انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 47:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
غزل

جنت قرب جای ایشان است
نور رضوان صفای ایشان است

جان من در هوای ایشان است
تن من خاک پای ایشان است

عقل کل هست گنگ و لایعقل
هر کجا ماجرای ایشان است

آفتابی، که عرش ذرهٔ اوست
مطلعش بر سمای ایشان است

به ازل، چون قبول یافته‌اند
ابد اندر بقای ایشان است

همه در عشق خود فنا طلبند
که بقا در فنای ایشان است

حلم و ترک و حیا نشانهٔ‌شان
علم و تقوی لوای ایشان است

از جناب خدای در دو جهان
این مراتب برای ایشان است

این مراتب به ذات ایشان نیست
کین کرم از خدای ایشان است

هرچه اندر جهان عراقی یافت
اثری از عطای ایشان است
هله
     
  
مرد

 
مثنوی


آنکه ایشان برو نظر کردند
اولش عاشقی خبر کردند

عشق در هر دلی که جای گرفت
دست برد اندرون و پای گرفت

عشق در هر دلی که سر بر زد
خیمه از عقل و علم برتر زد

هر دلی کو به عشق بینا شد
منزلش زیر بود و بالا شد

هر دلی را که عشق روی نمود
هر زمانی ارادتش افزود

هر ارادت که عشق را شاید
از رضا و موافقت زاید

هر ارادت که از محبت شد
یا ز انعام یا ز رایت شد

اولش عام و آخرش خاص است
محض لطف است و عین اخلاص است

در کلام خدای می‌خوانی
که: «علیک محبت منی»

چون محبت رسد به عین کمال
در دل و جان و الهان جمال

عشق نامش نهند اولوالاشواق
چون رسد آن به حد استغراق

اندرین بحر اگر غریق شوی
تو خود استاد این طریق شوی

گر شنیدی و شد تو را معلوم
رو بخوان تا نکو شود مفهوم
هله
     
  
مرد

 
حکایت

بود معروف زاده‌ای عاقل
مستعد و محصل و فاضل

کرده تحصیل علم حکمت و شرع
طالب اصل کار و تارک فرع

مرد سالک، جوان صاحب درد
رخ سوی خانقاه شبلی کرد

به ارادت درآمد از در او
تا رهاند ز بار خود سر او

شیخ شبلی ز عالم تجرید
عشق فرمود اولا به مرید

گفتش: اول به حسن عاشق شو
وندر آن عشق نیک صادق شو

پس بیا، چون صفات شد حاصل
تا رسانم تو را به عالم دل

چون مرید آن سخن شنید از شیخ
این اشارت به جان خرید از شیخ

امر شیخش چو آن چنان آمد
به خرابات عاشقان آمد

گوش کن تا:، چها مقدر فرد
در کرامات شیخ تعبیه کرد

چون که از خانقه برون آمد
بوی شوقش به اندرون آمد

در گذرگه کسی که اول دید
دل بدو داد و عشق او بخرید

حسن او را به چشم عشق بدید
عشق او بر وجود خویش گزید

زو دماغ دلش معطر شد
در دلش عشق او مقرر شد

گشت ناگاه از هوای دلش
بسته در دام عشق پای دلش

وان که بربود ناگهان دل وی
به خرابات رفت و او در پی

بخرابات رفت و سر بنهاد
با خراباتیان خراب افتاد

قرب سالی مرید عاشق مست
در خرابات بود باده به دست

ز آتش عشق دوست می‌جوشید
بادهٔ عشق او همی نوشید

چون خودی خودش ز یاد برفت
خرمنش جملگی به باد برفت

عشق «اویی» او ازو بربود
او نه معدوم ماند و نه موجود

شیخ شبلی به چشم حال بدید
که به غایت رسید کار مرید

از خراباتیش طلب فرمود
نقد آن عشق را عیار افزود

زان مجازش حقیقی بنمود
قفل غم از در دلش بگشود

زان میانش به خلوتی بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند

مرد عاشق چو پیر خلوت شد
از می مهر مست حضرت شد

چون که در راه عشق صادق شد
مقتدای هزار عاشق شد
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

«انما العاشقون مذبوحون»
«عندباب الحبیب مطروحون»

عاشقان کشتگان زنده دلند
ز آتش عشق دوست مشتعلند

عاشقان را نه دود و نه عود است
نالهٔ عشق لحن داود است

دل عاشق ز عشق بیمار است
نالهٔ زیر عاشقان زار است

وصف معشوق را ز عاشق پرس
حسن عذرا ز چشم وامق پرس

وصف شیرین به نزد خسرو گوی
مهر لیلی ز طبع مجنون جوی

سوز پروانه شوق پروین دان
اصل سودای ویس و رامین دان

همه عالم، اگر پر از هوس است
بشر را اشتیاق هند بس است

جان فرهاد، اگر چه شیرین بود
عاقبت هم برای شیرین بود

هر که او را دلی بود، باری
ناگزیرش بود ز دلداری

ای که عاشق نه‌ای، حرامت باد
زندگانی، که می‌دهی بر باد
هله
     
  
مرد

 
غزل

هر دلی کان به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو دان، که آن دل نیست

زاغ، گو: بی‌خبر بمیر از عشق
که ز گل، عندلیب غافل نیست

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است
خود ببین حاجب دلایل نیست

بی‌دلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست

هر که مجنون شود درین سودا
ای عراقی، مگو که عاقل نیست
هله
     
  
مرد

 
مثنوی


هر که بر خوان این هوس خام است
نیست معنی درو، همه نام است

هر که از عشق بی‌خبر باشد
اندرین ره بسان خر باشد

بی‌خبر در بریدن منزل
قند بر دوش و کاه و جو در دل

روز و شب، سال و ماه آواره
در بیابان نفس اماره

هر که عاشق نگشت در معنی
آدمی صورت است و خر معنی
هله
     
  
مرد

 
حکایت

آن شنیدی که عاشقی جانباز
وعظ گفتی به خطهٔ شیراز؟

سخنش منبع حقایق بود
خاطرش کاشف دقایق بود

روزی آغاز کرد بر منبر
سخنی دلفریب و جان پرور

بود عاشق، زد از نخست سخن
سکهٔ عشق بر درست سخن

مستمع عاشقان گرم انفاس
همه مستان عشق بی می و کاس

گرم تازان عرصهٔ تجرید
پاکبازان عالم توحید

عارفی زان میان بپا برخاست
گفت: عشاق را مقام کجاست؟

پیر عاشق، که در معنی سفت
از سر سوز عشق با او گفت:

نشنیدی که ایزد وهاب
گفت: «طوبی لهم و حسن مب»؟

این بگفت و براند از سر شوق
سخن اندر میان به غایت ذوق

ناگهان روستاییی نادان
خالی از نور، دیدهٔ دل و جان

ناتراشیده هیکلی ناراست
همچو غولی از آن میان برخاست

لب شده خشک و دیده‌تر گشته
پا ز کار اوفتاد، سر گشته

گفت: کای مقتدای اهل سخن
غم کارم بخور، که امشب من

خرکی داشتم، چگونه خری؟
خری آراسته به هر هنری

خانه‌زاد و جوان و فربه و نغز
استخوانش، ز فربهی، همه مغز

من و او چون برادران شفیق
روز و شب همنشین و یار و رفیق

یک دم آوردم آن سبک رفتار
به تفرج میانهٔ بازار

ناگهانش ز من بدزدیدند
از جماعت بپرس: اگر دیدند؟

مجلس گرم و غرقه در اسرار
چون در آن معرض آمد این گفتار

حاضران خواستندش آزردن
خر ز مسجد بپا گه آوردن

پیر گفتا بدو که: ای خرجو
بنشین یک زمان و هیچ مگو

نطق دربند و گوش باش دمی
بنشین و خموش باش دمی

پس ندا کرد سوی مجلسیان:
کاندرین طایفه، ز پیر و جوان

هرکه با عشق در نیامیزد
زین میانه به پای برخیزد

ابلهی، همچو خر، کریه لقا
چست برخاست، از خری، برپا

پیر گفتا: تویی که در یاری
دل نبستی به عشق؟ گفت: آری

بانگ بر زد، بگفت: ای خر دار
هان! خرت یافتم بیار افسار

ویحک! ای بی‌خبر ز عالم عشق
ناچشیده حلاوت غم عشق

خر صفت، بار کاه و جو برده
بی‌خبر زاده، بی‌خبر مرده

از صفاهای عشق روحانی
بی‌خبر در جهان، چو حیوانی

طرفه دون همتی و بی‌خبری
که ندارد به دلبری نظری

هر حرارت، که عقل شیدا کرد
نور خورشید عشق پیدا کرد

هر لطافت، که در جمال افزود
اثر عشق پاکبازان بود

گر تو پاکی، نظر به پاکی کن
منقطع از طباع خاکی کن

سوز اهل صفا به بازی نیست
عشقبازی خیالبازی نیست

رو، در عشق آن نگارین زن
که تو از عشق او شدی احسن

هر که عشقش نپخت و خام بماند
مرغ جانش اسیر دام بماند

عشق ذوقی است، همنشین حیات
بلکه چشم است بر جبین حیات

عشق افزون ز جان و دل جانی است
بلکه در ملک روح سلطانی است

گاه باشد که عشق جان گردد
گاه در جان جان نهان گردد

گاه جان زنده شد، حیاتش عشق
گاه شد چون زمین، نباتش عشق

آب در میوهٔ خرد عشق است
بلکه آب حیات خود عشق است

لذت عشق عاشقان دانند
پاکبازان جان فشان دانند
هله
     
  
مرد

 
فصل پنجم

هله
     
  
مرد

 
سر آغاز

مطربا، نغمهٔ حزین بر دار
یک زمانم دماغ جان تر دار

از نه آهنگ خردهٔ عشاق
نغمه‌ای گو، ز پردهٔ عشاق

مردم از هجر دوست، یک دمه‌ای
دل من زنده کن به زمزمه‌ای

تا من اندر سماع عشق آیم
مجلس عاشقان بیارایم

نفسی بگذرم ازین پس و پیش
ساعتی بنگرم به هستی خویش

چون که پی گم کنم ازین هستی
راه یابم به عالم مستی

همچو مستان سماع برگیرم
نعرهٔ شوق دوست درگیرم

ساعتی همچو آرزومندان
ز اشتیاق حبیب در میدان

مرغ بسمل صفت، زنم پر و بال
وآیم از روزگار حال به قال

شرح عشق محب و حسن حبیب
بدهم یک به یک علی‌الترتیب:

روز اول، چو جوهر انسان
مایل عشق بود و خالی از آن

واهب اصل آلتی بخشید
که بدو نیک را ز بد بگزید

در زمانه بدید تو بر تو
حسن با قبح و زشت با نیکو

گشت ناظر به صورت هر دو
ز صفا و کدورت هر دو

چون شد اندر دلش صفا غالب
نشد او جز جمال را طالب

روی زیبا ز روی بد بگزید
بد نخواهد کسی، چو نیکو دید

هر کجا حسن دلربایی دید
چشم جانش همی درو نگرید

هر دمش کسوتی لطیف نمود
هر زمانش ارادتی افزود

هر که عاشق به دیدهٔ جان شد
گلخنی وار پیش سلطان شد:
هله
     
  
مرد

 
حکایت

بود مردی همیشه در گلخن
گلخنش بود سال و مه گلشن

گرد حمام نفس می‌گردید
گلخن جسم را همی تابید

زان مقامش ملال پیدا شد
به تفرج به سوی صحرا شد

یک دم از گلخن بدن بپرید
گرد صحرای روح می گردید

دید آب روان و سبزه و گل
مرده در پای حسن گل، بلبل

گرد آن مرغزار می‌گردید
باز دانست پاک را ز پلید

گفت با خویشتن که: این گلشن
هست بسیار خوشتر از گلخن

ناگهان دلبری فرشته لقا
اندر آن مرغزار شد پیدا

مرکب حسن را سوار شده
صد چو یوسف رکابدار شده

از رخ خوب و عارض پر نور
رشک صد آفتاب و منظر حور

صد دل شاهد شکر گفتار
برده از ره به طرهٔ طرار

صد ستاره مهش عرق کرده
آفتابی ز نو برآورده

صد هزاران دلی به غم خسته
برده، در دام زلف‌ها بسته

چشم مستش چو ابروی دلکش
خوب با خوب دیده خوش با خوش

قطرهٔ ژاله بر گل خندان
نسبتی دان بدان لب و دندان

تن و جانش چنان مطهر و پاک
که تو گفتی نداشت بهره ز خاک

عزم نخجیرگاه کرده و مست
تیرش اندر کمان، کمان در دست

راست گویی مگر به غمزهٔ خود
عاشقان را به تیر خواهد زد

گلخنی بی‌نوا و ناموزون
از بن گلخن آمده بیرون

عارضی آن چنان منور دید
شاهزاده چو سوی او نگرید

زورش از پا برفت و دل از دست
شد درو، از شراب حیرت، مست

خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
بس به غربال چشم خون می‌بیخت

جامهٔ گلخنی ز تن بدرید
در پی آن پسر همی گردید

شاهزاده چو سوی او نگرید
بوی عشقش ز خون دل بشنید

از تعجب به حال او نگران
بادپا را فروگذاشت عنان

سوی نخجیر گاه شد به شتاب
گلخنی اوفتاده مست و خراب

ناوک فرقتش جگر خسته
وز ملاقات امید بگسسته

دل بداده ز دست و شوریده
از تن و جان امید ببریده

با دلی خسته و درونی ریش
غرقه در خون ز اشک دیدهٔ خویش

روز دیگر، چو شاه وا گردید
گلخنی را هنوز در خون دید

مست مست اندرو نگاهی کرد
گلخنی دوست دید و آهی کرد

آن نگارین ره حرم برداشت
گلخنی را بدان صفت بگذاشت

وامقی گشته در پی عذرا
گاه در شهر و گاه در صحرا

گاه سودای آن پری پختی
گاه با خویشتن همی گفتی:

چه خیال است؟ پادشاهی را
به گدایی کجا بود پروا؟

گر بپرسد کسی ز من حالم
من چه گویم که از که مینالم؟

نیست یارای گفتنم با کس
که دلم را به وصل کیست هوس؟

منزلم دور و بس گرانبارم
چون کنم؟ چیست چارهٔ کارم؟

جگرش سوخته، دلش بریان
سال و مه خسته، روز و شب گریان

باطنش مست و ظاهرش هشیار
در پی یار و بی‌خبر ز اغیار

گر به شهر آمدی، به هر ایام
نزدی جز به کوی دلبر گام

پیش هیچ آفریده ندریده
پردهٔ راز آن پسندیده

با نم چشم و اشک چون باران
راز یاران نهفته ز اغیاران

با سگ کوی دوست همدم شد
به چنین فرصتی چه خرم شد؟

کرده در چشم جان، به بوی حبیب
خاک پای سگان کوی حبیب

مدتی با دل ز غم به دو نیم
بود در کوی آن نگار مقیم

تا غلامی برو شبیخون کرد
زان مقامش به زور بیرون کرد

بی‌دل و جان همی دوید بسر
تا به جای سگان آن دلبر

چون دو هفته برآمد از ایام
آن نگارین، دو هفته ماه تمام

صفت نخجیر را مطول کرد
عزم نخجیر گاه اول کرد

عاشق مستمند بیچاره
بود در کوه و دشت آواره

دیده پر خون، دماغ پر سودا
جان ز آشوب عشق در غوغا

غم هجران تنش چو مو کرده
در میان وحوش خو کرده

در بیابان عشق سرگردان
همچو مجنون مشوش و عریان

گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام

ناکهان دل فگار شد آگاه
که به نخجیر خواهد آمد شاه

آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید

پوست در سر کشید آهووار
تا به تیرش مگر زند دلدار

شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه

صورتی دید همچو آهویی
غافل از عادت تگ و پویی

گفت: غافل نشسته است این دد
اندر آورد تیر و بر وی زد

گلخنی زخم تیر در دل خورد
جان و تن نیز در سردل کرد

بیخود آن پوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!

تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید

چشمهٔ خون روانش از دل ریش
رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش

ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند

در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا

بر گذرگاه دوست بر خون خفت
جان همی داد و این غزل می‌گفت:
هله
     
  
صفحه  صفحه 42 از 47:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA