انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 47:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹

تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد

عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد

آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد

هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد

ای دوست، تو مرا همه دشنام می‌دهی
من می‌کنم، دعای تو، این نیز بگذرد

آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد

آمدم دلم به کوی تو، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد

بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد

تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۰

بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار می‌گذرد

بیا، که وقت بهار است و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار می‌گذرد

ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی
که عیش تازه کنم، چون بهار می‌گذرد

نسیم لطف تو از کوی می‌برد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار می‌گذرد

ز جام وصل تو ناخورده جرعه‌ای دل من
ز بزم عیش تو در سر خمار می‌گذرد

سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی
به دیده گفت دلم: کان شکار می‌گذرد

چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید
که نعره می‌زد هر یک که: یار می‌گذرد

به گوش جان عراقی رسید آن زاری
از آن ز کوی تو زار و نزار می‌گذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۱

بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد
مدار منتظرم، روزگار می‌گذرد

بیا، که جان من از آرزوی دیدارت
به لب رسید و غم دل فگار می‌گذرد

بیا، به لطف ز جان به لب رسیده بپرس
که از جهان ز غمت زار زار می‌گذرد

بر آن شکسته دلی رحم کن ز روی کرم
که ناامید ز درگاه یار می‌گذرد

چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟
که بر درت ز سگان صدهزار می‌گذرد

مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت
خود از نشانهٔ جان بی‌شمار می‌گذرد

من ار چه دورم از درگهت دلم هر دم
بر آستان درت چندبار می‌گذرد

ز دل که می‌گذرد بر درت بپرس آخر:
که آن شکسته برین در چه کار می‌گذرد

مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا
که این نفس ز جهان دوستدار می‌گذرد

به انتظار مکش بیش ازین عراقی را
که عمر او همه در انتظار می‌گذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۲

پشت بر روزگار باید کرد
روی در روی یار باید کرد

چون ز رخسار پرده برگیرد
در دمش جان نثار باید کرد

پیش شمع رخش چو پروانه
سوختن اختیار باید کرد

از پی یک نظاره بر در او
سال‌ها انتظار باید کرد

تا کند یار روی در رویت
دلت آیینه‌وار باید کرد

تات در بوته‌زار بگدازد
قلب خود را عیار باید کرد

تا نهد بر سرت عزیزی پای
خویش، چون خاک خوار باید کرد

ور تو خود را ز خاک به دانی
خود تو را سنگسار باید کرد

تا دهی بوسه بر کف پایش
خویشتن را غبار باید کرد

دشمنی کت ز دوست وا دارد
زودت از وی فرار باید کرد

ور ز چشمت نهان بود دشمن
پس دو چشمت چهار باید کرد

دشمن خود تویی، چو در نگری
با خودت کارزار باید کرد

چون عراقی ز دست خود فریاد
هر دمت صدهزار باید کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۳

یاد آن شیرین پسر خواهیم کرد
کام جان را پرشکر خواهیم کرد

دامن از اغیار در خواهیم چید
سر ز جیب یار بر خواهیم کرد

آفتاب روی او خواهیم دید
گر به مه روزی نظر خواهیم کرد

بوی جان افزای او خواهیم یافت
گر به گلزاری گذر خواهیم کرد

در خم زلفش نهان خواهیم شد
دست با وی در کمر خواهیم کرد

چون کمان ابروان پر زه کند
پیش تیرش جان سپر خواهیم کرد

از حدیث یار و آب چشم ما
گوش و دامن پر گهر خواهیم کرد

ماجرایی رفت ما را با لبش
دوستان را زان خبر خواهیم کرد

تا عراقی نشنود اسرار ما
ماجرا را مختصر خواهیم کرد

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۴

می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد
بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد

دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد
ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد

کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی
چون روان شد کاروان، ما هم روان خواهیم کرد

چون فشاندیم آستین بی‌نیازی بر جهان
دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد

از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد
جرعه‌دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد

تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری
ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد

درچنین مجلس که می‌عشق است‌و ساغربیخودی
نالهٔ مستانه نقل دوستان خواهیم کرد

تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما
ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد

نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد
پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد

چون بگردانیم رو، زین عالم بی‌آبرو
روی در روی نگار مهربان خواهیم کرد

بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی
تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد

سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم
چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد

هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن
آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد

عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان
بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۵

روی ننمود یار چتوان کرد
نیست تدبیر کار، چتوان کرد؟

بر درش هر چه داشتم بردم
نپذیرفت یار، چتوان کرد؟

از گل روی یار قسم دلم
نیست جز خارخار، چتوان کرد؟

بوده‌ام بر درش عزیز بسی
گشتم این لحظه خوار، چتوان کرد؟

بر مراد دلم نمی‌گردد
گردش روزگار چتوان کرد؟

غم بسیار هست و نیست دریغ،
با غمم غمگسار چتوان کرد؟

از پی صید دل نهادم دام
لاغر آمد شکار، چتوان کرد؟

چند باشی، عراقی، از پس دل
درهم و سوکوار، چتوان کرد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۶

روی ننمود یار چتوان کرد؟
چیست تدبیر کار چتوان کرد؟

در دو چشم پر آب نقش نگار
چون نگیرد قرار چتوان کرد؟

در هر آیینه‌ای نمی‌گنجد
عکس روی نگار چتوان کرد؟

هر سراسیمه‌ای نمی‌یابد
بر در وصل بار چتوان کرد؟

رفت عمرو نرفت در همه عمر
دست در زلف یار چتوان کرد؟

کشت ما را به دوستی، چه کنیم
با چنان دوستدار چتوان کرد؟

کشتهٔ عشق اوست بر در او
چون عراقی هزار، چتوان کرد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۷

من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟

تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد
چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟

ز داروخانهٔ لطفش چو دارو جان نمی‌یابد
بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟

دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟

چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟

سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟

چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟

مرا چون نیست از عشقش بجز تیمار و غم روزی
ضرورت می‌خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟

عراقی نیک می‌خواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار می‌خواهد که باشد عار چتوان کرد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۸

از در یار گذر نتوان کرد
رخ سوی یار دگر نتوان کرد

ناگذشته ز سر هر دو جهان
بر سر کوش گذر نتوان کرد

زان چنان رخ، که تمنای دل است
صبر ازین بیش مگر نتوان کرد

با چنین دیده، که پرخوناب است
به چنان روی نظر نتوان کرد

چون حدیث لب شیرینش رود
یاد حلوا و شکر نتوان کرد

سخن زلف مشوش بگذار
دل ازین شیفته‌تر نتوان کرد

قصهٔ درد دل خود چه کنم؟
راز خود جمله سمر نتوان کرد

غم او مایهٔ عیش و طرب است
از طرب بیش حذر نتوان کرد

گرچه دل خون شود از تیمارش
غمش از سینه به در نتوان کرد

ابتلایی است درین راه مرا
که از آن هیچ خبر نتوان کرد

گفتم: ای دل، بگذر زین منزل
محنت آباد مقر نتوان کرد

گفت: جایی که عراقی باشد
زود از آنجای سفر نتوان کرد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 47:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA