انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 47:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  46  47  پسین »

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


زن

 
غزل شمارهٔ ۷۹

بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد
به طعمهٔ پشه عنقا شکار نتوان کرد

به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت
به جست و جو طلب وصل یار نتوان کرد

بدان مخسب که در خواب روی او بینی
خیال او بود آن، اعتبار نتوان کرد

دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود
بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد

به چشم او رخ او بین، به دیدهٔ خفاش
به آفتاب نظر آشکار نتوان کرد

به چشم نرگس کوته‌نظر به وقت بهار
نظارهٔ چمن و لاله‌زار نتوان کرد

شدم که بوسه زنم بر درش ادب گفتا
به بوسه خاک در یار خوار نتوان کرد

به نیم جان که تو داری و یک نفس که تو راست
حدیث پیشکشش زینهار نتوان کرد

چه به که پیش سگان درش فشانی جان
که این متاع بر آن رخ نثار نتوان کرد

بلا به پیش خیالش شبی همی گفتم
که : دشمنی همه با دوستدار نتوان کرد

بگوی تا نکند زلف تو پریشانی
که بیش ازین دل ما بی‌قرار نتوان کرد

به تیغ غمزهٔ خون خوار، جان مجروحم
هزار بار، به روزی فگار نتوان کرد

دلی که با غم عشق تو در میان آمد
بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد

بدان که نام وصال تو می‌برم روزی
به دست هجر مرا جان سپار نتوان کرد

جواب داد خیالش که، با سلیمانی
برای مورچه‌ای کارزار نتوان کرد

میان هجر و وصالش، گر اختیار دهند
ز هر دو هیچ یکی اختیار نتوان کرد

رموز عشق، عراقی، مگو چنین روشن
که راز خویش چنین آشکار نتوان کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۰

بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟

دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد

غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد

بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۱

چنین که غمزهٔ تو خون خلق می‌ریزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد

فتور غمزهٔ تو صدهزار صف بشکست
که در میانه یکی گرد برنمی‌خیزد

ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت
جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد

فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد
فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟

مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم
که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد

تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد
رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد

اگر چه خون عراقی بریزی از دیده
به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۲

اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد
هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد

وگر غمزه‌اش کمین سازد دل از جان دست بفشاند
وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد

چو رویش پرده بگشاید که و صحرا به رقص آید
چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد

صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی
ز هر گوری دو صد بی‌دل ز بوی یار برخیزد

نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد
هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد

نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید
ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد

چو یاد او شود مونس ز جان اندوه بنشیند
چو اندوهش شود غم خور ز دل تیمار برخیزد

دلا بی‌عشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز
چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد

درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری
کزین دریای بی‌پایان گهر بسیار برخیزد

وگر موجیت برباید، زهی دولت، تو را آن به
که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد

حجاب ره تویی برخیز و در فتراک عشق آویز
که بی‌عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد

عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی
ز خواب این دیدهٔ بختت مگر یکبار برخیزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۳

آن را که چو تو نگار باشد
با خویشتنش چه کار باشد؟

ناخوش نبود کسی که او را
یاری چو تو در کنار باشد

ناخوش چو منی بود که پیوست
دل خسته و جان فگار باشد

مزار ز من، اگر بنالم
ماتم‌زده سوکوار باشد

وان دیده که او ندید رویت
شاید اگر آشکار باشد

آن کس که جدا فتاد از تو
دور از تو همیشه زار باشد

بیچاره کسی که در دو عالم
جز تو دگریش یار باشد

خرم دل آن کسی که او را
اندوه تو غمگسار باشد

تا کی دلم، ای عزیز چون جان
بر خاک در تو خوار باشد؟

نامد گه آن که خسته‌ای را
بر درگه وصل بار باشد؟

تا چند دل عراقی آخر
در زحمت انتظار باشد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۴

تا بر قرار حسنی دل بی‌قرار باشد
تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد

تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام
تا بوی تو نیابد دل بی‌قرار باشد

جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟

آن را مخواه بی‌دل کو بی‌تو جان نخواهد
آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد

درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر
کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد

با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان
با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد

خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم
با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟

از انتظار وصلت آمد به جان عراقی
تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۵

دیدهٔ بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد

دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد

بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد

بی‌لب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد

دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بی‌نور شد

شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد

عارت آمد از عراقی، لاجرم
بی‌تو، مسکین، بی‌نوا و عور شد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۶

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد

آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد

از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد

چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد

چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم
چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد

تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۷

گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟
ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟

روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت ؟
گر نبیند بلبل شوریده، گلزاری چه شد؟

چشم او با جان من گر گفته رازی، گو، بگوی
حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟

دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است
عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟

در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم
وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟

گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟
گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟

چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو
گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟

گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟

زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست
گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟

های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان
نعرهٔ مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟

از خمستان نعرهٔ مستان به گوش من رسید
رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟

دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب
گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۸

ناگه بت من مست به بازار برآمد
شور از سر بازار به یکبار برآمد

بس دل که به کوی غم او شاد فروشد
بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد

در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد
مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد

در کوی خرابات جمالش نظر افگند
شور و شغبی از در خمار برآمد

در وقت مناجات خیال رخش افروخت
فریاد و فغان از دل ابرار برآمد

یک جرعه ز جام لب او می‌زده‌ای یافت
سرمست و خرامان به سر دار برآمد

در سوخته‌ای آتش شمع رخش افتاد
از سوز دلش شعلهٔ انوار برآمد

باد در او سر آتش گذری کرد
از آتش سوزان گل بی خوار برآمد

ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت
صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد

باد سحر از خاک درش کرد حکایت
صد نالهٔ زار از دل بیمار برآمد

کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟
کز بوک و مگر جان خریدار برآمد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 9 از 47:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  46  47  پسین » 
شعر و ادبیات

Fakhr-al-Din Iraqi |فخرالدین عراقی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA