انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 47:  « پیشین  1  ...  42  43  44  45  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
غزل

در هوای تو جان و تن بارست
جان فدا کرد عاشق و وارست

صید خود را چرا زنی تو به تیر؟
کو به دام تو خود گرفتار است

در هلاک دلم چه می‌کوشی؟
چون که بیچاره خود درین کار است

دل بسی در غمت به خون غلتید
لیکن این بار خود سبکبار است

ای شبم روز با تو، بی‌رخ تو
روز روشن مرا شب تار است

عاشقان پیش چون تو صیادی
جان فدا می‌کنند و ناچار است

من ز تیرت امان نمی‌طلبم
لیکنم آرزوی دیدار است
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت
گلخنی زخم خورده را بشناخت

اندر آمد ز اسب پیشش شد
مرهم اندورن ریشش شد

نفسی راه لطف پیش گرفت
سر او برکنار خویش گرفت

عاشقان را به لطف بنوازند
دلبران، بعد از آنکه اندازند

تا خدنگی ندوختش بر جان
نگرفتش به ناز بر سر ران

تاب وصلش نداشت آن پر درد
جان بداد و وداع جانان کرد

گر تو از عاشقان قلاشی
کم از آن گلخنی چرا باشی؟

عاشقی با بلاکشی باشد
کار مجنون مشوشی باشد

چون که توی تو شد بدل به صفا
خواه تیر جفا و خواه وفا

هدفی را که بیم سر نبود
خوردن تیر را خطر نبود

تیر معشوق را هدف شایی
از دل و جان اگر برون آیی

همگی روی تا نیارد دوست
به تو تیری نمی‌زند بر پوست
هله
     
  
مرد

 
غزل

تیری، ای دوست، برکش از ترکش
پس به آبروی چون کمان درکش

هان! دلم گر نشانه می‌خواهی
زدن از توست و از من آهی خوش

کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا
دیده در حیرت است و دل در غش

یابم از دیدن تو آب حیات
ور بسوزانیم تو در آتش

خواه نوش است و خواه زهرآلود
شربت از دست دوست خوش درکش

ور دهد غیر شربت نوشت
نیش دان و به خاک ریز و مچش

به عراقی مگو: بیا بر من
خویشتن را بگوی، ای دلکش
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

هر که را نیست عیش خوش بی‌دوست
این مناجات می‌کند: کاری دوست

جان ما گوهری است بیش بها
کالبدهای ما چو مزبل‌ها

اندرین مزبله چه می‌پاییم؟
روی بنمای، تا برون آییم

گرچه از تو به بوی خرسندیم
هم به دیدارت آرزومندیم

عاشقا، راز عاشقان بشنو
هم ز بی‌دل حدیث جان بشنو

گوش کن سر این فسانه ز من
گلخنی جان توست و گلخن تن

گرچه در جان توست کان علوم
در تنت هست گلخنی ز ظلوم

آنکه در جان تو را اصول نهاد
لقب جسم تو جهول نهاد

تا تو از خویشتن برون نایی
دیدهٔ دل به دوست نگشایی

چون برون آمدی، فدا کن جان
تا ببینی مگر رخ جانان
هله
     
  
مرد

 
فصل ششم

هله
     
  
مرد

 
سر آغاز

ساقیا، بادهٔ صبوح بده
عاشقان را غذای روح بده

بادهٔ عشق ده به ما مستان
می بده «مای» ما ز ما بستان

در دلم نه حلاوت مستی
تا شود نیستی من هستی

زان صراحی، که جام رضوان است
باده‌ای ده، که جرعه‌اش جان است

ای که بر یاد لعل دلجویت
باده ناخورده، مستم از بویت

نفسی بازپرس مستان را
راحتی بخش می‌پرستان را

سوختم، سوختم، در آتش شوق
بیخودم کن دمی به بادهٔ ذوق

عجب آید مرا ز باده‌پرست
بادهٔ عشاق ناچشیده و مست

در بیابان، به فصل تابستان
چون ببارد به تشنه ای باران

گرچه یک لحظه زآن بیاساید
هم به آب اشتیاقش افزاید

می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی

باز مخمور عشق را می ده
چون مدامم دهی، پیاپی ده

تا دگربار مستی آغازم
وین غزل را انیس خود سازم:
هله
     
  
مرد

 
غزل

دل و جانی است با من مشتاق
به تو نزدیک و تن اسیر فراق

روی زیبا ز من چرا پوشی؟
«این تحریمه علی‌العشاق»؟

تو طبیبی و ما چنین بیمار
تو ملولی و ما چنین مشتاق

بر دلم ساحران غمزهٔ تو
«رامیات با سهم الاماق»

مست شوق توایم و بادهٔ وصل
نرسیده است هم چنان به مذاق

از محیط غم تو جان نبرند
غوطه خوران بحر استغراق

در بیابان عشق تو دل ما
«صار حیران مشرق الاشراق»
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

نکند جز که شوق دیدارت
خانهٔ صبر عاشقان غارت

آرزوی تو هردم از دل ریش
راتبی می‌برد به عادت خویش

نه فراغی به حسب حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت

سخنی کان از آن لب دلجوست
باد جانش فدا ، که جان داروست

عالم عاشقان ز حیرت او
در بدر می‌روند و کوی به کو

گرچه دردی است، عشق، بی‌درمان
هست درمان درد ما جانان

راه تو موضع سرم گردد
طالبم، گر میسرم گردد

تا به سودای تو گرفتارم
کافرم، گر ز خود خبر دارم

تا به گوشم حکایت تو رسید
دیگر از دیگران سخن نشنید

حسنت آوازه در جهان افکند
هردلی، کان شنید، جان افکند

خیل حسن تو ملک جان بگرفت
صیت حسنت همه جهان بگرفت

آرزوی تو آشکار و نهان
می‌دواند مرا به گرد جهان
هله
     
  
مرد

 
حکایت

پسری داشت شحنهٔ تبریز
حسن او دلفریب و شورانگیز

خلعت ذات او، ز موزونی
صورت لطف و صنع بیچونی

شیخ عالم، امام غزالی
آن جهان علوم را والی

گشت آگاه زان گزیده خصال
صفتش فهم کرد از استدلال

خبر حسن او به شیخ رسید
صبر و آرام از دلش برمید

اسب عزم از زمین ری زین کرد
میل دیدار آن نگارین کرد

از می اشتیاق او شد مست
پای در ره نهاد و دل بردست

چون به نزدیک شهر رفت فقیر
عرضه کردند حال او به امیر

گفت شحنه که: باشد آن سالوس
به امید آمد و شود مایوس

شیخ صورت پرست و زراق است
شهرهٔ شید اندر آفاق است

مگذارید اندرین شهرش
تا رود باز پس، کشد زهرش

قاصدی شد ز شهر بر سر راه
کرد از آن حال شیخ را آگاه

چون که بشنید شیخ صاحب درد
در دو فرسنگ شهر منزل کرد

چون به جیب افق فرو شد هور
روشنی شد ز صحن عالم دور

شد به خرگه، هوای بستر کرد
دامن خیمه پر ز گوهر کرد

شحنه را نیز خواب در پیچید
گوش کن تا که او به خواب چه دید:

دید در خواب، کش رسول خدا
داد مشتی مویز و گفت او را:

بستان این مویز و رو حالی
خود ببر پیش شیخ غزالی

چون درآمد به صبح شحنه ز خواب
بر گرفت آن مویز و کرد شتاب

شیخ چون دید شحنه را از دور
در پی افتاده آن سرشته ز نور

پیش از آن کش به نزد خویش آورد
طبق پر مویز پیش آورد

کانچه امشب نبی بر تو گذاشت
هان! نشانش ازین طبق برداشت

متاله روان راه اله
به مویزی جهان برند از راه

حسن را صورتی مبین و مدان
به مویزی ز راه باز ممان

باصره، چون که با کمال بود
لذتش راتب جمال بود

گر طبیعت چشیدنش خواهد
بیند و هم رسیدنش خواهد

سیب سیمین برای چیدن نیست
زو نصیب تو غیر دیدن نیست
هله
     
  
مرد

 
فصل هفتم

هله
     
  
صفحه  صفحه 43 از 47:  « پیشین  1  ...  42  43  44  45  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA