انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 47:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
سبب نظم کتاب

جان من چون به عالم دل شد
با صفا جمع گشت و حامل شد

گشت حاصل ز فیض ربانی
در وجودم جنین روحانی

چون محبت به شوق تسویه داد
قابلهٔ عشق یافت چون می‌زاد

دیدمش، چون ز غیب روی نمود
قرةالعین نیک موزون بود

در مهاد هواش پیوسته
به قماط هوس فرو بسته

داد پستان فکر من به صفا
شیر «حولین کاملین» او را

شب و روزش غذا ز اشواق است
گر چه طفل است، پیر عشاق است

صورتش همچو معنیش زیبا
خالی از حشو و صافی از ایطا

هیچ چشمی ندیده در خوابش
رخ ندید آفتاب و مهتابش

راه خور از دریچه ناداده
سایه‌اش بر زمین نیفتاده

ساکن حجرهٔ امانت بود
در پس پردهٔ صیانت بود

نقش او را، ز صانعی که ببست
از معانی هر آنچه خواهی هست

مستم از بادهٔ هوایش، مست
که جگر گوشهٔ لطیف من است

منزل او شریف جایی بود
زانکه در کوی آشنایی بود

راستی هست مونسی خوش خوی
نیک خاموش، لیک شیرین گوی

لفظ و معنی او همه مطبوع
عشق را بیت های او ینبوع

فصل او را هزار نوع بهار
گه بود گلستان و گه گلزار

غزلیات و مثنویاتش
چون حکایات او به غایت خوش

بی‌قدم در جهان همی پوید
بی‌زبان مدح خواجه می‌گوید
هله
     
  
مرد

 
در مدح صاحب دیوان

حق تعالی میان هر عصری
از سعادت بنا کند قصری

اندر آن جایگه نهد گاهی
بر نشاند به مسندش شاهی

صحن عالم ازو کند مامن
چشم دولت بدو کند روشن

سایه‌اش نور مرحمت باشد
چار دیوار و شش جهت باشد

دولت ملک و دین تمام کند
کار آفاق با نظام کند

ز بر تخت حکم شاه شود
پشت اسلام را پناه شود

تا ازو در زمانه وا گویند
دایمش مرد و زن دعا گویند

خود ببین ظاهرش درین دوران
حضرت صاحب زمین و زمان

سرور سروران روی زمین
خواجهٔ روزگار شمس‌الدین

صدر اسلام، صاحب اعظم
افتخار عرب، جمال عجم

آصف روزگار، صدر جهان
شاه را خواجه، صاحب دیوان

آنکه اندر سرای کون و فساد
مثل او مادر زمانه نزاد

فلک مملکت بدو معهود
سعد اکبر ز طالعش مسعود

دین و دولت به صحبت او شاد
ملک حکمت به همتش آباد

سایهٔ او چو قبهٔ خضرا
هست هجده‌هزار عالم را

عدلش آراسته جهان چو ارم
هم به انصاف و هم به جود و کرم

جود او عاشق است بر سایل
کرمش سابق است بر مایل

به کفش نسبتی چو کرد سحاب
زان شد آبستن او به در خوشاب

ذات او گوهر است و ملک صدف
از کف جود اوست کان چون کف

دل مستغنیش به بخشش و جود
از خزاین بسی نماند وجود

نظر لطف او مرارت سم
انگبین کرده بر لب ارقم

طبع موزون او سرشته ز نور
از مناهی و از ملاهی دور

ذات پاکش، که از علوم غنی است
از صفات و مدیح مستغنی است

زانکه در وصف او هنرمندان
هر چه گویند هست صد چندان

خوبرو را چه حاجت زیور؟
وصف خود خویشتن کند گوهر

چیست کان نیست ذات پاکش را؟
تا بخواهم من از خدا به دعا

گوهر کان و بحر معدلت است
پایهٔ او ورای منزلت است

ای چو خورشید نور ورز جلال
وی چو بدر منیر محض کمال

هست رای تو نور امن و امان
که بدو روشن است جمله جهان

درگه تو چو مجمع فضلاست
سایهٔ حق ز نور تو پیداست

هر خدنگی، که شست قهر گشاد
هدفش جان دشمنان تو باد

چشم معنی ز صورتت روشن
تا شود کور دیدهٔ دشمن
هله
     
  
مرد

 
در نصیحت ملوک

گفت استاد عالم عاقل:
از دو حال است آدمی کامل

اولین اکتساب علم خدا
که حیات است نفس ناطقه را

زنده کردن روان خود به علوم
به زدودن ز روح زنک ظلوم

از مناهی دین حذر کردن
میوهٔ شاخ «واتقوا» خوردن

دوم از ملک ناشدن غافل
هم نشینان صالح و عاقل

کامران بودن از طریق عدول
لطف و قهری بجای هر معمول

خاطر اهل دل طلب کردن
دور بودن ز مردم آزردن

رتبت اهل حق به جان جستن
آشکارا و از نهان جستن

این صفت‌ها، که سیرت سلف است
صاحبان خلیفه را خلف است

اندر ایام او به حمدالله
خواجه دارد همه به دولت شاه

آن مشارالیه اهل هنر
آن سرشته ز نور پا تا سر

علم علم با نهایت عقل
رایت اوست در ولایت عقل

علم علم بی‌نهایت ملک
آب و آتش که دیده در یک سلک؟

چشم بد دور آز آن جمال و کمال
دایمش پایدار باد اقبال
هله
     
  
مرد

 
حکایت

چون سکندر ز منزل عادات
شد مسافر به عزم آب حیات

اندر آن عزم و آن طلب، بانی
بود با او حکیم یونانی

نیز گویند کو وزیرش بود
در قضایای ناگزیرش بود

کرد ارسطو بر سکندر یاد
که: شه ما همیشه باقی باد

چون مسخر شده است باد تو را
تا جهان است عمر باد تو را

چون سکندر ازو شنید دعا
گفت در پاسخش که : ای دانا

این دعایی است معتبر، لیکن
ای دریغا! که هست ناممکن

به سکندر چنان نمود حکیم
که: بمانی تو در زمانه مقیم

هر که بد شد فعال او «قدمات»
که نکو نام یابد آب حیات

نیست مخلوق آنکه دایم زیست
هر که باقی است ذکر او باقی است

عاقل از پایهٔ معانی دهر
کی خورد آب زندگانی دهر؟

هر که او نیک نامی اندوزد
در جهان کسوت بقا دوزد

هر که را علم و ملک و دین باشد
عین آب حیات این باشد

مصطفی گفت و یاد می‌گیرند:
در جهان مؤمنان نمی‌میرند

سرمه‌ای کش ز خاک کوی حبیب
و آب حیوان طلب ز جوی حبیب

التفاتی بکن به مجلس ناز
نفسی شو به آستان نیاز

بندگانت پرند، حر بطلب
هست دریا بر تو، در بطلب

خاطرم در این معانی سفت
نکته‌ای بس مفید و موجز گفت

از کم و بیش و از پس و پیشی
آخر است آنکه اول اندیشی
هله
     
  
مرد

 
اندر ابتدای کتاب

صاحبا، راز اندرون ز نهفت
تا نپرسی ز من، نخواهم گفت

بنده را خاطری است ناخرسند
عاشق هجر یار، لیک به بند

که پسندد چو من هنرمندی
لب ببسته، اسیر دربندی؟

بنده را شاعری نپنداری
زین گدایان خام نشماری

چون در گنج دوست وا کردند
به من این شیوه را عطا کردند

روز و شب درد درد می‌نوشم
در خروشم، اگر چه خاموشم

از تلطف به من نما گل را
در حدیث اندر آر بلبل را

تا نوایی ز عشق آغازم
وین چنین تحفه‌ها بپردازم

کلماتی است از مخارج اصل
اندرو هست مندرج ده فصل
هله
     
  
مرد

 
فصل اول

هله
     
  
مرد

 
سر آغاز

حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق

حبذا آن زمان که در ره عشق
بیخود از سر کنند پا عشاق

نبرند از وفا طمع هرگز
نگریزند از جفا عشاق

خوش بلایی است عشق، از آن دارند
دل و جان را درین بلا عشاق

آفتاب جمال او دیدند
نور دارند از آن ضیا عشاق

داده‌اند اندرین هوا جانها
چون شکستند از آن هوا عشاق

ای عراقی، چو تو نمی‌دانند
این چنین درد را دوا عشاق

نگشادند در سرای وجود
دری از عالم صفا عشاق
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

عاشقان ره به عشق می‌پویند
درس تنزیل عشق می‌گویند

از می عشق اگر چه بی‌خبرند
راه جانان به جان همی سپرند

از شراب الست مستانند
تا ابد جمله می پرستانند

از می شرق دوست مست شدند
همه در پای عشق پست شدند

خویشتن را ز دست از آن دادند
کاندر آن کوی رخت بنهادند

از می نیستی چو بی‌خبرند
راه عشقش بسر چگونه برند؟

عشق را رهگذر دل و جان است
اولش طعنه در دل و جان است

دلم این مستی از الست آورد
این طلب زان هوا به دست آورد

دوست آنجا نظر چو بر ما کرد
اثر آن ظهور پیدا کرد

این صفا زان نظر پدید آمد
عشق را آنجا مگر پدید آمد

آرزومند آن نظر ماییم
روز و شب اندرین تمناییم

شده در هر دلیش پیوندی
کرده در پای هر یکی بندی
هله
     
  
مرد

 
غزل

بی جمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق تیره بیند روز

دل به ایوان عشق بار نیافت
تا بکلی ز خود نکرد بروز

در بیابان عشق ره نبرد
خانه پرورد «لایجوز» و «یجوز»

چه بلا بود کان به من نرسید؟
زین دل جان گداز درداندوز

عشق می‌گویدم که: ای عاشق
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز

دیگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی، بیا ز ما آموز

بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

دل ما، چون چراغ عشق افروخت
خرمن خویشتن به عشق بسوخت

انجم افروز اندرون عشق است
علت حکم کاف و نون عشق است

چون ز قوت سوی کمال آمد
کرسی تخت لایزال آمد

عشق معنی صراط عشاق است
عشق صورت رباط عشاق است

تا ازین راه بر کران نشوی
در خور خیل صادقان نشوی

چون تویی صورت و تویی معنی
مکن از عشق خویشتن دعوی

خویشتن را مبین، چو عشق آمد
شربت عشق بی‌خود آشامد

هر که زین باده جرعه‌ای بخورد
به تن و جان خویش کی نگرد؟

اندرونی که درد او دارد
هرگز او را زیاد نگذارد

هر محبت، که در دلی پیداست
بی شک آن انقطاع غیر خداست

ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست

چون دلت تخته را فرو شوید
با تو این راز خود دلت گوید

ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
طفل را هست شیر و دایه تویی

جای عشقی و جای معشوقی
همگی از برای معشوقی

می‌روی در سرای خسته‌دلان
این کرم بین تو با شکسته‌دلان

منزلش دل شد و هوایش عشق
دوستش دل شد، آشنایش عشق
هله
     
  
صفحه  صفحه 40 از 47:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA