انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 47:  « پیشین  1  ...  44  45  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


مرد

 
مثنوی

عاشق بی‌قرار، از سر درد
به ریا مدتی چو طاعت کرد

از ریا دور بود اخلاصش
برد سوی عبادت خاصش

بوی تحقیق از آن مجاز شنود
دری از عاشقی برو بگشود

دایما مشتغل به ذکر خدای
نه به شه راه داد و نی به گدای

نه شنید از کسی، نه با کس گفت
در عبادت به آشکار و نهفت

هم رعیت مرید و هم شاهش
همه از ساکنان درگاهش

شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت
زد در شیخ و در جوابش گفت:

آنکه معشوق توست؟ گفت: آری
گر تو آنی من آن نیم، باری

زد بسی در ولیک سود نداشت
نگشود و بر خودش نگذاشت

شاه خوبان، چو دید آن حالت
متاثر شد از چنان حالت

در خود از درد عشق دردی دید
باز گردید و جای می نگزید

چون که در قصر خویش منزل کرد
با هزاران هزار انده و درد

سینه پر سوز ازو و دل بریان
جان به دریا غریق و تن به کران

گشت بیمار، چو نخورد و نخفت
دایما با خود این سخن می‌گفت:

طالبم را نگر، که شد مطلوب
یا محب مرا، که شد محبوب

ای پدر، بهر من طبیب مجوی
رو، ز بیمار خویش دست بشوی

کو نداند دوا عنای مرا
چاره مردن بود بلای مرا

درد دل را مجو دوا ز طبیب
به نگردد، مگر به بوی حبیب

چون که درد من از طبیب افزود
هیچ دارو مرا ندارد سود

نیست در دل ز زهر غم آن درد
که به تریاق دفع شاید کرد

من خود این درد را دوا دانم
لیکن از شرم گفت نتوانم

چون به یکبارگی برفت از کار
به اتابک رسید این گفتار

گفت اتابک که: محرم او کیست؟
باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟

سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟
زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟

چون بپرسید محرمش، به نهفت
راز خود را، چنان که بود، بگفت

عشق نقلی و چاره‌سازی او
بر غم خویش و بی‌نیازی او

وآنکه آن شب برفت و وا گردید
که چه بی‌التفاتی از وی دید

به تنی خسته و دلی پر غم
همه تقریر کرد با محرم

چون که محرم شنید ازو این راز
گفت در خدمت اتابک باز

گفت، اتابک چو این سخن بشنید:
باید این درد را دوا طلبید

با بزرگان عهد او بر شیخ
به تضرع بخواست از در شیخ

تا گشاید برو طریق وصول
کند از راه خادمیش قبول

زین نمط پیش او بسی راندند
قصهٔ راز پس فرو خواندند

رقتی در میانه پیدا شد
اثر عشق او هویدا شد

شیخ، از راه حق، فراغت را
به رضا گفت آن جماعت را:

این بنا بر مراد من منهید
لیک او را مراد او بدهید

پس اتابک گرفت او را دست
پیر عقد نکاح او در بست

پیش دختر از آن خبر بردند
همدمش ساعتی بیاوردند

یار محبوب و پس محب مرید
چون که در آستان شیخ رسید

زد سرانگشت بر درش در حال
بار دادش، کنون که بود حلال

عفت عشق و صدق یار نگر
حسن تدبیر و ختم کار نگر

نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست
آن صفا کز معاملات نکوست

چون که بنیاد را بر اصل نهاد
بر دل خود در مراد گشاد

عشق او را چو خانه روشن کرد
خاندانش جهان مزین کرد
هله
     
  
مرد

 
فصل نهم

هله
     
  
مرد

 
سر آغاز

مرحبا! مرحبا! محبت دوست
کز درون آمدی، نه از راه پوست

دلم از چز تو خانه خالی کرد
با تو سودای لاابالی کرد

تا غمت ساکن دل من شد
از چراغ تو خانه روشن شد

ما گرفتار دام عشق توایم
همه سرمست جام عشق توایم

ای که حسن رخت دل افروز است
شب ما با خیال تو روز است

حسنت از روضهٔ جنان خوشتر
یادت از هرچه در جهان خوشتر

هر که در صورت تو حیران نیست
صورتش هست، لیکنش جان نیست

من چو در عارض تو حیرانم
لوح محفوظ عشق می‌خوانم

دیده‌ای کان جمال دیده بود
مهر رویت به جان خریده بود

با خود، از بیخودی، تو را بینم
گر تو با من نه‌ای چرا بینم؟

چون نظر بر رخ تو می‌فگنم
می‌برد از دیار جان و تنم

به کسی گفتن این نمی‌یارم:
که تو را نیک دوست می‌دارم
هله
     
  
مرد

 
غزل

آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست می‌دارمت به بانگ بلند

دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند

عاشقان تو نیک معذورند
زان که نبود کسی تو را مانند

دیده‌ای کو رخ تو دیده بود
به خیال تو کی شود خرسند؟

روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند

بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند

ای ملامت کنان مرا در عشق
گوش می‌نشنود ازینسان پند

گرچه من دور مانده‌ام ز برت
با خیال تو کرده‌ام پیوند

آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دایم، ای دلبند

تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مب
هله
     
  
مرد

 
مثنوی

دیده‌ای پاک بین همی باید
تا که حسنش جمال بنماید

حسن جانان به جان توان دیدن
نه به هر دیده آن توان دیدن

ای که خوانی به عشق مغرورم
هیچ عیبم مکن، که معذورم

گر جمال بتم نظاره کنی
بدل سیب دست پاره کنی

گر تو شکل و شمایلش بینی
قد و گیسو حمایلش بینی

همچو من، دل اسیر او شودت
بت پرستیدن آرزو شودت

کیست کو را دو چشم بینا بود
پس رخ خوب او دلش نربود؟

هیچ کس دیدهٔ بصیر نداشت
که دل و جان به حسن او نگذاشت

از جمالش نمی‌شکیبد دل
می‌برد عقل و می‌فریبد دل

آن لطافت که حسن او دارد
دل صاحبدلان به دام آرد

عشق رویش همی کند پیوست
حلقه در گوش عاشقان الست
هله
     
  
مرد

 
حکایت

پیر شیراز، شیخ روزبهان
آن به صدق و صفا فرید جهان

اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود

شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او

چون به ایوان عاشقی بر شد
روز به بود و روز به‌تر شد

سال‌ها با جمال جان‌افروز
روز شب کرده بود و شب‌ها روز

داشت او دلبری فرشته نهاد
که رخش دیده را جلا می‌داد

اتفاقا مگر سفیهی دید
کان پری پای شیخ می‌مالید

رفت تا درگه اتابک سعد
تیز روتر ز سیر برق از رعد

گفت: ای پادشاه دین، فریاد!
پای خود شیخ دین به امرد داد

سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت
در حق شیخ افترا انگاشت

کرد روزی مگر عیادت شیخ
دید حالی که بود عادت شیخ

دلبری دید، همچو بدر منیر
چیست در بر گرفته پای فقیر

چون اتابک به چشم خویش بدید
از حیا زیر لب همی خندید

بود نزدیک شیخ سوزنده
منقلی پر ز آتش آکنده

پای‌ها از کنار آن مهوش
چست در زد به منقل آتش

گفت: چشمم اگر چه حیران است
پای را پیش هر دو یکسان است

آتش از تن نصیب خود طلبد
سوزش مغز بی‌خرد طلبد

گل آتش به پیش ابراهیم
وز تجلی نسوخت جسم کلیم

نظر ما به چشم تو جانی است
میل دل را نتیجه روحانی است

نظری ، کز سر صفا آید
به طبیعت مگر نیالاید

گر تو را نیست با غمش کاری
دایما من مقیدم، باری
هله
     
  
مرد

 
غزل

نیست کاری به آنم و اینم
صنع پروردگار می‌بینم

حیرتم غالب است و دل واله
نیست پروای عقل، یا دینم

سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم

در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟

کرمی کن، گرم نخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم

در جهان غیر عشق نپرستم
عشق‌بازی است رسم و آیینم

با عراقی، که عاجز غم توست
خرده‌گیری مکن، که مسکینم
هله
     
  
مرد

 
مثنوی


ای خوش و فارغ، از غم ما پرس
عاشقان ضعیف را واپرس

عجز من بین، دعای من بپذیر
می‌توانی، به لطف دستم گیر

داری از عاشقان خویش ملال
خون ایشان چراست بر تو حلال؟

به کسی التفات کن نفسی
که ندارد بجز تو هیچ کسی

فارغی از درون صاحب درد
مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد

گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر
تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر

رخ به ما می‌نما و جان می‌بخش
بر دل ریش عاشقان می‌بخش
هله
     
  
مرد

 
فصل دهم

هله
     
  
مرد

 
سر آغاز

عاشقان در کمین معشوقند
ساکنان زمین معشوقند

عاشقان را ز دوست نگزیرد
بلبل اندر هوای گل میرد

اندرین ره، اگر مقامی هست
هس ماوای عاشقان الست

چون که حسن آمد از عدم به وجود
عشق در نور او ملازم بود

جان، چو مامور شد به امر احد
منتظر یافت عشق بر سر حد

گر تو از عشق فارغی، باری
من ندارم به غیر ازین کاری

هست جانم چنان به عشق غریق
که ندارد گذر به هیچ طریق
هله
     
  
صفحه  صفحه 45 از 47:  « پیشین  1  ...  44  45  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA