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است

روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است

دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن، که بی‌تو غمگین است

بی‌رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است

گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است

دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است

بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟

کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست

برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست

بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست

اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست

چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟

کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست

بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست

از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست

ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت میازما ای دوست

چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست

ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی
دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست

ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست

ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست

ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳

کی ببینم چهرهٔ زیبای دوست؟
کی ببویم لعل شکرخای دوست؟

کی درآویزم به دام زلف یار؟
کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟

کی برافشانم به روی دوست جان؟
کی بگیرم زلف مشک‌آسای دوست؟

این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست؟
طلعت خوب جهان پیمای دوست

همچو چشم دوست بیمارم، کجاست
شکری زان لعل جان‌افزای دوست؟

در دل تنگم نمی‌گنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جای دوست

دشمنم گوید که: ترک دوست گیر
من به رغم دشمنان جویای دوست

چون عراقی، واله و شیدا شدی
دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵

جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست

وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست

یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور
گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست
فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست

عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند
لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶

هر دلی کو به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست

زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است
خود بدین حاجت دلایل نیست

بیدلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست

هر که مجنون نشد درین سودا
ای عراقی، بگو که: عاقل نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۷

ساقی، ار جام می، دمادم نیست
جان فدای تو، دردیی کم نیست

من که در میکده کم از خاکم
جرعه‌ای هم مرا مسلم نیست

جرعه‌ای ده، مرا ز غم برهان
که دلم بی‌شراب خرم نیست

از خودی خودم خلاصی ده
کز خودم زخم هست مرهم نیست

چون حجاب من است هستی من
گر نباشد، مباش، گو: غم نیست

ز آرزوی دمی دلم خون شد
که شوم یک نفس درین دم نیست

بهر دل درهم و پریشانم
چه کنم؟ کار دل فراهم نیست

خوشدلی در جهان نمی‌یابم
خود خوشی در نهاد عالم نیست

در جهان گر خوشی کم است مرا
خوش از آنم که ناخوشی هم نیست

کشت امید را، که خشک بماند
بهتر از آب چشم من نم نیست

ساقیا، یک دمم حریفی کن
کین دمم جز تو هیچ همدم نیست

ساغری ده، مرا ز من برهان
که عراقی حریف و محرم نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸

عشق سیمرغ است، کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبرد
کاندر آن صحرا نشان گام نیست

در بهشت وصل جان‌افزای او
جز لب او کس رحیق آشام نیست

جمله عالم جرعه چین جام اوست
گرچه عالم خود برون از جام نیست

ناگه ار رخ گر براندازد نقاب
سر به سر عالم شود ناکام، نیست

صبح و شامم طره و رخسار اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست

ای صبا، گر بگذری در کوی او
نزد او ما را جزین پیغام نیست:

کای دلارامی که جان ما تویی
بی تو ما را یک نفس آرام نیست

هرکسی را هست کامی در جهان
جز لبت ما را مراد و کام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست
می‌برد، معشوق ما را نام نیست

تا لب و چشم تو ما را مست کرد
نقل ما جز شکر و بادام نیست

تا دل ما در سر زلف تو شد
کار ما جز با کمند و دام نیست

نیک بختی را که در هر دو جهان
دوستی چون توست دشمن کام نیست

با عراقی دوستی آغاز کن
گر چه او در خورد این انعام نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 47:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  44  45  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA