♤♤♤♤♤ روی از خلق بگردان که بحق راه اینستسر و معنی توکلت علی الله اینستچون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدارزآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینستاز سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیزدل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینستجای آنست که بر نفس کنی حمله شیرکه سگی صنعت او، حیله روباه اینستبارگیریست تن کاهل تو جان ترامی کند میل بدنیا که چراگاه اینستجان بپرور بغم عشق و تنت را بگذارکندرین ره خر عیسی ترا کاه اینستتو مپندار که تن آب روانرا دلوستبلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینستاسب همت را بر روی بساط خدمتخانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینستدر ره عشق گر از قیمت یار آگاهیترک جان کن که نشان دل آگاه اینستکار عشقست برو دست در وزن که عقولاخترانند و چو در می نگری ماه اینستای که از وقت سؤالی کنی امروز مرادر جواب تو یکی نکته کوتاه اینستگر دمی حظ خود از خلق فراموش کنیاز پی یاد وی، الوقت مع الله اینستسیف فرغانی افعال نکوکن پس ازینزآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست
♤♤♤♤♤ دل درو بند که دلدارت اوستره او رو که بره یارت اوستکار اگر بهر دل دوست کنیبی گمان عاقبت کارت اوستدر نخستین قدم از ره او رایافت خواهی که طلب کارت اوستهست سر بر تن چون گل بر شاخلیک در زیر قدم خارت اوستدل یکی کن بدو عالم مفروشخویشتن را چو خریدارت اوستتا بدان حضرت اعلی برسیچاره یی ساز که ناچارت اوستبا کسی درد دل خویش مگویکه دوای دل بیمارت اوستتویی تست که تو با همه کسفخر ازو می کنی و عارت اوستدور کن از رخ خود گرد خودیزآنکه بر آینه زنگارت اوستعندلیب چمن عشق شدیخوش همی گوی که گلزارت اوستسیف فرغانی بهر دل خویشعافیت خواه که بیمارت اوست
♤♤♤♤♤ دوست سلطان و دل ولایت اوستخرم آن دل که در حمایت اوستهر کرا دل بعشق اوست گرواز ازل تا ابد ولایت اوستپس نماند ز سابقان در راههر کرا پیش رو هدایت اوستعرش بر آستانش سر بنهدهر کرا تکیه بر عنایت اوستدر دو عالم ز کس ندارد خوفهرکه در مأمن رعایت اوستچون ز غایات کون در گذرداین قدم در رهش بدایت اوستمنتها اوست طالب او رامقبل آنکس که او نهایت اوستبا خود از بهر او جهاد کنداسدالله که شیر رایت اوستگو مکن وقف هیچ جا گر چهمصحف کون پر زآیت اوستخود عبارت نمی توان کردنزآنچه آن انتها و غایت اوستسیف فرغانی ار سخن شنوداندکی زین نمط کفایت اوست
♤♤♤♤♤ آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوستاز بهره خوردن غم تو دل دهان اوستهمچون رهست پی سپر کاروان درداز قالب آن پلی که بر آب روان اوستآن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کردلطف تو تا بحضرت تو همعنان اوستآن محتشم که او نبود مایه دار عشقهر چیز را که سود شمارد زیان اوستوآنکس که هیچ ندارد بغیر توآنجا که هیچ جای نباشد مکان اوستآن صادقی که بهر تو روزی بتیغ عشقخود را بکشت زندگی دل نشان اوستوآنکو بعقل خویش ترا وصف می کندتو دیگری و هر چه بگوید گمان اوستوصاف حسنت ار بسخن بگذرد ز عرشبی منتهای وصف تو حد بیان اوستدر وصف تو که بهره ما زآن حکایتیستآنکس فصیح تر که خموشی زبان اوستوصلت پیام داد شبی سیف را و گفتزآنجا که حسن منطق و لطف بیان اوستبحریست عشق و چون بکنارش رسی منمهر جا تو از میان بدر افتی کران اوستمن کیستم که همچو منی را خبر بودزآن سر که در میان تو و در میان اوست
♤♤♤♤♤ آفتاب حسن را برج شرف شد روی دوستسایه دولت خوهی بیرون مباش از کوی دوستکی تواند روی او بی عشق دشمن روی دیددوست روی عشق باید تا ببیند روی دوستگرچه جان بخش است بوی دوست مر عشاق رامن دلی دارم که هردم جان دهد بر بوی دوستبر بساط وصل میخواهم که رانم شاه وارهمعنان اسب نظر را با رخ نیکوی دوستکاشکی امروز برخیزد قیامت تا رونددیگران سوی بهشت و دوزخ و ما سوی دوستخاک را صد بار باد از جا ببرد و کم نشدآتش عشق از دل ما و آب حسن از جوی دوستماه با سلطان حسنش گوی در میدان فگندپس بماند و پیش شد هفتاد میدان گوی دوستگیسوی لیلی نگردد سلسله جنبان جانچون شود مجنون دل زنجیردار از موی دوستخلق را سالی دو مه عیدست لیکن هر نفسعاشقانرا عید باشد دیدن ابروی دوستپای بر گردون نهیم از فخر اگر خواهیم دیدسر که بر زانوی خود داریم بر زانوی دوستما ز بهر احتیاط کار عشقش کرده ایمدل ببذل جان فراخ ار تنگ باشد خوی دوستشاعران گر در سخن گفتن ز من نیکوترندهمچو من زاهل سخن کس نیست نیگو گوی دوستبوی گل آمد بسوی سیف فرغانی مگرصبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست
♤♤♤♤♤ ماه دو هفته را نبود نور روی دوستباغ شکفته را نبود رنگ و بوی دوستبا حاجیان شهر نشینیم و کرده ایمکعبه ز کوی دلبر و قبله ز روی دوستهرکو ز خود نرست نیفتد بدام یارهر کو ز خود نرفت نیاید بکوی دوستیارب تو روی دوست بدین عاشقان نماکین جمع مانده اند پریشان چو موی دوستبر یاد روی دوست دل خود همی کنندخرم چو روی دلبر و خوش همچو خوی دوستگر پیش دل چراغ ز خورشید و مه کنیبی شمع عشق ره نبرد دل بسوی دوستکس را بغیر او بسوی او دلیل نیستهان تا بعقل خود نکنی جست و جوی دوستباشد غزل ترا نه مگر وصف حسن یارباشد سخن فسانه مگر گفت و گوی دوستبر روی روزگار چو چیزی نیافتمتا بشکنم بدیدن آن آرزوی دوستمنزل بباغ کردم و ایام خویش رابا سرو و گل همی گذرانم ببوی دوستبا روزگار سیف غمش کرد آنچه کردشادی بروزگار گدایان کوی دوست
♤♤♤♤♤ عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوستگل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوستدم بدم چون تار موسیقار در هر پرده ییخوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوستزآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفتمشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوستگر نظر داری برو از دیدن آن مشعلهچشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوستاندرین پستی ندیدم هیچ، زیباتر نبودزیر گردون همچو بر بالای چشم ابروی دوستگاو گردون که کشد از بهر اسب دولتتگر شوی یک روز شهمات از رخ نیکوی دوستخفته مر مقصود را چون دست در گردن کنیای بپای جست و جو گامی نرفته سوی دوستزاهل این خرگاه اطناب تعلق قطع کنپس بزن هرجا که خواهی خیمه در پهلوی دوستسیف فرغانی بتیغ دوست گر کشته شویعاشقی باش که (عاشق) کشتن آمد خوی دوست
♤♤♤♤♤ ترا من دوست دارم تا جهان هستهمه نام تو گویم تا زبان هستاثر گر باز گیرد عشقت از خلقسراسر نیست گردد در جهان هستترا خاطر سوی مانی و ما راسوی تو میل خاطر همچنان هستبکوشش وصل تو دریافت نتوانولیکن من بکوشم تا توان هستبود بر آتش دل دیگ سودامرا تا گوشتی بر استخوان هستچو من زنجیر زلفین تو دیدماگر دیوانه گردم جای آن هستبآب دیده شستم رو، هنوزمز خاک کوی تو بر رخ نشان هستشوم گردن فراز ار بر تن منسری شایسته آن آستان هستدلم بی انده تو نیست، دیر استکه سیمرغی درین زاغ آشیان هستغمت با سیف فرغانی شبی گفتمرا خود با تو چیزی در میان هستکجا باشد نصیب از وصل جانانهرآنکس را که دل دربند جان هستزبان از ذکر غیر او فرو شویگرت آب سخن زین سان روان هست
♤♤♤♤♤ همچو من وصل ترا هیچ سزاواری هستیا چو من هجر ترا هیچ گرفتاری هستدیده دهر بدور تو ندیده است بخوابکه چو چشمت بجهان فتنه بیداری هستای تماشای رخت داروی بیماری عشقخبرت نیست که در کوی تو بیماری هستهرکجا دل شده یی بر سر کویت بینمگویم المنت لله که مرا یاری هستگر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیستکه چو من شیفته در کوی تو بسیاری هستهرکه روی چو گلت بیند داند بیقینکه ز سودای تو در پای دلم خاری هست« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست »قاضی شهر گواهی بدهد کآری هستهرکرا کار نه عشقست اگر سلطانستتو ورا هیچ مپندار که در کاری هستتا زر شعر من از سکه تو نام گرفتهر در مسنگ مرا قیمت دیناری هستگر بگویم که مرا یار تویی بشنو لیکمشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هستسیف فرغانی نبود بر یارت قدریگر دل و جان ترا نزد تو مقداری هست
♤♤♤♤♤ مرا با رخ تو نظر بهر چیستچو رویت نبینم بصر بهر چیستچو شیرین نگردد ازو کام منترا این لب چون شکر بهر چیستچواز روز (بی بهره باشند) خلقبر افلاک شمس وقمر بهر چیستچو از وی توانگر نگردد فقیرغنی را همه سیم وزر بهر چیستچو عاشق نشد بر پری منظریپس این آدمی ای پسر بهر چیستچو از دست برنایدت کار عشقپس ارواح اندر صور بهر چیستچو بی بهره باشیم ازآب حیاتبرین خاک مارا گذر بهر چیستتو از بهر عشق آفریده شدیچو میوه نباشد شجر بهر چیستچو مردم بهر دام بهر قفسبگیرندت این بال وپر بهر چیستمن ارنیستم عاشق روی اولب وچشم من خشک و تر بهر چیستبرین روی زردی زبهر چه رنجدرین جسم خون جگر بهر چیستپس این سیف فرغانی اندر جهانچو مجنون ولیلی سمر بهر چیست