انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 47:  « پیشین  1  ...  43  44  45  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
سر آغاز

ما مقیم آستان توایم
عندلیبان بوستان توایم

گر رویم از درت و گر نرویم
از تو گوییم و هم ز تو شنویم

چون که در دام تو گرفتاریم
از تو پروای خویش چون داریم؟

چون دم از آشنایی تو زنیم
میل بیگانگی چگونه کنیم؟

سر ما و آستانهٔ در تو
منتظر تا رویم در سر تو

تو مپندار کز در تو رویم
به سر تو، که در سر تو رویم

تا ز عشق تو جرعه‌ای خوردیم
دل بدادیم و جان فدا کردیم

تا به کوی تو راهبر گشتیم
جز تو، از هرچه بود برگشتیم

تا ز جان با غم تو پیوستیم
رخت هستی خویش بربستیم

تا ز شوق تو مست و حیرانیم
ره به هستی خود نمی‌دانیم

چون به سودای تو گرفتاریم
سر سودای خود کجا داریم؟

تاب حسن تو آتشی افروخت
دل ما را بدان بخواهد سوخت
هله
     
  
مرد

 
غزل

گر ز شمعت چراغی افروزیم
خرمن خویش را بدان سوزیم

در غمت دود از آن به عرش رسد
آتشی کز درون برافروزیم

آفتاب جمال بر ما تاب
زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم

تا ببینیم روی خوبت را
از دو عالم دو دیده بردوزیم

مایهٔ جان و دل براندازیم
به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟

همچون طفلان به مکتب عشقت
ابجد عشق را بیاموزیم

در غم عشق اگر رود سر ما
ای عراقی، بیا، که فیروزیم
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

تا غمت با من آشنایی کرد
دلم از جان خود جدایی کرد

تا غم تو قبول کرد مرا
هستی خود ملول کرد مرا

در سماع توام، چو حال گرفت
از وجود خودم ملال گرفت

آیت عشق تو چو بر خواندم
مایهٔ جان و دل برافشاندم

هر کجا آفتاب حسن تو تافت
عاشقان را بجست و نیک بیافت

اگر، ای آفتاب جان‌افروز
شب ما از رخ تو گردد روز

اندر آن بس بود ز روی تو تاب
گو: دگر آفتاب و ماه متاب

ای ز عشاق گرم بازارت
به ز من عالمی خریدارت

من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟
نیست دعوای این سخن ز گزاف
هله
     
  
مرد

 
حکایت

یکی از عاشقان جمالت را
بود نجم اکابر کبری

آن معین شریعت احمد
آن قرین دل و قریب احد

بود بر چرخ انجم اخیار
آفتاب معانی اسرار

آن گره سالکان، که ره بردند
اقتباس کمال ازو کردند

بربود از مقام آزادی
دل او حسن مجد بغدادی

بربودش بتی چنان مقبول
ناگهان از مقام عالی دل

حسن زیباش خیل عشق آورد
صبر و آرام او به غارت برد

گفت: آیا بر من آریدش؟
هست جان او، بر تن آریدش

در زمان نزد شیخش آوردند
خاطر شیخ گشت رسته ز بند

زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟

در دمش چون او بپرسیدند
میل شطرنج باختن دیدند

شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
با حریف ظریف می‌بازید

چون که مغلوب کرد خیلش را
همگی جذب کرد میلش را

حب شطرنج از دلش بربود
بازیی چند بس نکوش نمود

فرس دولتش چو بازین شد
بیدق همتش به فرزین شد

شاه نفسش ازان عری برخاست
ماهرخ عرصه‌ای نکوتر خواست

دست‌ها بازداشت زین دستان
پیل او کرد یاد هندستان

چند روزی به خلوتش بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند

چون ز ذوق صفاش بی‌هش کرد
همه در عشق او فرامش کرد

هست عشق آتشی، که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان

چون بسوزد هوای پیچاپیچ
او بماند چو زو نماند هیچ

او سراپای تخت انوار است
او مطایای رخت اسرار است

او رساند ز شوق روحانی
به جمال و جلال رحمانی

عشق ز اوصاف کردگار یکی است
عاشق و عشق و حسن یار یکی است

بود معبود خالق رزاق
نفس خود را به نفس خود مشتاق

آن جمیلی، که او جمال آراست
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست

تا در گنج ذات بنماید
به کلید صفات بگشاید

چون به او صاف خاص ظاهر شد
پیش انسان به ذات حاضر شد

به جمال صفا تجلی کرد
عشق را یار اهل معنی کرد

یافتش عاشق از ظهور صفت
علمش از علم و قدرت از قدرت

سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
در کلام از کلام شد بخبر

وز ارادت ارادتش حاصل
وز حیاتش حیات شد واصل

از جمالش جمال وی نمود
وز بقایش بقای عشق فزود

از محبت محبتش بشناخت
وز تجلی عشق عشقش باخت

زین صفت‌ها چو بوی دوست شنید
خویشتن را ندید و او را دید

مظهر وی دوست را بنهفت
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت

چون که برکند جبه را وارست
جبه بر کن، که پات بر دارست

«مابه الاشتراک» را بنشان
«مابه الامتیاز» را بر خوان

چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان»
گرد هستی خود ز خود بنشان
هله
     
  
مرد

 
فصل هشتم

هله
     
  
مرد

 
سر آغاز

ای هوای تو مونس جانم
مایهٔ درد و اصل درمانم

مرغ جان تا بیافت دیدهٔ باز
در هوای تو می‌کند پرواز

گفت و گوی تو روز و شب یارم
جست و جوی تو حاصل کارم

دلم از عشق توست دیوانه
تا تو شمعی، تو راست پروانه

نیک در کار خویش حیرانم
درد خود را دوا نمی‌دانم

در غم دوستان مهر گسل
دشمنان را بسوخت بر من دل

ما همه مشتری بی‌پایه
او و کالای او گران‌مایه

ای ز سوداییان درین بازار
فارغ از مثل من هزار هزار

خواب خواهم من از خدا به دعا
تا ببینم مگر به خواب تو را

نکند خود به خاطرت گذری
که کنی سوی بیدلی نظری

چون سرماست خاک سودایت
فرصتی، تا نهیم در پایت

می‌سزد جز به وقت دل بردن
التفاتی به بی‌دلی کردن

به تلطف ز ما ربودی دل
به تکبر کنون زیاد مهل

تو به خود عاشقی، زهی مشکل!
که ز ما بگذرد تو را در دل

تو سبق برده‌ای ز نیکویان
ما ز عشق تو این غزل گویان:
هله
     
  
مرد

 
غزل

ای شده چشم جان من به تو باز
از تو در دل نیاز و در جان آز

شب اندوه من نگردد روز
تا نبینم جمال روی تو باز

تو ز فارغی و ما داریم
بر درت سر بر آستان نیاز

در دلم آرزوی عشق تو را
نیست انجام، اگر بود آغاز

مرغ جانم ز آشیانهٔ تن
جز به کویت کجا کند پرواز؟

بیش ازینم ز خویش دور مدار
تا نگردد دریده پردهٔ راز

آخر، ای آفتاب جان افروز
سایه‌ای بر من ضعیف انداز

از تو ما را گذر نخواهد بود
گر اهانت کنی وگر اعزاز

در غمت هر نفس عراقی را
با خیالت حکایتی است دراز
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

ای غم تو مجاور دل من
وز زمانه غم تو حاصل من

تا دلم باد، مبتلای تو باد
دایما بستهٔ بلای تو باد

دیده را دیدن تو می‌باید
وگرم قصد جان کنی شاید

دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است

عشق، روزی که درد من بفزود
شد حقیقتی اگر مجازی بود

در ترقی است کار ما در عشق
بلکه اخلاص شد ریا در عشق
هله
     
  
مرد

 
حکایت

بود صاحبدلی به دانش و هوش
در نواحی فارس تره‌فروش

از قضای خدا و صنع اله
می‌گذشت او به راه خود ناگاه

پیش قصری رسید و در نگرید
صورت دختر اتابک دید

صورتی خوب دید و حیران شد
دل مجموع او پریشان شد

قرب سالی ز عشق می‌نالید
که رخ خوب دوست باز ندید

دایم از گریه دیده پرخون داشت
چشمها چشمه‌های جیحون داشت

بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتش نخورد و نخفت

با سگ کوی او همی گردید
سگ کویش بر آدمی بگزید

تا بدو خادمی پیام آورد
کین گذشت از حکایت آن کرد

سر خود گیر و گوش کن سخنی
چون تویی را کجا رسد چو منی؟

گر تو سودای عاشقی داری
شاید ار قصر شاه بگذاری

تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
در بیابان و آرزوی فرات؟

لیک اگر صادقی درین معنی
راه برگیر و بگذر از دعوی

به فلان کوه رو، مقامی ساز
کنج گیر و مگوی با کس راز

طاعت کردگار عادت کن
صانع خویش را عبادت کن

روزگاری بدین صفت می‌باش
خود شود طاعت نهانی فاش

در تو مردم ارادت افزایند
به تبرک به خدمتت آیند

هیچ چیزی ز کس قبول مکن
نیز با هیچ کس مگوی سخن

چون شوی در میان خلق علم
به اتابک رسد حدیث تو هم

چون اتابک تو را مرید شود
اندهت را فرح پدید شود

چون که عاشق پیام دوست شنید
امر او را به جان و دل بگزید

شد به کوهی که او اشارت کرد
چار دیوارکی عمارت کرد

وندر آنجا، چنان که دختر گفت
از عبادت نیارمید و نخفت
هله
     
  
مرد

 
غزل

عاشقی ترک خواب و خور کرده
جای خود را ز گریه تر کرده

حیرت حسن دوست جانش را
از تن خویش بی‌خبر کرده

دایم اندر نماز و روزهٔ عشق
درس عشاق را ز بر کرده

پیش تیر ارادت معشوق
جگر خویش را سپر کرده

کارش از دست خود بدر رفته
یارش از کوی خود بدر کرده

در ره کوی دوست بی‌سر و پا
دل و جان داده، پا ز سر کرده

همت عالیش عراقی را
سفر راه پرخطر کرده
هله
     
  
صفحه  صفحه 44 از 47:  « پیشین  1  ...  43  44  45  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA