انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 47:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 


غزل شمارهٔ ۴۹

بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد
بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد

جان بباید داد و بستد بوسه‌ای
بی‌کنارت در میان نتوان نهاد

نیم‌جانی دارم از تو یادگار
بر لبت لب رایگان نتوان نهاد

در جهان چشمت خرابی می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد

خون ما ز ابرو و مژگان ریختی
تیر به زین در کمان نتوان نهاد

حال من زلفت پریشان می‌کند
پس گنه بر دیگران نتوان نهاد

در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد

هر چه هست اندر همه عالم تویی
نام هستی بر جهان نتوان نهاد

چون تو را، جز تو، نمی‌بیند کسی
منتی بر عاشقان نتوان نهاد

بر در وصلت چو کس می‌گذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد

عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برین و گه بر آن نتوان نهاد

تا نگیرد دست من دامان تو
پای دل بر فرق جان نتوان نهاد

چون عراقی آستین ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۰

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد

گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد

در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد

کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۱

بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد
آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد

گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی
با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟

می‌افتدت این یک دم کیی براین پر غم
شادم کنی و خرم، هان یات نمی‌افتد؟

هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی
وندر دل من الا سودات نمی‌افتد

با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیکن
از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد

از غمزهٔ خونریزت هرجای شبیخون است
شب نیست که این بازی صد جات نمی‌افتد

افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی
این جور و جفا با من تنهات نمی‌افتد

بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون می‌خور
چون هیچ دمی با او گیرات نمی‌افتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲

با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟

در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟

با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟

در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟

از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟

چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟

گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳

با عشق عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟
با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟

پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟
با تاب بند مویت دیوانه‌ای چه سنجد؟

با وصل جان‌فزایت جان را چه آشنایی؟
در کوی آشنایی بیگانه‌ای چه سنجد؟

چون زلف برفشانی عالم خراب گردد
دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟

گرچه خوش است و دلکش کاشانه‌ای است جنت
در جنت حسن رویت کاشانه‌ای چه سنجد؟

با من اگر نشینی برخیزم از سر جان
پیش بهشت رویت غم خانه‌ای چه سنجد

گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند
در پیش آن چنان رو، شکرانه‌ای چه سنجد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴

با عشق قرار در نگنجد
جز نالهٔ زار در نگنجد

با درد تو دردسر نباشد
با باده خمار در نگنجد

من با تو سزد که در نگنجم
با دیده غبار در نگنجد

در دل نکنی مقام یعنی
با قلب عیار در نگنجد

در دیده خیال تو نیاید
با آب نگار در نگنجد

بوسی ندهی به طنز و گویی:
با بوسه کنار در نگنجد

با چشم تو شاید ار ببینم
با جام خمار در نگنجد

آنجا که منم تو هم نگنجی
با لیل نهار در نگنجد

شد عار همه جهان عراقی
با فخر تو عار در نگنجد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵

با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد

با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد

بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد

با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد

با عشق حقیقتی به هر حال
سودای مجاز در نگنجد

در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد

در جلوه‌گه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد

با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد

آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد

وآندم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد

چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶

جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد

دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید
در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد

این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد

این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

شیدای جمال او در خلد نیرامد
مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد

چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد

جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد

خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۸

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
تنگ است، از آن در وی اغیار نمی‌گنجد

در دیدهٔ پر آبم جز یار نمی‌آید
وندر دلم از مستی جز یار نمی‌گنجد

با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمی‌یابد، تیمار نمی‌گنجد

جان در تنم ار بی‌دوست هربار نمی‌گنجد
از غایت تنگ آمد کین بار نمی‌گنجد

کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمی‌گنجد

چون طره برافشاند این روی بپوشاند
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد دیار نمی‌گنجد

این قطرهٔ خون تا یافت از خاک درش بویی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمی‌گنجد

تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی‌گنجد

خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
کاندر حرم جانان جز یار نمی‌گنجد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 47:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA